• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5441 -
  • ۱۴۰۱ يکشنبه ۱۴ اسفند

براي يارعلي پورمقدم و مرگ بهت‌انگيزش

دريغا! ديگر هيچ جادويي بازت نمي‌گرداند

محسن سرمدي

هنوز بيست و چهار ساعت از لحظه‌اي كه مثل هميشه براي خداحافظي پشت پيشخوان كافه دست را مشت كرد و آرام به پشت مشتم ‏كوبيد و ‏گفت به اميد ديدار، نگذشته است كه در تاريكي اتاق خيره به صفحه‏ خالي و سفيدي كه نور زيادش چشم‌هايم را مي‌زند، نشسته‏ام و هنوز نمي‌دانم براي او يا درباره‏ او چه بايد بنويسم. همين جمله‏ اول را كه برمي‌گردم و دوباره مي‌خوانم باز اشك از گوشه چشمانم سرازير مي‌شود و ياد شيوه نوشتن او مي‌افتم كه هميشه ميان شروع جمله‌ها تا نوشتن فعل پاياني آنقدر فاصله مي‌انداخت كه گاه جمله‌هاي مياني، خود داستان تازه‌اي مي‌شد در دل جمله‏ اصلي. گاهي به خودش هم مي‌گفتيم. مي‌خنديد و انگار هر لحظه منتظر باشد كه سر حرف برسد به داستان‌نويسي، حرف و خاطره را سر هم مي‌كرد و آخر مي‌رسيد به بحث هميشگي‌اش كه «تراژدي انسان معاصر، تراژدي موقعيته. تو در داستان بايد يك موقعيت خلق كني. داستان‌نويس از زبان راوي بايد هر چيزي بگه كه يه چيزي رو نگه و همون يه چيز رو بذاره واسه خواننده كه خودش پيداش كنه و همه اينها برمي‌گرده به جايي كه وايستادي و مهمه كه از كجا داري به موقعيت نگاه مي‌كني. هميشه بايد ببيني كجا وايستادي.»
وقتي كه نيمه‏بيدار از توي تختخواب به دوستي كه متوجه تماس چند دقيقه‏ي قبل او نشده بودم دوباره زنگ زدم و او در همان دو، سه كلمه‏ اول در جواب «خوبي حسين جان؟» با صدايي گرفته بغضش شكست و گفت: «نه خوب نيستم. آقاي مقدم مُرد.» مطمئن بودم كه هنوز در گيجي چرت بعدازظهر جمعه هستم و لابد هنوز دارم خواب مي‌بينم. يارعلي مرده باشد؟ مگر چنين چيزي مي‌شود؟ ما براي يكشنبه ساعت 8 شب قرار گذاشته‌ايم. همين غروب ديروز بود كه در كافه با خود يارعلي و به اتفاق چند نفر از دوستان بعد از چند ساعت صحبت‌هاي جدي براي اجراي سه اپيزود از نمايشنامه‌هاي خودش به نتيجه نهايي رسيديم. «مرضيه» اپيزود اول شد. «هفت خاج رستم» كه سوگلي‌اش بود و هربار از خواندنش با زبان مادري‌، لري بختياري، قند در دلش آب مي‌كرد، شد دومي و «گُم و گور» را هم كه دو مرتبه خودش با من و يكي ديگر از دوستان در همان خلوت عصر كافه روخواني كرديم، شد اپيزود سوم كه آخرش پيرمرد براي مرگ خود‌خواسته مي‌رفت به كلكته. قرار هم شد در هر سه اپيزود نقش اصلي را خودش بازي كند. پر از شوق بود و اشتياق. هر بار از پشت پيشخوان بر‌مي‌گشت مي‌آمد سر ميز چهارنفره ما و پيشنهاد تازه‌اي براي كار مي‌آورد. يك‌بار از نورپردازي مي‌گفت و بعد اينكه موسيقي صحنه را بدهم فلاني كار كند و بهماني هم چنان كند. سر ذوق آماده بود و مي‌گفت: «همين ‌جا تو كافه تمرين مي‌ذاريم و بعد از ماه رمضون هم مي‏ريم اجرا. شما فقط زودتر به فكر پيدا كردن سالن باشيد.»
قرار بعدي ما يكشنبه است، ساعت ۸ شب، همين ‌جا در كافه. يكي از دوستان هم پيشنهاد چند بازيگر را با نمونه كارهاي‌شان مي‌آورد و يارعلي مي‌خواهد بازيگر مقابلش را براي اجراها خودش انتخاب كند. حرف‌ها به دلش نشسته بود كه از پشت ميز بلند شديم برويم بيرون سيگاري بكشيم كه انگار لبه‏ لباس من گرفت به فنجانك كوچك چيني دلبندش كه هميشه در آن براي خودش قهوه مي‌ريخت. از روي ميز سُر خورد و با صداي تلق بلندي افتاد زمين. واي بر ما. كافه دور سرم چرخيد. عين دلِ نازك دلداري دوستش داشت. فنجانك نشكست اما گوشه‏ كوچكي از آن از داخل لب‌پر شد. گفتم: «واي خاك بر سرم يارعلي، فكر كنم گوشه لباس من بهش گير كرد. ولي خداروشكر نشكست فقط لب‌پر شد.» گفت: «اي بابا دل با دل بودنش مي‌شكنه، اينكه ديگه فنجونه.»
وقتي صداي گريه و هق‌هق بي‌اختيارم را شنيدم، گويي فهميدم كه خواب نبوده‌ام و خبر راست است و حالا من در موقعيتي قرار داشتم كه توان ايستادن و نگاه كردن از هيچ زاويه‌اي به اين تراژدي و سوگ بزرگ را نداشتم و در سرم فقط انكار بود و در صورتم اشك. 
چند ساعت بعد دوستان و دوستدارانش و بيشتر بچه‌هاي كافه خيلي زود پشت درهاي بسته‌ كافه كوچكي كه هميشه آن را «دخترم» خطابش مي‌كرد، جمع شدند. همه حيرت‌زده و سوگوار. راست مي‌گفت كه شوكا دخترش بود. انگار با شنيدن خبر درگذشت او، براي تسليت همه به در خانه دخترش رفته بوديم.
هوا تاريك شده بود كه از كافه برگشتم. هنوز منگ و گيج بودم و ذهن من هم مثل خيلي از بچه‌هاي ديگر مرگش را همچنان انكار مي‌كرد. خبر را به بهنام ناصري دادم. عكسي را هم كه روز گذشته از او انداخته بودم و قريب به يقين آخرين عكس از او بايد باشد، برايش فرستادم كه اگر خواست در متن خبر كار كند. خبر براي او هم ناگوار بود و باورنكردني. به قول خودش هنوز در او ته‌نشين نشده بود و گفت خودت بنويس و بفرست. با همين عكس كار مي‌كنيم. 
هميشه عكس‌هاي بي‏هوا و بدون ژست را دوست داشت. عكس‌هاي من را هم گاهي مي‌پسنديد. ديروز كه از پشت پيشخوان آمد بيرون كافه و به اندازه كشيدن يكي از سيگارهاي كوتاهش روي آن صندلي‌ چوبي لبه ايوان نشست، با وجود اينكه با يكي، دو نفر از دوستان گرم گفت‌وگو بودم، تا ديدمش، كادر خوش نوري از او در ذهنم نقش بست كه بلافاصله با قطع كردن حرف دوستانم به او گفتم: «خوب جايي نشستي يارعلي، نور عاليه، يه دقيقه صبر كن همون‌جا.» و بلافاصله با دوربين گوشي چند عكس پشت سر هم گرفتم و بعد هم نشانش دادم با وجود اينكه از پشت شيشه‌هاي عينك آفتابي‌اش در يكي از عكس‌ها نگاهش به لنز افتاده بود، گفت: «نه عكس خوبيه، بفرست برام.»
