• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۳ تير
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5447 -
  • ۱۴۰۱ سه شنبه ۲۳ اسفند

نگاهي به زندگي آلبرت شوايتزر

در مسير نيكي و حقيقت

محمد صادقي

آلبرت شوايتزر (1965-1875) فيلسوف، پزشك، موسيقيدان و نويسنده نامداري است كه در كايزرسبرگ (منطقه‌اي كه مدتي در خاك آلمان و سپس در خاك فرانسه تعريف مي‌شد) به دنيا آمد و با وفاداري به آرمان‌هايي انساني و اخلاقي كه از كودكي و نوجواني به آنها مي‌انديشيد، زندگي اصيل و درخشاني براي خود ساخت. او چنان‌كه در كتاب «حرمت حيات: گزيده‌اي از سخنان آلبرت شوايتزر» ترجمه شهرام نقش‌تبريزي آمده، باور داشت: «پروراندن اميد در دل، زدن قفل سكوت بر لب و به تنهايي كار كردن: اين است آنچه بايد بياموزيم.» و خودش نيز اين آموزه‌ها را به تمامي زيست. اما تنها كتابي كه ما را با زندگي اصيل او آشنا مي‌كند، كتابي با نام
 The Story of Albert Schweitzer نوشته آنيتا دانيل (Anita Daniel) است كه در ايران با نام «حماسه آلبرت شوايتزر» و در سال 1339 با ترجمه حبيبه فيوضات و با همت بنگاه ترجمه و نشر كتاب منتشر شده كه من نيز در تنظيم اين مقاله از آن بسيار بهره برده‌ام. هر چند اكنون، همين كتاب ارزشمند نيز سال‌هاست تجديد چاپ نشده و در كتابفروشي‌هاي ايران موجود نيست! اين درحالي است كه در دنياي غرب، كتاب‌هاي فراواني درباره زندگي و انديشه‌هاي شوايتزر براي گروه‌هاي سني كودك، نوجوان، جوان و بزرگسال منتشر شده و مي‌شود. آثاري كه جاي خالي آنها در كتابفروشي‌هاي ما به ‌شدت احساس مي‌شود.
چنان‌كه در كتاب «حماسه آلبرت شوايتزر» مي‌خوانيم، او در نوجواني وقتي با به رخ‌كشيدن زور و بازوي خود پسري بزرگ‌تر از خود را در دعوا و زد و خوردي جانانه، شكست داد، وقتي اين سخن را شنيد كه اگر من هم از غذاهاي خوب و كافي برخوردار بودم به همين اندازه نيرو داشتم، او را به انديشيدن واداشت. آلبرت، انسان حساسي بود و نسبت به جهان پيرامون خود با دقت مي‌نگريست. اگر اسب يا سگي را آزار مي‌داد، پس از آن با خودش دست به يقه و دچار احساس شرمساري مي‌شد. زماني با دوستان و همبازي‌هاي خود به شكار پرندگان رفته بود كه صداي ناقوس كليسا در گوشش طنين‌افكن شد و قلاب‌سنگي كه در دست داشت را به زمين انداخت و همين موجب شد تا پرندگان به پرواز درآيند و بگريزند و از گزند در امان بمانند. اين رفتار احساس آرامشي در او ايجاد كرد و با خود عهد بست كه هرگز به قصد تفريح به كشتن حيوان‌ها نپردازد. مي‌توان گفت، شعار اصلي زندگي او (احترام به زندگي) از همان لحظه‌ها و در روزهاي نوجواني آغاز مي‌شود.
آلبرت از همان دوره كودكي و نوجواني، اهل چون‌وچرا و پرسشگري بود. اگر كتابي را در دست مي‌گرفت تا زماني كه مطالب آن را خوب درك نكرده بود، كنار نمي‌گذاشت و اگر چيزي را به دقت فهم نمي‌كرد آن را نمي‌پذيرفت حتي اگر از نوشته‌ها و گفته‌هاي بزرگان فرهنگ و انديشه بود. پرسشگري او همه را به ستوه مي‌آورد، چون آنچه براي همه قطعي و از پيش تعيين ‌شده و پذيرفته شده بود، در نظر او قطعي و پذيرفتني نبود. در اواخر قرن نوزدهم دوچرخه‌سواري كاري عادي نبود، بزرگ‌ترها اين كار را نشانه خودسري جوانان مي‌دانستند و ناپسند مي‌شمردند. ولي آلبرت، با پس‌اندازي كه اندوحته بود دوچرخه‌اي خريد و از اين كار بسيار لذت مي‌برد. داوري‌ها، كنايه‌ها و زمزمه‌هاي اين و آن هم اثري در راه و رسم زندگي او نداشت.
درد و رنج انسان‌ها و درد و رنجي كه بر حيوان‌ها وارد مي‌شود همواره مايه تلخكامي او بود و هميشه با خود مي‌انديشيد كه چرا اين اندازه درد و رنج وجود دارد و براي تسكين ‌بخشيدن به رنج و درد انسان‌ها چه بايد كرد؟ و چه راه يا راه‌هايي وجود دارد؟ او از زندگي خوب و خوشي برخوردار بود، اما از انديشيدن به درد و رنج ديگران غافل نبود و آرزو داشت كه انسان‌هاي ديگر هم در زندگي خوب و خوش باشند و آزار نبينند.پدرش كشيش بود و او كه از نوجواني به موسيقي علاقه داشت، آرزو داشت كه روزي موسيقيدان بزرگي شود. آلبرت از همان زمان ارگ مي‌نواخت و گاهي نيز به جاي نوازنده كليسا اين كار برعهده او قرار مي‌گرفت. در جواني (1893) هم كه به پاريس رفت، همزمان كه در دانشگاه استراسبورگ به تحصيل در رشته الهيات پروتستان مي‌پرداخت، چنان استعدادي از خود نشان داد كه از سوي شارل ماري ويدر 
(Charles-Marie Widor) كه نوازنده چيره‌دست ارگ بود به شاگردي پذيرفته شد. ابتدا در سال 1898 پايان‌نامه دكتراي خود را در زمينه فلسفه كانت نوشت (در دانشگاه سوربن) و دكتراي خود را يك‌سال بعد گرفت و سپس در رشته الهيات هم دكتراي خود را در سال 1900 دريافت كرد. او به نوازندگي ارگ، كتاب‌خواني، روزنامه‌خواني، گردش در طبيعت و... علاقه فراواني داشت. او بارها تاكيد كرده بود: «مهم‌ترين سال‌هاي زندگي انسان، سنين 9 تا 14 سالگي اوست. در اين سال‌ها مغز براي فراگرفتن و نگهداشتن، آماده‌تر است و هم در اين سال‌هاست كه دختران و پسران بايد با افكار انديشمندان بزرگ جهان آشنا شوند.»

