دل پر درد!
احمد زيدآبادي
چنان آه سنگيني از سينه بيرون داد كه دلم ريش شد. گفتم: «ظاهرا دل پردردي داري؟» پاسخ داد: «اي آقا! دست به دلم نزن! دوره - زمونه بدي شده، آدمها به هم رحم ندارن!»
پرسيدم: «حالا چي شده؟» گاز تندي به پرايدش داد و گفت: «اسنپ كار ميكنم، ولي اين مردم امانم را بريدن. مروت در كارشون نيست. پر توقعن و رحم ندارن.»
تكرار كردم: «حالا چي شده كه اينقدر دلت پُره؟» او هم ادامه داد: «كدومش را بگم؟ چند روز پيش خانمي را سوار ماشين كردم. يه ساك گنده داشت كه ميخواست بذاره صندق عقب. صندوق عقبِ پرايد من هم پُره! مشتي خرت و پرت ريختم اونجا. همين كه در صندوق را باز كردم، خانمه ناراحت شد كه چرا صندوق عقب براي ساك او جا نداره! گفتم خانم حالا مگه چي شده؟ بناي اعتراض گذاشت كه صندوق عقبِ ماشين مسافركشي بايد خالي باشه تا مسافر بتونه وسائلش را آنجا بذاره. گفتم يعني ميفرماييد من اين خرت و پرتا را كجا بذارم؟ راحت گفت به من چه كه كجا بگذاري! صندوق عقبت بايد خالي باشه! ميبيني آدم با چه خدانشناسايي طرفه؟ رحم و مروت حاليشون نميشه. تازه اين يه موردشه! از صبح تا شب از اين بدبختيا زياده. يه روز ديگه يه زني با بچهاش سوار شدن. داشتيم دوربرگردون حقاني به مدرس را ميرفتيم كه يهو بنزين ماشينم تموم شد و ماشين همونجا ايستاد. زنه با بچهاش از ماشين پياده شد. حسابي ترس برش داشته بود. ميترسيد ماشينها تو اون پيچ بيان بزنن بهش. آخه ديد كه نداره! زنه پرسيد چرا توقف كردي؟ گفتم بنزين تموم كردم. گفت مگه چراغ بنزينت روشن نشده بود؟ گفتم چرا از ديشب روشن شده بود و دنبال فرصت ميگشتم كه همين نزديكيا پمپبنزيني پيدا بشه تا باك را پر كنم. زنه يه دفعه صداش را بالا برد و اعتراض كرد كه چرا از قبل باك را پر نكردهاي كه وسط راه اون هم تو اون پيچ خطرناك بنزين تموم بشه! گفتم خانم محترم مگه من علم غيب داشتم كه بدونم ماشين دقيقا تو اين پيچ بنزينش تموم ميشه! زنه اما گوشش به حرف حساب بدهكار نبود. ميخواست بهم كرايه هم نده. اصلا رحم و مروت تو وجودش نبود. آدم با دو تا از اين آدما كه روبهرو بشه ديگه مگه اعصاب براش ميمونه. پاك اعصاب آدم را خطخطي ميكنن. به خدا ديگه طاقت اين وضع را ندارم. يه روز ديگه يه پيرمرد سوار شد. به مقصد كه رسيديم سر خيابون پيادهاش كردم اما ميگفت كه بايد تا دمِ درِ خونهاش او را برسونم. گفتم آقا! اين چند قدم را پياده برين آسمون به زمين ميرسه؟ گفت چرا پياده برم؟ تو وظيفه داري مرا تا دم خونه برسوني! ولي من چه وظيفهاي دارم درست تا دم در خونه، مسافر را برسونم، ها؟ خلاصه پيرمرده پياده نشد و كلاهمون تو هم رفت. بهش گفتم آقا حرف حساب تو كلهات ميره يا نه؟ گفت تو كله خودت نميره! اينم از پيرمردامون! بدتر از جوونا! رحم كه ندارن جاي خود ادب و تربيت هم ندارن! آخرش هم گفت كه پاهاش درد ميكنه و تا دم خونه نميتونه پياده بره! آخرش هم مجبورم كرد برم داخل كوچه. كوچه هم يك طرفه بود و راه برگشت نداشت. براي دور زدن بايد تا ته كوچه ميرفتم. خدا ميدونه چقدر معطل شدم. همهاش به خاطر اون پيرمرد لجباز بود. وقتي ميگم مردم رحم ندارن همينه ديگه. اعصاب برام نميذارن. هي مرتب اُرد ميدن و اذيت ميكنن و رحم و مروت هم ندارن....»
بله. دل پر دردي داشت...!