روي گروهي كه خودش هم عضو بود، فرستادم و بچه‌ها هم زير عكس قلب‌هاي قرمز فرستادند. امروز كه دوباره گروه را نگاه كردم زير عكس پُر بود از قلب‌هاي كوچك سياه. شايد امشب تنها موقعيتي بود كه از گرفتن پرتره و چنين عكس‌هايي از آدم‌ها و دوستانم از خودم بدم آمد.
بهنام ناصري خواست در متني كه مي‌نويسم به آثار يارعلي هم اشاره‌اي كنم. اگر قرار باشد در مورد يارعلي پورمقدم نوشت، از ميان دوستان و نويسندگان چيره‌دستي كه در اهالي كافه شوكا دست‌كم من مي‌شناسم، بدون شك كم‏صلاحيت‌ترين و بي‏اطلاع‌ترين‌شان من هستم، اما در اين حالِ ناخوب شايد چنين درخواستي از هر كدام‌شان به مثابه تازه كردن داغ دل باشد. اين بود كه براي نام بردن فهرست‌وار از آثار او، نگاهي به مقاله‏ «گفت‌وگو با يارعلي پورمقدم از هديه كازروني» انداختم.
به زودي دوستان و دوستدارانش از او بسيار خواهند نوشت. از خلق و خوي دوست‌داشتني و مهربانش، از خاطره‌گويي‌ها يا درواقع اجرا و پرفورمنس خاطراتش‌، از نظرات و انتقادها و حرف‌هايش در ادبيات داستاني معاصر و از درددل‌ها، گله‌ها و آرزوهايش. از كافه كوچكش كه به قول خودش «همش سه تا و نصفي ميز» داشت، اما پناهگاه بزرگي بود براي خيلي‌ها، پاتوق ساليان سال صبح روزهاي پنجشنبه بود و آدم‌هايي كه اينجا در اين كافه يكديگر را پيدا كردند و حالا كه يارعلي نيست ديگر هيچ‌ جايي همديگر را، يا شايد خودشان را هم ديگر پيدا نكنند.
به قول پيمان هوشمندزاده كه امروز در پستي نوشت: «حالا ديگر ما خاطراتت را مي‌گوييم.»
با شعر «پدر» حسين حاجي‌غفاري در كتاب «به سرم مي‌زند صدايت كنم» به سرم مي‌زند صدايش كنم: 
«از خجالت بود شايد
تا بهانه‌اي بيابم
براي آغوشت
بوسه‌ات
يا تكه‌اي ناچيز بياورمت
براي آغوشت
بوسه‌ات

دريغا!
دريغا كه ديگر هيچ جادويي حتي
بازت نمي‌گرداند.»
كتابشناسي 
- آه اسفنديار مغموم- نمايشنامه، ۱۳۵۶ - برنده جايزه اول نمايشنامه‌نويسي جشن هنر طوس
- آينه، مينا، آينه - ۱۳۵۶
- آقا باور كن آقا، پاگرد سوم - داستان كوتاه ۱۳۶۳
- تيغ و زنگار - نمايشنامه ۱۳۶۷
-‌اي داغم سي روئين تن - نمايشنامه ۱۳۶۷
- هفت خاج رستم - ۱۳۶۷
- گنه گنه‌هاي زرد - مجموعه داستان و نمايشنامه ۱۳۶۹
- حوالي كافه شوكا - ۱۳۷۸
- يادداشت‌هاي يك لاابالي - ۱۳۷۸
- يادداشت‌هاي يك كافه‌چي - ۱۳۷۹
- يادداشت‌هاي يك اسب - ۱۳۸۰
- رساله هگل - ۱۳۸۳
- تيغ و زنگار - ۱۳۸۶
و تعدادي داستان كوتاه و نمايشنامه كه ديگر مايل به چاپ و انتشارشان نبود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون