ممد قرقي گفت ديگر خواهرش را آبجي صدا نكنم
كركره
ناصر قادري
«خوب گوش كن اصغر. عصري ميرم دكون عباسگامبو؛ قبل از اينكه بره خونه ميگيرمش به حرف، تو يواشكي بتپ تو زيرزمينش. وقتي كركره رو كشيد پايين، بيا بالا و دخل و سيگاراشو كيسه كن. تموم شب هم هرچي دلت خواست بخور، ولي نه چراغ، نه صدا. فهميدي؟ صبح اول وقت خودم ميزنم به كركره و بيدارت ميكنم تا آماده شي. اول منتظر ميموني تا عباسگامبو درو وا كنه. صبر كن بره ته دكون لباس كار بپوشه بعد يواشكي بزن بيرون. من هم رو موتور منتظرتم.»
هميشه او نقشه ميكشيد و حرف ميزد، من فقط گوش ميكردم.
«راستي به اين آبجي زري ما يه چيزي بگو ديگه. انگاري داري با بيمحلي حالشو ميگيري. در ضمن، ننهمو راضيش كردم، گفتم درسته كه اصغر جز يه ننه پير كسي رو نداره، ولي در عوض، هر چي نباشه رفيقه، سالمه، مطمئنه.»
من اصلا نميخواستم زن بگيرم. ممد قرقي در آمد كه «اصغر امشب ننهتو وردار بيار خونه ما. در ضمن، امروز ميري حموم. اينا چيه پوشيدي؟ مرد بايد شب خواستگاريش نونوار باشه.» و دست كرد توي جيبش و يك مشت اسكناس گذاشت كف دستم. نه به خاطر پاي لنگ زري، اصلا، من باهاش بزرگ شدم، نميتوانستم به چشمِ غيرخواهري نگاهش كنم ولي روم نميشد به ممدقرقي بگويم.
چنان نونوار از پلههاي حمامِ زير بازارچه قدم به كوچه گذاشتم كه داماديام باورم شد. بچههاي محل نگاه ميانداختند ولي جرات نميكردند چيزي بگويند.
عباسگامبو درِ دكان را بست و رفت. يكساعتي ساكت ماندم و كاري نكردم. گفتم نكند يكدفعه چيزي يادش برود برگردد. زيرزمينش بوي گندِ نا ميداد. بعد از يكساعت كه خبري نشد، آمدم بالا. يكراست رفتم سر دخلش. خالي خالي؛ ولي سيگارها را انگار تازه سفارش داده بود. اينقدر زياد كه وقتي قفسه را خالي كردم، هنوز كارتني نيمهپر آنجا بود. هول برم داشت. اينهمه سيگار را چطور توي كيسه جا بدهم. سعي كردم فقط سيگارهاي گران را بردارم. كيسه كه ديگر جا نداشت، تا توانستم جيبهام را با وينستون پر كردم.
«ببين اصغر، اگه طوري شد كه عباسگامبو تو رو ديد، به هيكل گندهش نگاه نكن، از اون پپههاست، فقط بترسونش، ولي خطي چيزي روش نندازيها. اون ضامندار صابمرده رو فقط يه بار نشونش بده نه بيشتر. بازم ميگم، نكنه لت و پارش كني! فقط لباساشو جر بدي كافيه. راستي، فرداشب ميريم صفا. يادت نره ها!»
حبس هم كه بوديم كارش همين بود. صبحها براي همه نقشه ميكشيد و شبها براي عمليكردن آنها مخ من را كار ميگرفت. با كسي هم شاخ به شاخ نميشد. كارش را بيدعوا و سر و صدا پيش ميبرد.
كارم كه با سيگارها تمام شد، كورمال كورمال چرخي زدم. دنبال خوردني بودم. چشمم داشت به تاريكي عادت ميكرد. همينطور كه ميگشتم، ته يك جعبه بيسكوييت را درآوردم. به كيسه تخمهها كه رسيدم يكمشت برداشتم و به گشت ادامه دادم. كتم از سيگارهاي زيادي كه توش جا دادم باد كرد و سنگين شد. طاقت نياوردم درش آوردم. يك مشت قيسي برداشتم و يكييكي، همانجور كه سوراخسنبههاي دكان را وارسي ميكردم، خوردم. از زور پرخوري سنگين و خوابآلود شدم. از پلههاي زيرزمين پايين رفتم. چراغقوه به دست، بين چند كيسه حنا و تنباكو چشمم به مجلهاي با عكسهاي رنگي افتاد. فوري عكس بزرگ دو ورقي وسط مجله را پهن كردم و ايستادم رو چاهك... كارم كه تمام شد، چندتا كيسه كف زيرزمين انداختم دراز كشيدم... بوي مستراح ولكن نبود. بلند شدم با چند كيسه رو چاه مستراح را پوشاندم و گرفتم خوابيدم.
«اصغر بازم خبر مرگت رفتي تپيدي اون تو. دِ بيا بيرون ذليلمرده. آخه بلانسبت داريم ميريم خواستگاري دختر شاه پريون!»
ننهام فقط وقتي پولها را ازم ميگرفت صداش درنميآمد. خيلي وقت بود به نقزدنهاش اعتنا نميكردم. «بالاخره عروسخانم يه روز ميفهمه كه مدام ميري تو مبال. ولي حتي اگه از اون دريدههاش هم باشه باز نميتونه با اون پاي چلاقش هيكل گندهتو از اون تو بكشه بيرون. همه پسر دارن منم ارواح باباش به جاي پسر يه سنده دارم كه يا خونه نميآد، يا اگه ميآد مدام تو خلاست به وراجي با اجنه.»
صداي تقهاي شنيدم و از جا پريدم. چراغقوه را از جيب كشيدم بيرون. تله رو كمر موش خيس بزرگي قفل كرده بود. موش تكان نميخورد. فقط گاهي جيغ ريزي ميكشيد. تله را بلند كردم و به موش خيره شدم. چشمهاش بسته بود. لكههاي مدفوع به موهاش چسبيده بود. خون روشن لزجي آرام از كمرش ميزد بيرون. تقريبا كارش تمام بود. برگشتم سر جام. به ساعتم نگاه كردم، هنوز كلي وقت تا صبح مانده بود. چشمهام را بستم، چندبار اين شانه آن شانه شدم سعي كردم بخوابم.
ننه كه چشمش به من افتاد خيلي تعجب كرد. اولش كلي خنديد و نگاهم كرد: «شدي شبيه باباي پدرسگت تو شب عروسيمون.» آنشب كلي آبغوره گرفت.
ننهممد اولِ شب تحويلمان نگرفت ولي رفتهرفته نرم شد. تا ديروقت آنجا مانديم. ممد قرقي گفت كه ديگر خواهرش را آبجي صدا نكنم. گفت: «حالا ديگه زريخانم كفايت ميكنه!» همه خنديدند و زري از خجالت سرش را پايين انداخت و لنگان از اتاق زد بيرون. قرار مدار گذاشته شد فعلا نامزد باشيم تا يكسال ديگر.
بيخوابي زد به سرم. دوباره رفتم بالا تو دكان و شروع كردم به خوردن. همينطور قيسي ميدادم پايين كه از بيرون صدا شنيدم. پشت چند گوني برنج قايم شدم. بيرون باران تندي ميباريد. صداي ترمز ماشين و بعد باز و بسته شدن درِ ماشين و بعد گاز دادن و دور شدن ماشين و بعد جيغ دختري را شنيدم. نزديك شدم. پشت به من بود و زير سايبان دكان لنگانلنگان اينپا آنپا ميكرد و از سرما به خودش ميپيچيد. براي يكلحظه فكر كردم: «زري اينوقت شب جلوي دكون عباسگامبو چيكار ميكنه؟!» كه بلند گفت: «حقته، تا ديگه به هيچكي اطمينون نكني.»
تا صورتش را به طرف دكان برگرداند، انگار يكآن همه چراغها تو سرم روشن شدند. بيست، بيستوپنج ساله به نظر ميآمد. تا گفتم: «نترس آبجي...» چنان از جا پريد كه اگر درخت جلوي دكان را بغل نكرده بود از عقب ميافتاد تو جوب. گفتم: «نترس، كاريت ندارم كه!»
دستش را روي سينهاش گذاشت: «زهرهتركم كردي!»
«آروم گفتم نترسي.»
«اون تو چيكار ميكني؟» و با يك لنگه كفشش كه پاشنهاش كج شده بود ور رفت.
«اينجا؟ اينجا ميخوابم.»
گفت: «پس اين قفل چيه؟»
«صاحابكار زده، كليدش پيشم نيست.»
باز هيچچي نگفت. ميلرزيد. گفتم: «ميخواي ژاكت بدم گرم شي؟»
گفت: «ژاكت؟»
گفتم «يه دقه وايسا.»
تندي ژاكتم را كندم و كمكم از لاي يكي از لوزيهاي كركره با فشار دادم بيرون. از آنطرف كشيد تا گرفتش. نگاهي غريب بهش انداخت، پوشيدش و موهاش را مرتب كرد.
گفتم: «بده يه نگاه به كفشت بندازم.»
كفش را از پا كند. خيلي كوچك بود، راحت از لوزي كركره رد شد. پاشنه لق را كندم، ميخهاش را با سنگ ترازو راست كردم و كوبيدم سر جاش و برش گرداندم.
گفتم: «مثل اينكه مال اينورا نيستي.»
گفت: «نه.»
«فكر كردم نباشي، شباهتي به دختراي اينورا نداري.»
هيچچي نگفت، فقط به ناخنهاش نگاه انداخت. محوِ دستِ كشيده و سفيدش شدم. سرخي ناخنهاي بلندش تو شب برق ميزد.
گفت: «خواب رفتي؟» و خنديد.
هيچچي نگفتم. گفت: «هلههوله چيزي داري بياري بخوريم؟»
گفتم: «هرچي بطلبي.»
گفت: «وردار بيار مشغول شيم تا بلكه اين شب وامونده روز شه. آدامس و سيگار هم يادت نره.» و بلند خنديد.
تندي رفتم و هر چي دستم رسيد آوردم. اول يك نخ سيگار روشن كرد. تمام كه شد، رفت سراغ بيسكوييت و چيزهاي ديگر. گرسنه گرسنه بود.
گفتم: «چيز ديگه اگه ميخواي بيارم.»
گفت: «نه ديگه، خيلي خوردم. ولي لواشكا حسابي تشنهم كردن.»
رفتم سر يخچال و نوشابه برداشتم و با دربازكن رد كردم بيرون.
گفت: «واااي كه چه كردي امشب! اينطور اگه پيش بريم تا صبح دكونو خاليش كرديم.»
گفتم: «فداي يه تار موت.»
مثل دختربچهها قلقلي خنديد.
چراغ نانوايي آن سر خيابان روشن شد. نگاهم كرد. آهسته گفتم: «بيا نزديك و ساكت وايسا تا اون يارو خميرگيره بره تو نونوايي.» گوش كرد.
صداي راديوي نانوايي كه درآمد خيالم راحت شد كه دختر را نديده. صداي ضرب و نواي شيرِ خدا خيابان را پر كرد: «جهان سر به سر چون فسانهست و بس...»
رگههايي از روشنايي تو گوشه آسمان پيدا شد. از شنيدن عبور ماشيني و جيكجيك ضعيف چند گنجشك از كركره فاصله گرفت و خواست ژاكت را بكند. گفتم: «در نيار، بذار پيشت بمونه.»
گفت: «نه به خدا.»
اصرار كردم قبول كرد. گفت: «پس ما ديگه رفتيم، يا حق.»
گفتم: «صبر كن.» تندي رفتم سراغ آجيلها، سرطاس را فرو كردم تو كيسه. بردم دم كركره و گفتم: «جيبتو بيار نزديك.» با احتياط جيبهاش را پر كردم ولي كمي هم ريخت زمين.
سر كج كرد و با لوندي گفت: «لوسم ميكنيها.»
خجالت كشيدم. «حالا چرا با اين عجله؟ هنوز كه روز نشده.»
«داره ميشه. بالاخره باس برم.»
گفتم: «اينورا كه ميآي بازم؟»
گفت: «اگه بشه.»
«چرا نشه؟»
«شايدم يه وقت شد كه بشه.»
«كي مثلا؟»
هيچچي نگفت. به لوزي كركره چنگ زدم و ساكت براي آني چشمم تو چشمش قفل شد. وضع و اوضاعم مثل كسي بود كه انگار تو زيارت به ضريح آويزان باشد و چيزي طلب كند. سرم را جلو بردم و انگشتهام را سفت به كركره گرفتم. فقط خنديد.
گفتم: «لااقل اسمتو بگو بدونم.»
آهسته گفت: «افسانه.»
چشم تو چشمش ايستادم و گفتم: «ببين، زندونيتم!»
با خنده تلخي سرش را تكان تكان داد و تند كرد و رفت.
چند بار به اسم، بلند صداش زدم برگردد. برنگشت. همانجور كه دور ميشد دستش را بالا سرش تكان داد. با قفل كلنجار رفتم. چهار گوشه دكان را گشتم تا چيزي براي شكستنش پيدا كنم. نشد. از روي ناچاري دسته تي را تو گردن قفل فرو كردم، فشار دادم اما به جاي قفل خود تي فوري شكست. گير افتاده بودم. با لگد چنان به كركره زدم كه پام حسابي درد گرفت. چنگ انداختم توي كركره و همانجور ماندم. باران، ديوانه ميباريد و صداي شرشرش با اذان صبح در خيابان خلوت ميپيچيد.
سعي ميكردم قيافهاش را به خاطر بياورم. تنها نشاني كه از او داشتم همين بود. تا سر صبح پشت كركره نشستم و منتظر به خيابان بيجان و ريزش باران نگاه كردم.
با صداي ممد قرقي از جا پريدم. آهسته و با عصبانيت گفت: «مگه مغز خر خوردي تو پسر؟ اينطوري كه ديده ميشي! زود برو پايين، چيزي نمونده تا بياد.» با عجله از پلهها رفتم پايين.
نشستم رو چاهك. «اين ديگه آخه يعني چي؟ اصلا معلوم نيست كي هستي، مال كجايي، يههو مثل اجل روم آوار ميشي، بعد ميذاري ميري و من ميمونم و...» هنوز توي فكرش بودم كه با صداي بالا رفتن كركره از جا پريدم. عباسگامبو كه لخ لخ رفت ته دكان لباس عوض كند، چنگ انداختم به كت و كيسه و از زيرزمين زدم به خيابان. ممدقرقي روي موتور روشن منتظر بود. سوار شدم و موتور از جا كنده شد و مثل قرقي دور شد.