تاملي هستيشناختي در آستانه بهار
فروبستگي و گرهگشايي
ميلاد نوري
چو غنچه گرچه فروبستگي است كار جهان
تو همچو باد بهاري گرهگشا ميباش
(حافظ)
انسان كه در ميانِ رويههاي جهان زيست ميكند، در فراز و نشيب اين رويهها دچار غفلت و خوابآلودگي ميشود و نگريستن به بديهيترين امور را بر نميتابد. هايدگر مينويسد: «گاهي پيش ميآيد كه واقعيت را ميبينيم و به روشني آن را پيش چشم داريم. با اين همه، در آنچه پيش چشم داريم، به امر بديهي نمينگريم. ديدن چيزي و نگريستن به آنچه ديدهايم با هم يكي نيستند. هنگامي كه تفكر در چيزي كه ديدهايم به امر ذاتي و مختصِ آن نمينگرد، در باب امرِ پيش رويش دچار اشتباه و كژبيني ميشود.» سببِ اينكه انسان نميتواند به چيزي كه پيش چشم اوست بنگرد و آن را به درستي دريابد، انس و الفتِ او با جريان امور است. او فراموش ميكند كه كار و كنشش به كجا رهنمون ميشود. آنگاه با نينديشدگي و كرختي شيوه و راه نادرست را در پيش ميگيرد؛ به اين ترتيب، جهان و زيستجهان خود را دچار فروبستگي ميكند و نه تنها رنج بسيار بر مردمان و طبيعت، بلكه بر خودش نيز روا ميدارد. او كه در فراز و نشيب رويهها دچار خوابآلودگي و كرختي شده است، بديهيترين و روشنترين رخدادها و واقعيتها را درنمييابد و از ديدن و شنيدن آن عاجز ميشود. تنها يك خودنگري و خودانديشي صادقانه است كه او را از كژبيني و غفلت و فراموشي بيرون ميآورد؛ تنها جايگاهِ راستينِ حقيقت همين خودانديشي صادقانه است. به تعبيرِ برنارد ويليامز: «چگونگي تحقق حقيقت براي يك فرد يا جامعه، آن است كه با بازتاب و خودآگاهي و خودنگري گره بخورد. ... پرسش از حقيقت تنها از طريقِ يك زندگي خودآگاهانه پاسخ داده ميشود.» انسانها در جهانِشان سرگرمِ زندگياند، هر كس به چيزي مشغول و با فرآيندهايي همراه است كه او را اينسو و آنسو ميكشاند. انسان كه زنده است، زندهبودنِ خود را مديونِ كيهان و طبيعت و جامعه است. اما زندگاني خودآگاه تنها متعلق به كسي است كه ميانديشد و مينگرد كه در پهندشتِ هستي در كجاست و چه ميكند و روي به چه دارد. دشواري اين خودانديشي ناشي از آن است كه به بيان افلاطون در قوانين: «ما با انسانها و نه با خدايان سخن ميگوييم و طبيعيترين امور انساني، لذت، درد و تمايلات است.» انسان در زمان و مكان زاده ميشود، به مثابه جزیي از جهان طبيعت داراي نيازها و خواهش بقا است. ميكوشد با سلطه بر محيطِ خود به سود برسد و تمايلات خود را ارضا كند؛ لاجرم با جريان امور همراه ميشود بيآنكه بينديشد كه بينش و كنشش چه فرجام و سرانجامي خواهد داشت. زيستجهانِ انسان با غفلت او به بنبستها و دشواريهايي دچار ميشود كه تنها با خودآگاهي فرد و جمع ميتوان گرهي از آنها گشود. اين خودآگاهي جز بر صداقتِ راستين كسي كه از جايگاه و راه خود ميپرسد و عزم اصلاح امور خود را دارد برنميآيد. آدمي در جهانِ خود غوطهور است. او چون نميانديشم كه در كجا است و رو به چه دارد، ناخواسته جامعه و جهان را به انسداد ميكشاند.