تصميم  بزرگ
آلبرت در زمينه موسيقي، فلسفه و الهيات از دانش بالايي برخوردار بود، زندگي و درآمد خوبي داشت و با كوشش و اراده‌اي كه از خود نشان داده بود، در جواني به فرد انديشمند و هنرمندي تبديل شده بود و رياست مدرسه الهيات استراسبورگ را هم برعهده داشت. كتابي هم كه درباره يوهان سباستين باخ نوشته بود او را به شهرت رسانده بود. اما پرسش‌ها و دغدغه‌هاي كودكي و نوجواني و آرمان‌هايي كه در سر پرورانده بود همچنان با او بود. او مي‌ديد كه در جهان بي‌عدالتي حكمفرماست، انسان‌هاي زيادي دردمند هستند و رنج مي‌كشند و او از زندگي خوب و بانشاطي برخوردار است. آيا اين حق طبيعي او بود؟ و ديگران چنين حقي نداشتند؟ با خود عهد بست كه به ياري دردمندان و ستمديدگان بشتابد و سرانجام، خواندن گزارشي در يك مجله و سخنان گلايه‌آميز رييس انجمن تبليغات پاريس در گابن كه ابراز داشته بود به كمك نيازمند است و بدون ياري افراد نيكخواه ادامه خدمت را ممكن نمي‌داند، ذهن آلبرت را به خود مشغول كرد. او با خواندن آن گزارش، راه خود را پيدا كرد و درنگ نكرد. تصميم خود را گرفت و خانواده و دوستان خود را نيز در جريان گذاشت. سيلي از اعتراض‌ها و مخالفت‌ها بر سرش آوار شد. برخي مي‌گفتند او در حق خود جفا مي‌كند، زيرا وقتي مي‌تواند در موسيقي، فلسفه و الهيات كارهاي بزرگي انجام دهد با اين كار فقط جواني خود را تباه مي‌سازد، برخي راهي كه او در نظر داشت را بي‌راهه مي‌خواندند، برخي مي‌گفتند عقل خود را از دست داده و نمي‌داند چه مي‌كند، اما آيا كسي از درون او آگاهي داشت و از تصميم قاطع او فهمي داشت؟ بله، يك نفر! هلن برسلو (Helene Bresslau) دانشجوي فلسفه كه همسو و همگام با آلبرت بود، تنها پشتيبان او بود. هلن و آلبرت ساعت‌هاي زيادي را با هم گذرانده بودند، قدم زده و گفت‌وگو كرده بودند و سرانجام نيز زندگي مشترك خود را آغاز كردند. آلبرت در كنار مباحث نظري و گفت‌وگوهاي علمي، براي عمل‌گرايي در جهت تحقق آرمان‌هاي انسان‌مدارانه و انديشه‌هاي اخلاق‌گرايانه نيز به ‌شدت ارزش قائل بود و با اراده‌اي محكم تصميم خود را عملي كرد. خودش به تحصيل در زمينه پزشكي پرداخت و هلن نيز پرستاري آموخت، زيرا مردم محروم آفريقا در رنج و درد بودند و به پزشك و دوا و محبت نياز داشتند. آلبرت روزها پزشكي مي‌خواند و شب‌ها به نوشتن مي‌پرداخت و با انجام سخنراني و اجراي كنسرت هزينه‌هايش را تامين مي‌كرد. آلبرت براي ساختن بيمارستاني در آفريقا به پول نياز داشت و گام نخست را نيز خود برداشت و درآمدي كه از چاپ كتاب‌هايش به دست آورده بود براي اين كار در نظر گرفت و از دوستانش هم ياري خواست. آلبرت كه عاشق موسيقي بود، از گفت‌وگوهاي علمي لذت مي‌برد، به فلسفه و الهيات علاقه داشت و مي‌توانست زندگي بسيار خوب و آرامي در اروپا داشته باشد، از همه اينها چشم پوشيد و با يار خود در سال 1913 به سوي آفريقا رهسپار شد. سرزنش‌ها و زمزمه‌هايي كه همراه با ابراز تاسف بود نيز او را دلسرد نكرد، زيرا او به ندايي گوش مي‌داد كه از درون او مي‌آمد.

ساختن بيمارستان در آفريقا
لامبارنه (Lambaréné) در كشور گابن، جايي بود كه آلبرت و هلن براي ساختن بيمارستاني در نظر گرفته بودند. لامبارنه جاي خطرناك و وحشتناكي بود، بيماري‌هايي مانند مالاريا، اسهال خوني، جذام و... در آن زياد بود، جهل و خرافه در آنجا بيداد مي‌كرد، جادوگران تسلط زيادي بر بومي‌ها داشتند و هنوز آدم‌خواراني در آن سرزمين به سر مي‌بردند. آلبرت و هلن پا به نقطه‌اي گذاشتند كه بيش از هر چيز كثيف و آلوده بود، از اين‌رو در آغاز مكان‌هايي را سامان دادند، بلكه بتوان اقدام‌هاي پزشكي را در آن انجام داد. براي نمونه يك مرغداني متروك را تميز كردند و به اتاق جراحي تبديل كردند. يكي از بومي‌ها (به نام يوسف) را هم براي مترجمي و دستياري به كار گرفتند. لامبارنه جايي نبود كه همچون شهرهاي اروپا امكاناتي داشته باشد، سرزميني فقير بود. همه ‌چيز را بايد خود مي‌ساختند، اما اين يكي از مشكلات آنها بود. با بومي‌هاي دردمندي سر و كار داشتند كه درمان آنها كار دشوار و طاقت‌فرسايي بود. دارويي كه بايد چند قطره در روز مي‌خوردند را يكجا سر مي‌كشيدند، روغني كه بايد به نقطه‌اي از بدن خود مي‌ماليدند را مي‌بلعيدند و... و از اين‌رو خدمات دكتر شوايتزر را بي‌اثر مي‌كردند. هنگامي كه دارو و تجهيزات پزشكي اندكي هم در اختيار او بود اين‌گونه رفتارها دردناك‌تر مي‌شد. در نگاه بومي‌ها اينكه دكتر شوايتزر بيماري را بي‌هوش مي‌كرد و پس از جراحي، درد بيمار رفع مي‌شد، اين كار كشتن يك آدم و سپس زنده ‌كردن او به نظر مي‌آمد! و همه بيماران دوست داشتند دكتر آنها را جراحي كند و در غير اين صورت دلخور مي‌شدند! وقتي هم بيماري كه به دكتر مراجعه كرده بود از دنيا مي‌رفت، مي‌گفتند كه مرد سفيدپوست او را كشت! اوهام و خرافه ذهن و ضمير بومي‌هاي آفريقايي را پر كرده بود و براي رفع اين مشكل كار چنداني از دكتر ساخته نبود ولي عاشقانه و مهربانانه به كار درمان آنها مي‌پرداخت. با شفقت، بردباري، مهرباني و سختكوشي و اخلاقي نيك، كم‌كم بومي‌ها را به اين نتيجه رساند كه دكتر نيكخواه آنان است. دكتر شوايتزر، اصول اخلاقي خود را فرياد نمي‌زد، بلكه با عمل نيك و انسان‌دوستانه خود مي‌كوشيد اصول اخلاقي، ارزش كار و... را به افراد بياموزد. او در لامبارنه فقط به كار پزشكي و نويسندگي مشغول نبود، يك كارگر تمام‌عيار هم به شمار مي‌رفت. تعمير بخش‌هاي آسيب‌ديده ساختمان بيمارستان، ترميم وسايل خراب شده و... هم برعهده خودش بود. باغبان ورزيده‌اي هم بود و براي اينكه به غذاي بومي‌ها تنوعي ببخشد (غذاي اصلي آنها موز و مانيوك بود) باغي بزرگ در اطراف بيمارستان درست كرد تا سبزيجات و ميوه‌هاي بيشتري در دسترس قرار گيرند. اما جنگ جهاني اول موجب شد تا دكتر شوايتزر و همسرش مدتي از سوي فرماندار فرانسوي بازداشت و زنداني شوند و سپس نيز به اروپا بازگردند. آن هم به عنوان اسير جنگي! در حالي كه دكتر شوايتزر در خدمت انسان‌ها بود و در نگاه او نژاد، مليت و عقايد مرزبندي ايجاد نمي‌كرد، او دوستدار انسان‌ها بود و قلبش براي دردمندان مي‌تپيد و با كسي دشمني نداشت ولي در جنگ چنين منطقي معنا نداشت. در همين جنگ بود كه مادر او در زير سم اسب‌هاي سواره‌نظام ارتش آلمان جان باخت. احترام به زندگي شعار اصلي دكتر شوايتزر بود و از اين‌رو با خشونت‌ورزي نسبت به انسان‌ها و نابود كردن ديگر جانداران به ‌شدت مخالف بود. باور داشت كه جز براي رفع گرسنگي نبايد هرگز حيوان يا نباتي را از زندگي محروم كرد و سرانجام نيز به گياه‌خواري روي آورد. او مي‌گفت: «همه ما بايد به اين نكته پي بريم كه رنج‌ دادن و نابود كردن خطاي عظيمي است. ما همه در ژرفاي ضمير خود اين احساس را داريم، اما از ترس زبون جلوه‌ كردن و احساساتي به شمار رفتن، از اذعان به اين موضوع و عمل به آن خودداري مي‌كنيم.»

بازگشت به آفريقا
پس از جنگ جهاني اول، همسر و فرزند كوچكش در اروپا ماندند و خود به آفريقا بازگشت. بيمارستاني كه او و همراهانش بنا كرده بودند، به خاطر عدم رسيدگي فرسوده شده بود، اما براي او چنين تصاويري نااميدكننده نبود، با اراده محكم‌تري بيمارستان را بازسازي كرد و با سخنراني در دانشگاه‌ها و برگزاري كنسرت‌هايي در اروپا توانست پولي براي كارهايي كه در پيش داشت به دست آورد. ماتيلده كوتمان (MathildeKottmann) و اما هاوسكنشت (Emma Haussknecht) پرستاران فداكاري بودند كه او را ياري مي‌دادند و پزشكان و پرستاران ديگري هم در طول زمان به او پيوستند. جنگ دوم جهاني هم آغاز شد و او باز به لامبارنه بازگشت، اما همسر و دخترش را در سوييس گذاشت كه كشور بي‌طرف و امني بود. ياري ‌رساندن به مردم محروم و دردمند آفريقا هدف اصلي او بود، اما از نويسندگي هم دست نكشيد و آثار ارزشمندي نوشت. بيمارستان نيز روز به روز و با جمع‌آوري كمك‌هاي مردمان نيكخواه (به ويژه مردم امريكا و انجمن‌هاي خيريه امريكايي) وضعيت بهتري پيدا مي‌كرد. در سال 1941 هلن بدون اينكه او را باخبر سازد راهي لامبارنه شد، زيرا مي‌دانست كه دكتر شوايتزر در وضعيت دشواري قرار دارد و به پرستار مهربان و كوشايي همچون او به ‌شدت نيازمند است. هلن در حالي از سوييس به لامبارنه آمد و به همسرش پيوست كه اروپا در جنگي تمام‌عيار مي‌سوخت و اين سفر بسيار خطرناك بود. در سال 1949 دكتر شوايتزر براي نخستين‌بار راهي امريكا شد و آنجا به ‌شدت مورد استقبال مردم، رسانه‌ها و دانشگاه‌ها قرار گرفت و البته از كمك مردم امريكا نيز سپاسگزاري كرد: «بي‌ياري امريكايي‌ها، بيمارستان من نمي‌توانست در سال‌هاي جنگ به كار خود ادامه دهد.» در سال 1952 جايزه صلح نوبل به دكتر شوايتزر تعلق گرفت و او با پولي كه دريافت كرد، آرزوي بزرگ خود را تحقق بخشيد يعني دهكده‌اي براي جذاميان درست كرد تا در آنجا بتوانند راحت‌تر زندگي كنند.هلن برسلو در سال 1957 و آلبرت شوايتزر در سال 1965 از دنيا رفتند، درحالي كه زندگي بسياري از افراد را نجات داده بودند و در كاستن از درد و رنج مردم محروم آفريقا فداكارانه كوشيده بودند.


در نگاه بومي‌ها اينكه دكتر شوايتزر بيماري را بي‌هوش مي‌كرد و پس از جراحي، درد بيمار رفع مي‌شد، اين كار كشتن يك آدم و سپس زنده ‌كردن او به نظر مي‌آمد! و همه بيماران دوست داشتند دكتر آنها را جراحي كند و در غير اين صورت دلخور مي‌شدند!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون