• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۸ شهريور
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5415 -
  • ۱۴۰۱ دوشنبه ۱۰ بهمن

يادداشتي بر «همه جهان‌هاي ممكن» داستان كوتاه رضا جولايي

همه‌ چيز از دل تاريكي سر برمي‌آورد

شبنم كهن‌چي

هزار راه تودرتو، اين تعريفي است كه رضا جولايي از زندگي در داستان كوتاه «همه جهان‌هاي ممكن» دارد. او ما را در زماني سيال، رخدادهايي سيال و روايتي سيال  گير مي‌اندازد. در بي‌زماني و بي‌مكاني فرو مي‌رويم و از تاريكي دلهره‌اي خلق مي‌كند تا ترديد را به جان مان بيندازد. 
راوي «همه جهان‌هاي ممكن»، داستان را از زاويه ديد دوم شخص آغاز مي‌كند. راوي ناظري كه هويتش مبهم است و به تماشاي سفر زن و مردي نشسته كه يك بار به سيلاب مي‌افتند و بار ديگر زير بهمن مي‌روند. حواس و ادراكش معطوف به ذهن مرد است.  
اين داستان در گنگي و در ترديدِ دوراهي‌ها معلق است. راوي از «احساس ناخوشايند» صحبت مي‌كند و از «هواي گرفته»، از «اين مكان، اين جاده كوهستاني متروك» كه ناآشناست. معلوم نيست فصل بهار است يا پاييز و معلوم نيست پنج صبح است يا پنج  عصر. 
راوي دوم شخص گويي دو مخاطب دارد: مرد و خواننده. ما وارد جهان داستاني مي‌شويم كه نه مي‌دانيم در چه فصلي مي‌گذرد؛ صبح است يا غروب؟ نمي‌دانيم كجاييم و حتي نمي‌دانيم دلهره از كجا و چرا به جان ما و مرد مي‌ريزد. همه‌چيز گويي از درون تاريكي سر برمي‌آورد. جايي از ميان تنگه سنگي باريك، جايي از عمق وجود مرد، جايي ديگر وقتي از تنگه مي‌خواهد عبور كند و... اين دلهره همه‌جا همراه مرد است و مرد سعي مي‌كند تظاهر به آرامش كند: «به او اطمينان مي‌دهي؛ اطميناني كه در دلت نيست.»
يكي از نقاط قوت اين داستان را مي‌توان قدرت توصيف‌ها در دامن زدن به تشويش و تعليق دانست: «به آب مي‌زني. خودرو روي سنگ‌ها كج و راست مي‌شود و به آهستگي پيش مي‌رود. جلوتر، عمق آب بيشتر مي‌شود. حالا مي‌بيني آب از سپر هم بالاتر آمده. كاملا مردد مي‌شود. بهتر نيست برگردي؟ اما بازگشت امكان ندارد.»
اين داستان، داستان دوراهي‌ها و تصميم‌هاي تودرتويي است كه سرنوشت انسان (مرد) را مي‌سازد؛ اينكه از رود بگذرد يا پل، اينكه وارد تنگه شود يا نه. وقتي مرد از يك تصميم جان سالم به در مي‌برد با دوراهي و تصميم ديگري مواجه مي‌شود كه معلوم نيست او را به سمت مرگ مي‌برد يا زندگي. زمان در داستان «همه جهان‌هاي ممكن» سيال است. درست وقتي كه ماشين در سيلاب گير افتاده و مرد در حال خفه شدن است، درست وقتي راوي مي‌گويد: «خودرو مي‌چرخد و آب درونش را پر مي‌كند. تا سينه‌ات، لب‌هايت... داري خفه مي‌شوي. دست و پا مي‌زني...» مرد تكان مي‌خورد و از جا مي‌پرد. از كابوس، از خواب... خودش را همان‌جايي مي‌بيند كه توقف كرده‌اند تا چاي بخورند؛ همان‌جايي كه چشم‌اندازش رودخانه است. دوباره به عقب برگشتيم، نفس راحت مي‌كشيم از اينكه مرد داستان فرصت يك انتخاب، يك تصميم ديگر دارد. حالا به جاي گذر از رود و سيلاب، مرد از پل عبور مي‌كند. پلي كه راهش را طولاني‌تر مي‌كند: يك‌هزار و هشتصد ثانيه  و بعد يك تنگه با شش پيچ و ميان اين پيچ‌ها ناگهان باز جاي ديگري هستيم: «تكان مي‌خوري. همه متوجه شده‌اند. خانمي كه روبه‌رويت نشسته، از حرف زدن ايستاده. چهره دوستت و آن پزشك، پزشك چاق كه سيخ آتش را زيرورو مي‌كند. همسرت سيني به دست در وسط اتاق نشيمن متوقف شده.» در حالي كه تصور مي‌كنيم آن سيلاب كابوسي بيش نبوده و آن تنگه، توهم، يك جمله از زن ما را گيج مي‌كند: «وسط سيلاب هم گفتي چيزي نيست. وقتي بهمن شروع به ريزش كرد هم.» حالا انگار از تاريكي درون ما هم چيزي سر برمي‌آورد، چيزي كه نمي‌توانيم درك كنيم چيست. معلقيم كه راوي دوباره ما را از وسط كلبه برمي‌دارد و ميان تنگه مي‌گذارد. دوباره مرد پشت فرمان است و وضعيت پرتشويش است: «خودرو به چپ و راست مي‌پيچد و روي برف زوزه مي‌كشد. آبشاري از برف را مي‌بيني كه دارد فرو مي‌ريزد. بايد بگريزي.» و دوباره پرت مي‌شويم توي كلبه، كنار چراغ خواب، هيزم‌هاي نيم‌سوز در آتش‌دان، شيشه‌هاي تاريك. نويسنده تمام داستان ما و شخصيت‌هايش را معلق نگه مي‌دارد؛ گويي اين جهان، خواب است و جايي كه دكتر مي‌گويد: «بله، مي‌گفتم، سيلاب خودروشان را برده. اجسادشان پيدا نشد اما لاشه خودرو سال بعد در ميان يخ‌هاي آب شده پيدا شد.» تكان مي‌خوريم؛ شايد اين جهان، جهان مرگ است كه دايم در هر راهي با هر تصميمي تكرار مي‌شود.  اينجاي داستان، شك مي‌كنيم همه‌چيز خواب بوده باشد. ترديد داريم كه نكند همه اينها شهود يك مرده است! راوي در يك جمله از مدفون شدن مرد زير برف مي‌گويد؛ در جمله بعدي از هنگامي كه در خودروي پرآبش گير افتاده و وقتي از پس آن برف و بوران و باران و يخبندان، بالاخره دست مرد روي آتش گرم مي‌شود، راوي به بازي تعليق اعتراف مي‌كند: «به راستي گريخته‌اي؟ زنده‌اي؟ از كجا مي‌داني؟ چگونه مي‌داني اكنون مرده‌اي يا زنده، يا هم مرده‌اي و هم زنده؟» اينجاست كه راوي از نقش ناظر بيرون مي‌آيد و ما نويسنده را مي‌بينيم كه گويي مستقيم با ما حرف مي‌زند: «رشته‌اي از تصادف‌هاي غريب تو را مارپيچ‌وار مي‌چرخاند. به حادثه‌اي مي‌اندازد يا از حادثه‌اي دور مي‌كند. براساس تقدير يا تصادف؟ نمي‌داني. هيچ‌كس نمي‌داند.» درست بعد از اين بخش كه كمي هم رنگ درددل و خطابه فلسفي دارد، همراه مرد جلوي قاب عكس همسر مرده‌اش مي‌نشينيم و ناگهان به ابتداي سفر برمي‌گرديم و لابه‌لاي گفت‌وگوي مرد و زن وقتي هنوز سفر را آغاز نكرده‌اند، صحنه‌هايي از گير افتادن‌شان در برف را مي‌بينيم و «صدها دوراهي. مي‌تواني انتخاب كني؟ رشته‌هاي زنجيره‌اي. لحظه‌اي روي اين زنجيره، لحظه‌اي روي زنجيره‌اي ديگر.» اواخر داستان غافلگير مي‌شويم. ناگهان مي‌بينيم اين ماجرا نه خواب بوده و نه شهود يك مرده. ديگر شخصيت داستان، زن و مردي نيستند كه سفر را آغاز مي‌كنند؛ به سيلاب مي‌افتند و در تنگه مدفون مي‌شوند. حالا شخصيت اصلي، نويسنده‌اي است در حال فلسفيدن. حالا مي‌فهميم راوي دوم شخصي كه از ابتداي داستان همراه ماست، اين نويسنده بوده و اين نويسنده كه كمي پيش‌تر روي صحبتش با مخاطبش، شخصيتش بود حالا در حال گفت‌وگو با خويش است و به خودش تشر مي‌زند كه رها كن و قصه را بنويس و مي‌نويسد: «زن و مردي هستيم در جاده‌اي كوهستاني، راهي تعطيلاتي چندروزه...»
در پايان، نويسنده در حال نوشتن داستاني با راوي اول شخص است: «اين جاده متروك، خطر سيلاب، خطر سقوط بهمن. همه اينها پيش روست. كدام‌يك را برمي‌گزينم. كدام يك برايم برگزيده مي‌شود؟»
دو ويژگي ديگر اين داستان، طبيعت‌گرايي و حساسيت نسبت به زمان در داستاني است كه در جريان سيال ذهن روايت مي‌شود؛ نيم‌ساعت از دست‌داده‌اي، يك‌هزار و هشتصد ثانيه... دو ساعت و چهار دقيقه ديگر در ابتداي جاده كوهستاني، چهل‌وهشت دقيقه بعد از رود مي‌گذري... و بعد تا پايان زمانت هزارهزار اتفاق براي تو مي‌افتد و نمي‌افتد كه مي‌توانسته نيفتد يا بيفتد، زنده بماني يا بميري...
داستان كوتاه «همه جهان‌هاي ممكن» در مجموعه «پاييز 32» سال 96 منتشر شد. رضا جولايي از سال 1362 در 33 سالگي نوشتن را آغاز كرد. تازه‌ترين كار او در بازار نشر، ترجمه اثري از اريش ماريا رمارك به نام «در جبهه غرب خبري نيست»  است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون