يادداشتي بر داستان «نارنجهاي شرير شيراز» نوشته شهريار مندنيپور
شبنشيني عاشقان در باران
شبنم كهنچي
يكي نتوانست به عشق اعتراف كند و خويش را كشت، ديگري دير اعتراف كرد و مرد و راوي آخرين نفر بود و آخرين اعتراف را كرد و منتظر مرگ ماند. داستان كوتاه «نارنجهاي شرير شيراز» نوشته شهريار مندنيپور، درباره عشقي است كه مرگ همراهش است. اين داستان با مرگ يك پيرزن (آرمينا) در اتاقي سرد آغاز ميشود، جايي كه «قنديلهاي يخ» از سقفش آويزان است و «پاسخ يك معماي نيم قرني» آنجا نهفته است. معمايي كه عشق است.
درست بعد از مرگ آرمينا كه گويي راوي ناظر آن را براي ما شرح ميدهد، روايت از زاويه ديد اول شخص آغاز ميشود: «اين كابوس من نيست.» اين راوي، پيرمردي است كه بعد از سي سال به شهرش، شيراز برگشته و ميخواهد با دوستان قديمي خود دور هم جمع شوند. با دوستاني كه حدس ميزند عشقي اعتراف نشده بينشان وجود دارد، دوستاني كه از جواني كينهتوزيشان به يكديگر را همه ديدهاند.
او به محض بازگشت، به ديدن دوستان قديمياش ميرود، دوستاني كه در گورستان خفتهاند يا در آسايشگاه سالمندان، حافظه گم كرده به زندگي ادامه ميدهند. از بين اين دوستان، شايان را كه در خانهاش هيچ چيز تغيير نكرده را به شبنشيني شب جمعه دعوت ميكند و آرمينا را. زني كه در اوج نااميدي پيدايش ميكند: «تو هم كه هنوز تنهايي آرمينا خانم...» داستان «نارنجهاي شرير شيراز» كه از پايان و مرگ آرمينا آغاز ميشود، چهار شخصيت بيشتر ندارد؛ يكي راوي كه به شيراز بازگشته، شايان، آرمينا، زن ارمني كه در جواني همه خاطرخواهش بودهاند و داوود كه همان سالها خودكشي كرده. آنچه اين چهارنفر را به هم پيوند ميدهد، عشق است. اين داستان در حقيقت بازي عاشقانهاي است كه همه در آن عشق را پنهان ميكنند و وقتي به دوست داشتن اعتراف ميكنند كه ديگر دير شده. اين شخصيتها ديگر هيچ كدام آدمهايي كه راوي زماني ميشناخته نيستند و وقتي شايان در اولين مواجهه با او سرد رفتار ميكند، آرمينا ميگويد: «پيرمرد حق دارد، چون ما ديگر آن آدمهاي سابق نيستيم.» گويي همه طي زمان پوسيدهاند: «گفتم ميخواهم دوباره دور هم جمع شويم و او پوزخندي زد كه از ما كسي زنده نمانده است...»
هر چند راوي در ابتداي داستانش ميگويد: «اين كابوس من نيست.» اما در حقيقت همه داستان كابوس اوست، كابوسي كه هر چه به مرگ نزديكتر ميشود آن را روشنتر و واضحتر ميبيند. از داوود كه مرده همينقدر ميفهميم كه عاشق آرمينا بوده و از فرط تحقير دست به خودكشي ميزند. از شايان هم تا اواخر داستان شخصيت كينهتوزش را ميشناسيم؛ كينهاي كه به خاطر مرگ داوود از آرمينا به دل گرفته. اما اواخر داستان در آن شبنشيني باراني، درخت نارنج حياط خانه راوي شاهد اعتراف آرمينا و شايان به انتظاري است كه هر كدام براي قدم پيش گذاشتن ديگري داشتند و راوي... كسي كه آخرين نفر است، آخرين عاشق با اعترافي چند روز پيش از مرگ آرمينا در آن اتاق يخ زده.
بين اين چهار شخصيت، شخصيت شايان و آرمينا واضحتر و بهتر از راوي و داوود ساخته شدهاند. شايد اينجاست كه جمله «اين كابوس من نيست» صدق پيدا ميكند. داوود هر چند سالها پيش مرده اما سايه و وهمش بر داستان سنگيني ميكند؛ چه در مبل چهارم كه در شبنشيني سه نفرهشان خالي است و راوي جلويش بشقاب ميگذارد، چه در خاطرات راوي و چه در آن وهم زنده پيش از شروع شبنشيني كه «يكتا پيراهن زير يكي از نارنجها ايستاده و قطرات درشت روي سرش ميريزند» و ميگويد: «تو آدم مزوري هستي، نكن اين كار را.» همانجاست كه داوود نارنج پف كردهاي كه از سالهاي دور (شايد همان سالهايي كه عاشق آرمينا بوده) را از وسط باز ميكند و ميبيند توي نارنج خالي است.
تنها چهره داستان، چهره آرميناست: «نگاه گريزانش، وقتي هم كه به خانهام برگشتم با من بود و گونههاي استخواني و رگهاي سورمهاي گردن جوانش را به ياد ميآورم. اما خداي من چه بلايي سر آن لبهاي شكفته -تنها عضو جاندار چهرهاش- كه در رنگ مهتابياش گلناري مينمود، آمده بود؟» مندنيپور حتي صداي او را هم به كلمه درآورده: «صدايش خش گرفته بود و ديگر حافظه گوشهايم عاجز بود آن زنانهترين صداي جوانيش را كه زلال بود، نازك بود و ترد، مثل سازي زهي در خلوت، به ياد آورد.» فضاي داستان پر از مرگ و سرماست و نويسنده توانسته به خوبي اين فضا را بسازد. مانند فضايي كه لحظه مرگ آرمينا ساخته: «كمرگاه او از تخت منجمد فاصله ميگيرد و دهانش مثل ماهي بيرون افتاده از آب باز و بسته ميشود. فرو ميافتد و در آخرين سوي زندگيش ميبيند كه رشته رشتههاي بلند موي، سفيد، در اتاق غوطهورند...» شبنشيني كه شروع ميشود، باراني كه از عصر شروع به باريدن كرده تند ميشود و وقتي هر سه دور هم در اتاق مينشينند، نويسنده با استفاده از نشانههاي طبيعت، فضاي ملتهب بين آنها را ميسازد: «باد بوره ميكشيد و شيشهها را ميلرزاند». اتاقي كه ميزبان براي اين دورهمي آماده كرده، اتاق وهمانگيزي است: «نگاهش را چرخاند دور اتاق كه آن را پر از سايه روشن كرده بودم. نورهاي موضعي، كنجهاي تاريك و دلهرهآورتر: سايه شاخههاي يك چوب لباسي قديمي روي ديوار.» اما اين دلهره و ترس تنها به اين چيدمان ختم نميشود. نويسنده دوباره باد و باران را فراميخواند تا همه چيز به اوج برسد: «شلاق باراني به پنجره خورد و نور برقي در اتاق جست» و كمي جلوتر كه از داوود و قبر او حرف ميزنند: «گربهاي روي آبچك قور كرده بود و ميموييد.» گويي اين زن بود كه درونش از مرگ داوود مويه سر داده بود، زني كه همه عمر تنها زندگي كرده بود و هر پنجشنبه شب، گلي بر سنگ مزار داوود گذاشته بود و وقتي شايان به زن نزديك ميشود و راوي و خواننده گمان ميكنند حالاست كه سيلي روي صورت زن بنشيند: «ميترساندند مرا و شلاق باران به پنجره ميخورد و توي حياط گربه زخمي زوزه ميكشيد.» و بالاخره صحنه سيلي خوردن زن و فرود آهسته: «صدايي كه در اتاق پيچيد شبيه صداي شكستن شاخه يك درخت در شبي توفاني بود. دست شايان را ديدم كه مدتي در هوا ماند و بعد لرزان به جاي اولش بازگشت.»
زبان داستان، زباني فاخر اما روان است. مندنيپور هيچوقت از زبان غافل نبوده و در اين داستان هم كلماتي داريم كه در متن نشانه امضاي اوست: فروهشته، دچار ميآيم، شعشعه و... مندنيپور از طبيعت براي توصيف و فضاسازي استفاده كرده است از قنديل، نور يخي، باران، نارنج، درخت، گنجشكهاي تيره، سبزي برگهاي نارنج، باد و گربه.
ديالوگهاي داستان همه در خدمت مطلع كردن خواننده از وضعيت و درونيات شخصيتهاست. البته بيش از ديالوگ در اين داستان، تكگوييهاي راوي ديده ميشود كه شرح فلسفه مرگ و دوستي است. آخرين ديالوگ اما پرده از كابوس راوي برميدارد: «تو هم جراتش را نداشتي.» جرات اعتراف به دوست داشتن در زمان درست. شهريار مندنيپور اين داستان را در مجموعه «موميا و عسل» سال 75 منتشر كرد. او بيست و ششم بهمن سال 35 متولد شده و در زمره نسل سوم داستاننويسان ايراني است.