زندگي پيوند دوسويهاي است ميانِ انسان و جهاني كه او را در بر گرفته است. صدرالمتألهين مينويسد: «حكمت همانا تبديل شدن آدمي به جهان عقلاني است كه بازتاب و نمودي از جهان عيني و واقعي است.» اما از آنجا كه آدمي خودش بخشي از جهان و درهمتنيده با آن است، آنگاه كه به حكمت و خرد روي ميآورد، جهانِ خود را هم خردمندانه و عقلاني ميسازد. انسدادهاي موجود در زيست انسان و فروبستگيهاي پديدآمده در حياتِ او، برآمده از بيعقلي و خوابآلودگي است كه با خودانديشي و خودنگري سازگار نيست. عقلانيشدن انسان، عقلانيشدن جهان اوست و عقلانيشدن انسان به خودانديشي و خودنگري مداوم اوست. روشن است كه به بيان ويتگنشتاين: «تفكر يا به عبارتي تلاش براي تفكر صادقانه درباره زندگاني خود يا انسانها، اگر اساسا ممكن باشد، بسيار دشوار خواهد بود. چنين انديشهاي نهتنها هيجانانگيز نيست، بلكه در موارد بسياري ناخوشايند هم هست. اما درست هماندم كه ناخوشايند است، مهمترين است.» چرا اين امر هيجانانگيزِ ناخوشايند، مهمترين است؟! زيرا به «من» و به «جهانِ» من مربوط ميشود. بدون چنين انديشهاي آدمي گره بر گره ميافكند و خود و جهانِ خود را به انسداد و بنبستي ميكشاند كه حاصلش نابودي است. انسان دچار بيماري ميشود. بيماري يعني بار كشيدن، رنج بردن، و متحملِ زحمت شدن. حياتِ انسان دچار بحران ميشود؛ بحران يعني موقعيتي كه انسان را به «چه كنم؟ چه كنم؟» مياندازد. خودآگاهي و خودانديشي صادقانه، خواهان رهانيدن زندگي از رنجِ بيماري و مرگِ بحران است و آنگاه كه به هر سببي ناتوان ميشود، حسي از تراژدي، تمام زندگي را در بر ميگيرد. شوپنهاور نوشته بود: «افعال و نگرانيهاي روزمره، تلاشهاي بيامان لحظه، اميال و ترسهاي نهفته، حوادث ناگوار هر ساعت، همه و همه به واسطه تصادفي واقع ميشوند كه همواره به نيرنگي شيطنتآميز ميماند: اينها چيزي جز صحنههاي يك كمدي نيستند؛ آرزوهايي كه هرگز برآورده نميشوند، تلاشهاي بيثمر، اميدهايي كه به طرز بيرحمانهاي توسط تقدير بر باد ميروند، اشتباهات ناگوار سراسر زندگي، همواره با رنج فزاينده و مرگي در پايان، همواره يك تراژدي را براي ما به نمايش ميگذارند.» تقديرِ آدمي تراژيك است، زيرا با وجود تلاش براي گرهگشايي از كار جهان، فروبستگي همچنان رقم ميخورد و انسداد بر انسداد ميافزايد.
تقدير چيست؟ شرايطي در كليت زندگي كه برمبناي نسبتهاي قبلي انسان و جهان، نسبتهاي بعدي را تعيين مينمايد. تراژيك بودنِ هستي در آن است كه ما حتي وقتي با خودانديشي و خودآگاهي، خواهانِ غلبه بر مشكلات و گرهگشايي از كار جهان ميشويم، بازهم ناتوان و شكستخورده، درمييابيم كه كارمان آسان نيست. به اين ترتيب، ما با خودمان، با راز هستيمان و با ذاتِ زندگي به طور كلي مواجه ميشويم. زندگي تقلّايي است براي خودانديشي و خودآگاهي و روبه راه كردن رويههاي امور، اگرچه اين تقلّا با شكست و ناكامي مواجه باشد. صدرالمتألهين مدعي بود كه: «در عالم طبيعت هيچ چيزي، چه جواهر و چه اعراض در دو لحظه يافت نميشود؛ بلكه همه چيز در حال تغيير و دگرگوني است؛ حقيقتِ زمان همانا پيوستگي امري است كه به خودي خود نوبهنو و گذران است.» و به تعبيرِ حافظ؛ «اين كارخانهاي است كه تغيير ميكند.» لاجرم حتي آنگاه كه خودانديشي و خودآگاهي گرهي از مشكلات ميگشايد، گرهي ديگر در كار است و فروبستگي ديگر از راه خواهد رسيد؛ پس باز بايد خودآگاه و خودانديش شد و اين تقلّا را پاياني نيست. آنگاه كه تقلّا براي وصول به آگاهي، آزادي و رهايي شكست ميخورد، ضرورت تلاش و تقلّاي مجدد هويدا ميشود. خصيصه زمان همين است كه هميشه از نو آغاز ميشود. زمان چيزي جز استمرارِ آغازيدن نيست. ذاتِ زندگي همين است كه در گشودگياش با هزاران فرآيند و رويه و رويداد نيمهتمام همراه است كه ميبايد آنها را به تماميت رساند و براي اين مقصود، هر دمي بايد از نوآغاز كرد. كبر و نخوتِ كساني كه روي آشتي با صداي پرصلابت زمان ندارند، گره بر گرههاي پيشين ميافكند. والايي و بزرگي حقيقت و راستي، تعلق به كسي دارد كه هر دمي از نو آغاز ميكند تا مباد كه رويهها راه به ويراني برند. بزرگي اين حقيقت، در آغاز شدنِ مجدّد آن است. «حكمت» مرافقت هستي است و خودآگاهي مستمر به بُنيانِ اموري است كه در عرصه زمان پديدار ميشوند. اين انديشه مستلزم خودانديشي است، بدين اعتبار كه ميكوشد از خويش برآيد و با بازخواني خويش، به فهمِ حقيقت نائل آيد. تنها در چنين دمي است كه ميتوان گرهگشا بود و در تقلّا و مواجهه تراژيك با تقدير ناگزير، شادمانه زيست. شادمانه زيستن، در عزمِ مستمر آگاهي است براي دريافتن هستي و روبهراه كردن فرآيندهايي كه بدون اين عزم مستمر، انسان را به بحران و ويراني خواهند كشانيد. ما در جهانِمان حضور داريم. ميكوشيم. راه ميپوييم. خوابآلودگي و كرختي انديشه سبب ميشود كه ندانيم چه ميكنيم و روي به چه داريم. با نادانستگي و ناانديشيدگي به بند ميافتيم، به بندِ خرافه، بندِ ايدئولوژي، بند تكنيك، بندِ سياست، بند عادت، بند اقتصاد، بندِ فرهنگ، بند خود، بند روان، بند غرور، بند فريب، و بند ظلم، بند در بند و... چهكسي چنين بندهايي را خواهد گشود؟ آنكه خواهان آزادي و صداقت است! آنكه با خودانديشي و خودآگاهي ميكوشد هر دمي از نو هستي را دريابد و به ساحت روشنايي بازگردد. اين معناي زندگي كردنِ انساني است كه تنها با ازخودبرونشدن و ديدهبهديدارداشتن ميسر است. هراكلِيتوس ميگفت: «آدميان فراموش ميكنند كه راه به كجا رهنمون ميشود ... و ايشان با چيزي كه آشناي هميشگي ايشان است بيگانهاند و چيزي كه هر روز با آن ديدار ميكنند برايشان غريب مينمايد... پس شايسته نيست شبيه به مردمان خوابآلود كاري كردن و همچون ايشان سخن گفتن.» اگر به سعادت بينديشم و به كمال انساني چشم بدوزيم؛ اگر آگاهي و آزادي را طريقِ راه كنيم؛ اگر از راستي و عدالت سخن بگوييم، گرهگشا خواهيم بود. اما بيشمار انسانند كه ديگران را به بند ميكشند و گرهگشايي را خوش نميدارند؛ خودآگاهي را خوش نميدارند. همانها كه به بهاي پايمال شدنِ هستي و تاريك شدنِ زندگي زورتوزي ميكنند و گره بر گره ميافكنند. جهل و بند و ستم آورده كساني است كه سلطه ميجويند و با تحميلِ محدوديتهاي خود بر وسعت هستي، زندگي را مرگآلود ميكنند. ماانسانيم؛ نفس ميكشيم، ميباليم؛ اين جهانِ گذران فرصتي است تا در جايگاهِ آگاهي و آزادي، شادمانه گرهگشايي كنيم! اما آنكه جايگاه و جاهي يافته است با زور و زر و زيور به هزار حيله و دستاويز زندگي را نفي ميكند و زندگي را جز در حدود جاه و جايگاهِ حقيرِ خود تفسير نميكند. در جهان پرآشوب و پرغوغا كه زور و زر نزاع و تباهي ميانگيزد و غم و اندوه رقم ميزند، راهي جز تقلّا براي رهايي نيست و رهايي درست در همانِ دم خودانديشي و خردورزي فراچنگ ميآيد. خردورزي كه جايگاهِ آگاهي، آزادي و آزادگي است، روي به ذاتِ زندگي دارد و زندگي را در تقلّا براي صلح، دوستي، صرافت و صداقت مييابد. گرهگشايي تنها با وضوح و شفافيت و خردورزي سازگار است. انسان در عرصه هستي به زيور جان و خرد آراسته است، با تدبيرهايي كه نافذ است، پيش ميراند و عرصه هستي را در مينوردد؛ او كه از ناموسِ هستي سامان ميگيرد، تنها با خودانديشي و هوشياري است كه ميتواند گره از فروبستگيهاي كار خود بگشايد.
پژوهشگر فلسفه
هايدگر مينويسد: «گاهي پيش ميآيد كه واقعيت را ميبينيم و به روشني آن را پيش چشم داريم. با اين همه، در آنچه پيش چشم داريم، به امر بديهي نمينگريم. ديدن چيزي و نگريستن به آنچه ديدهايم با هم يكي نيستند. ... هنگامي كه تفكر در چيزي كه ديدهايم به امر ذاتي و مختص آن نمينگرد، در باب امرِ پيش رويش دچار اشتباه و كژبيني ميشود.»
به بيان ويتگنشتاين: «تفكر يا به عبارتي تلاش براي تفكر صادقانه درباره زندگاني خود يا انسانها، اگر اساسا ممكن باشد، بسيار دشوار خواهد بود. چنين انديشهاي نهتنها هيجانانگيز نيست، بلكه در موارد بسياري ناخوشايند هم هست. اما درست هماندم كه ناخوشايند است، مهمترين است.»