مراسم نكوداشت هادي خانيكي و احمد توكلي
چريك گفتوگو، چريك نصيحتگو
محسن آزموده
«چريك گفتوگو، چريك نصيحت لائمه مسلمين» اين عنوان بيانيه جمعي از اعضاي پيشين انجمنهاي اسلامي دانشجويان دانشگاه شيراز در توصيف هادي خانيكي و احمد توكلي است، دو دانشجوي پنجاه و سه سال پيش دانشگاه شيراز كه هر دو به علت زنداني شدن، نتوانستند درس خود را در اين دانشگاه به پايان برسانند. در سالهاي بعد هم دست سرنوشت آنها را به راههاي ديگري انداخت، يكي سر از اقتصاد و مديريت در آورد و در جبهه اصولگرايان قرار گرفت و ديگري به علوم ارتباطات و جامعهشناسي گرايش پيدا كرد و با اصلاحطلبان بر خورد. حالا اما بعد از نيم قرن، هر دو به گفتوگو و مصلحتانديشي
فرا ميخوانند و از مشي راديكال چريكي سالهاي جواني فرسنگها فاصله گرفتهاند. مراسم نكوداشت هادي خانيكي و احمد توكلي، عصر روز سهشنبه، هشتم اسفند ماه، در سالن فردوسي خانه انديشمندان علوم انساني برگزار شد. دكتر توكلي به علت كسالت در اين نشست حضور نداشت، در حالي كه دكتر خانيكي حاضر بود و مثل هميشه بر ضرورت گفتوگو تاكيد كرد. در اين نشست علي ربيعي، احمد ميدري، پيروز حناچي، عليرضا محجوب، محمدحسين مقيمي و مهدي توكلي فرزند احمد سخنراني كردند. متن سخنان احمد ميدري روز پيش در يادداشتي در صفحه اول« اعتماد» ارايه شد. آنچه ميخوانيد گزارشي از سخنان ساير حاضرين در اين نشست است.
هادي خانيكي
من خودم را شايسته اينگونه نشستها نميدانم. دكتر ميدري براي دغدغههايشان براي عدالت و توسعه ايران دارند، به دنبال اين بودند و هستند كه سرمشقها و رويكردهايي را جستوجو كنند كه از پرتگاههايي كه براساس دو طرف ناگفتوگويي شكل ميگيرد، نجات ميدهند. به همين علت است كه دنبال نوعي صداي سوم يا جريان واسط يا كنشگران مرزي هستند. آقاي دكتر ربيعي كه در ميانه سياست و اجتماع و فرهنگ دنبال اين كار هستند. آقاي دكتر جلالي و دوستان كوي ارم و انجمن دانشآموختگان شيراز هم سالهاست اين مجموعه را به مجموعهاي گفتوگويي درباره مسائل معرفتشناسانه و سياسي و اجتماعي بدل كردهاند.
در ابتدا ذكر كنم كه نه دكتر توكلي و نه من، هيچكدام فارغالتحصيل دانشگاه شيراز نشديم، تحصيلات هر دوي ما در دانشگاه شيراز ناتمام ماند، بعد اخراج شديم. البته تدبير مديريت دانشگاه شيراز اين بود كه ما را صريح و سياسي اخراج نكردند، بلكه به زندان افتاديم و بعد براي ما به اين دليل حكم اخراج دادند كه بهموقع ثبتنام نكردهايم. اما هر دوي ما در مسيرهايي با دغدغههاي مشترك و حتي در مقاطعي با رويكردهاي متفاوت كنار همديگر بوديم. هيچكس نميداند كه دست تقدير بدون هيچ ملاحظهاي محل زندگي من و آقاي توكلي را به يك خيابان كشاند! ما الان در 500 متري يكديگر زندگي ميكنيم، اگرچه در اين سالها يكديگر را كم ديدهايم. هر دو نيز بيمار شديم و مواجههمان با بيماري، متفاوت با هر مواجههاي است. اين توضيحات را از آن جهت گفتم كه شايد بهتر اين باشد كه نكوداشت ما بهانهاي باشد براي موضوعي مهمتر يعني اينكه ميتوان با هم صادق و شفاف بود و در عين حال متفاوت. اما ما را خيلي بزرگ نشمارند.
در همان دانشگاه پهلوي شيراز كساني مثل مرحوم مجتبي كاشاني شاعر هم بودند كه به كمك شعرش كارهاي بزرگي كرد، از جمله اينكه بيش از هزار مدرسه ساخت. او در شركت گاز كار ميكرد و يكبار از او پرسيدم، ربط بين شعر و گاز را نفهميدم، گفت هر دو جانسوز هستند. او به كمك شعرش توانست جنبش ساختن مدرسه را پيش ببرد. گاهي شبها كه پيش مجتبي كاشاني ميرفتم، هماتاقي داشت كه بسيار تنگدست بود. آنها خوابگاه چهار نفره گرفته بودند كه نسبت به خوابگاه يك نفره و دو نفره ارزانتر بود. هماتاقي مجتبي گفت من براي تامين زندگي تصميم گرفتهام كه سرهاي دانشجويان را اصلاح كنم، اما بلد نيستم و هيچكس هم حاضر نيست سرش را دراختيار من بگذارد. من دلم سوخت و گفتم بيا و سر من را اصلاح كن. او هم سر من را اصلاح كرد و خيلي هم تپه تپه كوتاه كرده بود! سختم بود كه با آن وضعيت به دانشگاه بروم! حالا هم خطاب به دكتر ربيعي و دكتر ميدري و دكتر جلالي ميگويم اگر قرار است سر ما را اصلاح كنيد كه به گفتوگو برسند، بياييد و سر ما را بزنيد، تا بقيه ياد بگيرند. اما اگر قرار است بگوييد ما خيلي آدمهاي استثنايي يا متفاوتي هستيم، چنين نيست. البته تفاوت در نوع مواجهه ما با مسائل است.
من به طور جدي و براي مسائل جدي سه بار به شيراز رفتم. دو بار را با آقاي توكلي مشترك بوديم و يكي را نامشترك. آن دو بار مشترك مساله دانشگاه و مبارزات سياسي بود. اولين اشتراك ما در دانشگاه بود. مبارزه ما ضد ظلم و ضد استبداد بود و گرايش به سوي مردمگرايي داشت، به همين دليل با هم نزديك بوديم. در مرحله دوم به زندان رفتيم. در زندان هم با هم بوديم. زندان اول هر دوي ما مشترك بود، زندان دوم البته متفاوت بود. در زندان هم همين وضعيت را ديديم. اما يك مرتبه سوم هم به شيراز رفتم كه احمد نبود. البته خوشترين خاطرات زندگي من در شيراز بود، هم دانشگاه و هم زندان. البته زندان آساني نبود، اما به خاطر نوع روابطي كه شكل گرفت، خيلي زندان خوشي بود. سومينبار براي جراحي سرطان پانكراس به شيراز رفتم كه به گفته پزشكان سختترين جراحي بود. ده ساعت در بيمارستان شيراز بايد عمل ميشدم. با خودم گفتم براي معالجه به شيراز ميروم، اما نميدانم در نهاد بيمارستان به قول فوكو هم امكان گفتوگو هست يا نه. در آن دو تا يعني دانشگاه و زندان، امكان گفتوگو را پيدا كرده بودم. در زندان حتي با معتادان و قاتلها و قاچاقچيها هم گفتوگو ميكرديم، زيرا تعداد زندانيان سياسي كم بود و با ديگران قاطي بوديم. اما تجربه بيمارستان هم براي من همين بود. برجستهترين پزشكان شيراز واقعا اهل گفتوگو بودند، به اين معنا كه به خانه بيمار ميآمدند. دكتر نيك اقباليان جراح معروف كبد و پانكراس، از پزشكان معروف در تراز بينالمللي است. اولين سوالي كه از ايشان پرسيدم، اين بود كه چطور شد كه شما در ايران مانديد و نرفتيد؟ پاسخ داد: من نماندم، من رفتهام! من در سيسخت زندگي ميكردم و به شيراز آمدهام. فرار مغزهاي من از سيسخت به شيراز آمدن است، نه از شيراز به هاروارد و آكسفورد رفتن!
خلاصه من هر چه درباره سرطان و بيماريام نوشتهام، همان چيزي است كه زندگي كردهام. وقتي كه براي عمل جراحي ميرفتم، با بيماري دوگانه برخورد نكردم كه ضد بيماري باشم. همه جا گفتم كه همنشين سرطان هستم و سعي ميكنم با سرطان هم حرف بزنم. من يك فرد معتقد و مذهبي هستم. لحظهاي كه قرار بود به اتاق عمل بروم، براي يك لحظه فكر كردم به همسر و دخترم توصيهاي در حد وصيت كنم. ديدم چشمهاي همسرم نمناك شده است. با خودم گفتم بهتر است اين يك حرف را هم نزنم، زيرا وصيت الان من باعث ميشود اشك او جاري شود. خودشان مساله را حل ميكنند، به همين دليل بود كه به اتاق عمل رفتم، بدون اينكه توصيه يا وصيتي بكنم. البته ميدانيد كه در اتاق عمل بودم كه برادرم در اتاق آيسييوي بيمارستان در مشهد، بر اثر كرونا از دنيا رفت. اما با همه اينها توانستم به كمك آن دنيايي كه براساس ارتباطات ساخته شده بود، كنار بيايم.
تمايلي به برگزاري مراسم بزرگداشت نداشتم و ندارم، اما كاشكي بهانههايي پيدا كنيم كه در اين جامعه قطبي شده امروز ايران راههايي براي خروج از اين قطبيت و پلوراليزه شدن بيابيم. آن راهها جز از طريق گفتوگو پيدا نميشود. بنابراين امروز هم به همسرم نگفتم كه به مراسم نكوداشت بيايد. دكتر ميدري در ابتدا پيشنهاد كردند كه به علت دشواري صحبت كردن براي دكتر توكلي، از همسران ما هم دعوت شود كه براي تسهيل صحبت كردن در اين جلسه شركت كنند. من اما به دو دليل مخالفت كردم؛ نخست اينكه همسر و فرزندان من اگرچه با من همدل هستند، اما حاضر نيستند در مراسم نكوداشت يا بزرگداشت من شركت كنند، دوم اينكه نميخواهم من و آقاي توكلي كه چنين تلقي شود كه گفتوگو فقط به معناي گفتوگوي سياسي است. يعني فقط دو نفر كه يكي اصلاحطلب و ديگري اصولگراست، با هم حرف گفتوگو ميكنند. من از گفتوگو ميان ساحتهاي مختلف اعم از سياست، انديشه، صنف، حرفه، نسل، جنسيتها و... صحبت ميكنم. بايد اجازه دهيم كه گفتوگوها متنوع و متعدد باشد. اميدوارم تجليل از من و احمد به علت بيماري ما نباشد، بلكه به اين علت باشد كه توانستهايم بهرغم تفاوتها، همنگريها و همدليهايي داشته باشيم.
سال 1377 در بيستمين سالگرد انقلاب، تلويزيون در يكي از معدود موارد سراغ من آمده بود تا در سالگرد انقلاب صحبت و خاطرهاي بيان كنم. من خاطرهاي از دانشگاه شيراز بيان كردم. در زندان شيراز، شاگرد نجار بيسوادي به اسم عبدالرسول عدلو با ما زندان بود. او هفتمين زندان سياسياش را ميگذراند. بعد از ما تا انقلاب تعداد زندانهايش به سيزده بار هم رسيد. روش مبارزه او با روش مبارزان ديگر متفاوت بود. از هر كسي كه در زندان ميديد، ميپرسيد اگر بازجويان از من درباره شما پرسيدند، آيا راضي هستيد كه بگويم با شما آشنا هستم يا خير؟! اگر آن فرد ميگفت آري كه همين را به بازجو ميگفت. اما اگر آن فرد ميگفت خير، به بازجو ميگفت كه اين فرد راضي نيست كه من چيزي درباره او بگويم. اين فرد بيسواد بود و در زندان در كنار من و آقاي توكلي خواندن و نوشتن را ياد گرفت. او براي اينكه ديدگاههايش را تصحيح كند، به برخي افراد اعتماد ميكرد. من در تلويزيون داستان اين فرد را گفتم و اينكه از او چه آموختيم. او مثل ابوذر بود كه انگار اگر پتك هم به سرش ميخورد، از اعتقاداتش دست بر نميداشت. جالب است كه گزارشگر تلويزيون در همان سال 77 نزد آقاي توكلي رفته بود و از او هم خاطرهاي خواسته بود. آقاي توكلي هم بدون اينكه ما از هم مطلع باشيم، خاطره همين آقاي عدلو را گفته بود. اين مشابهت براي تهيهكنندگان آن برنامه تلويزيوني جالب شده بود كه دو نفر با دو خط سياسي متفاوت از يك موضوع به عنوان خاطره حرف ميزنند. همين باعث شد كه مستندي درباره اوستا عبدالرسول عدلو كه در سالهاي بعد از انقلاب فوت كرد، تهيه كنند. عبدالرسول عدلو با سيزدهبار زندان رفتن، هيچ مسووليتي را بعد از انقلاب نگرفت و در هيچ جايي نرفت و باز هم ثبات قدم داشت بر همان آرمانها و اعتقادات خودش.
اين خاطره را گفتم تا نشان دهم كه خاطره ميتواند دنياي گذشته ما را مشترك كند. خانواده ما همواره با خانواده توكلي رفت و آمد داشته تا اينكه در سالگرد ساسان صميمي بهبهاني كه در سال 1354 اعدام شد، به ياد او دور هم جمع شديم. همين چند روز پيش دكتر توكلي را كنار مهندس كيوان صميمي ديديد كه تازه از زندان آمده است، درحالي كه ميدانيم ديدگاههاي سياسي اين دو با هم متفاوت است. اما خاطره ميتواند ما را براي ديروز به هم وصل كند. اما آنچه ميتواند براي امروز ما ظرفيتافزايي كند، گفتوگو است. يعني اينكه بتوانيم با هم صحبت كنيم. گفتوگوي ما هم بايد بر سر دو چيز باشد: 1. دغدغه امروز ايران و 2. نگراني نسبت به فرداي ايران. اگر گفتوگو بر اين اساس باشد، فقط محدود به اصولگرا و اصلاحطلب نميشود كه با هم صحبت كنند. فراتر از آن هم كساني هستند كه به صورت نسلي، اجتماعي، صنفي و حرفهاي به ميدان آمدهاند و دغدغه ايران دارند.
من در جاهاي مختلف روايت كردهام كه چرا از آن ديدگاه راديكال چريكي به اينجا رسيدهام كه دواي امروز و فرداي ايران گفتوگو است. ما ضعف فرهنگ و ساختارهاي گفتوگو و مهارتهاي گفتوگو داريم و به اين دليل بايد اول در عرصه فرهنگ بپذيريم كه گفتوگو چه فوايدي دارد، بعد از آن به تجربههاي خودمان برگرديم. تجربه ما اين است كه جامعه مدني و نهادهاي مدني در ايران ضعيف هستند. من همواره به دكتر جلالي و دوستان شيراز گفتهام كه كارشان چقدر بزرگ است. تا اطلاع ثانوي نهادهاي مدني همينطور براساس شبكههاي ارتباطات جمعي شكل ميگيرد، مثل همان شبكه فارغالتحصيلان شيراز.
وقتي در مسير تقويت نهادهاي مدني قرار گرفتيم، به سطح سوم كه سياستورزي براساس مساله و رويكرد مشترك است، ميرسيم كه بازنگري و بازخواني همه تجربياتي است كه در همه اين سالها داشتيم. بنابراين گفتوگو، تقويت نهادهاي مدني و تقويت رقابتهاي سياسي قانونمند مبتني بر مشاركت سياسي، ميتواند براي امروز و فرداي ايران مفيد باشد، اگر من براي اين كار كوتاهيهايي داشتم، اما بقيه در هر سطحي اين راه را واننهند. در هر سطحي بزرگ فكر كنيم و از كار كوچك آغاز كنيم. خواه يك انجمن علمي باشد يا انجمن فارغالتحصيلي يا حزب سياسي يا رسانه يا مكان يا محيط باشد. از آقاي دكتر قاسمي و همكارانش تشكر ميكنم كه بالاخره يك كوچه قهر و آشتي را كه در شيراز هم از كوچههاي معروف بود، در يك سالن درست كرد تا كساني كه همديگر را كمتر ميبينند، در يك سالن كنار هم بنشينند و اميدوارم اين كار با كمك دوستان رسانه يك مقدار گفتوگو را رونق بدهد و گفتوگو را ممكن و مطلوب بكنند. الان متاسفانه از گفتوگو صرفا فهم سياسي ميشود. منظورم از فهم سياسي يعني گفتوگو را صرفا به معناي مذاكره درنظر ميگيرند و مذاكره را حل و فصل مسائل حاكميتي ميدانند. بايد گفتوگويي را كه گمشده جامعه ماست و به ما اميد ميدهد كه بر بيماري خود غلبه كنيم، از دست ندهيم. من با چندين نفر از دوستانم به سرطان مبتلا شديم، متاسفانه چندين نفر از آنها جان خود را در اين مدت از دست دادند، اما من هنوز فكر ميكنم كه سرطان نگرفتهام يا يكي از خوبيهاي سرطان اين است كه مرتب ميبيند برايش بزرگداشت و نكوداشت ميگيرند، اگر سرطان نداشتم، كي چنين آدم مهمي ميشدم!
كاشكي بهانههايي پيدا كنيم كه در اين جامعه قطبي شده امروز ايران راههايي براي خروج از اين قطبيت و پلوراليزه شدن بيابيم. آن راهها جز از طريق گفتوگو پيدا نميشود