شادي
محمد خيرآبادي
شما هم بعضي وقتها به اينكه «شاد بودن كار زشتي است!» فكر ميكنيد؟ براي من زياد پيش آمده كه اين طور فكر كرده باشم. بعضي وقتها كه شادي را اساسا احمقانه ميدانم. حتي گاهي پيش ميآيد كه فكر كنم فقط آدمهاي بد، شادند. اما خيلي وقتها هم پيش آمده كه با خودم گفتهام: «شادي كه بد نيست.»
وقتي دخترم را سوار ماشين ميكنم تا به كلاس برسانم، آهنگ شاد ميگذارم و با بشكن و سوت همراهياش ميكنم. وقتي خودم تنها باشم، دستم به اينكه آهنگ شاد پلي كنم، نميرود. اما در كنار دخترم توي ماشين، آن روي شادم بيرون ميزند. هيچ احساس حماقت و بدي نميكنم. فرمان را رها ميكنم و كف ميزنم و دوباره به فرمان ميچسبم. حرفهاي به خيال خودم بامزه، ميزنم و دخترم را ميخندانم. عصر كه از سر كار به خانه ميآيم بعد از يك استراحت كوتاه، به درخواست بچهها، بازي راه مياندازم. توي ۸۰ متر جا، از اين اتاق به آن اتاق دنبالشان ميكنم و مثل دست و پا چلفتيها زمين ميخورم. بچهها زرنگ ميشوند و من خيلي ظريف بدون آنكه بفهمند نقش يك خنگ را بازي ميكنم. تا ميخواهم بگيرمشان مثل ماهي از زير دستم ليز ميخورند. از بين دو تا پايم در ميروند و قهقهه ميزنند. خنده از روي لبم حركت ميكند، پايين ميرود و به دلم ميرسد. ميدانم كه بايد خيلي زود برگردم به فكر و خيالهاي نگرانكننده قبلي، اما يك جور حساب و كتاب سريع توي سرم به جريان ميافتد به اين مضمون كه: «خوشحالي هيچ ربطي به اهميت نگراني و مشغله و درد و غم نداره. بذار هركدوم كار خودشونو بكنن». شب كه بچهها ميخوابند، با همسرم سريال ميبينم و بين دو اپيزود، نگاهش ميكنم. احساس خوشي ميكنم. وقتي ميرويم سفر دستهايش را جور ديگري ميگيرم و ميبينم كه خوشحالي بد نيست. وقتي مادرم را ميبينم، از عمق وجودم شاد ميشوم. وقتي آن شوخطبعي ذاتياش گل ميكند، دلم ميخواهد داستان، همينجا در قسمت خوب خودش متوقف شود. وقتي لحظه ديدار با رفقايم نزديك ميشود، قند توي دلم آب ميشود. وقتي بعد از روزها غم و افسردگي و از بين خبرهاي تلخ و سياه، يكي از موقعيتهاي شادي سر بيرون ميآورد و سبز ميشود، براي هزارمين بار پيش خودم اعتراف ميكنم كه شاد بودن كار زشتي نيست، احمقانه نيست، از سر بيخيالي و بيدردي نيست. بايد شنگول و خوش بود و اصلاً اين بهدردبخورترين و خردمندانهترين كار همين است. «به غفلت عمر شد حافظ، بيا با ما به ميخانه / كه شنگولان خوش باشت، بياموزند كاري خوش».