يادداشتي بر رمان «ول كنيد اسب مرا» حسن اصغري
از مبارزات مشروطهخواهي تا رابطه عاشقانه دكتر حشمت
حسن فريدي
رمان، روايت زندگي دكتر حشمت است و تعدادي از ياران او در دوران انقلاب مشروطيت. مبارزهاي با فراز و فرودهاي خاص خود. بسان تمامي مبارزات. حيطه مبارزه در رشت و لاهيجان و روستاهاي اطراف و كلا گيلان است؛ تا لشكركشي به تهران. آزاديخواهان، به فرماندهي «سپهدار معزالسلطان»، براي تصرف قزوين حركت ميكنند. بين راه سرهنگ «نصير خان غياثوند» راهشان را سد ميكند. سرهنگ و برادرش را ميكشند. به قزوين ميرسند. قشون دولتي را شكست ميدهند. «مسيح خان» شكنجهگر را كه به گفته خودش يكصد و شصت آزاديخواه رادار زده، تيرباران ميكنند. «قاسم خان» را به جرم كشتن «ميرزا جهانگيرخان صوراسرافيل» و «ملكالمتكلمين»، تيرباران ميكنند. «سالار حشمت» را كه از تزار روسيه نشان افتخار گرفته بود، به دار مجازات ميآويزند. كار محكمه تمام ميشود. «عميد السلطان» برادر سپهدار را به حكومت قزوين منصوب و به سمت تهران حركت ميكنند.
سپهدار به كمك سردار «اسعد بختياري» تهران را فتح ميكنند. محمدعلي شاه به سفارت روسيه پناه ميبرد و احمدشاه به جاي او بر تخت مينشيند. سپهدار وزير جنگ ميشود؛ سردار اسعد وزير داخله. طولي نميكشد كه طرفداران استبداد، پُستهاي كليدي را اشغال ميكنند و مشروطه شكست ميخورد. مشروطهطلبان در پارك... محاصره ميشوند. تعدادي كشته، بقيه متواري ميشوند. دكتر حشمت و يارانش به تپههاي دامنه كوه «درفك» پناه ميگيرند. در آنجا از طرف نيروهاي «متينالملك» محاصره ميشوند. حاكم گيلان، «اعتبارالدوله»، برايشان اماننامهاي در جلد قرآن با دستخط، مُهر و امضاي «وثوقالدوله» صدراعظم با اين مضمون ميفرستد كه چنانچه تسليم شوند و تفنگ خود را تحويل بدهند، آزادند. پس از كلي مشاجره بين حشمت و يارانش، از كوه پايين ميآيند. ياران دكتر حشمت، صادق، بابك سياوش، رحمت و... تيرباران ميشوند. چند روز بعد حشمت نيز به دار آويخته ميشود. «ول كنيد اسب مرا»، رمان تاريخي است. روايت برههاي از تاريخ اين سرزمين. روايت كشت و كشتار است. كشت و كشتاري كه هزاران سال است تكرار ميشود. روايتي كه از صد و اندي سال پيش شروع شده براي رسيدن به جامعهاي مدني و قانونمند و هنوز هم ادامه دارد. عدهاي قزاق، مزدور متينالملك كه از رعايا هستند به جان مردم شهر ميافتند و مردم را ميكشند. گروهايي از مردم، انجمن خفيه تشكيل ميدهند و مقاومت ميكنند. قزاقها را ميكشند و خودشان نيز كشته ميشوند و اين چرخش كشت و كشتار، هر چند سال يكبار باز توليد ميشود. آنچه كه از دو طرف كشته ميشود رعايا و مردم فقير، بيچارههاي شهري و روستايي، طبقات پايين جامعه كه براي سير كردن شكم خود و زن و فرزند به مزدوري ميروند. پس از كشته شدن سردار افخم و يارانش به دست معزالسلطان در عمارت معتمد، حشمت ميگويد: «وقتي چشمم به اجساد خونآلود فراشان افتاد كه هنوز كف حياط باغ افتاده بودند، احساس كردم بار سنگيني، پشتم را خم كرده است. انگار يك گوني برنج بر دوشم گذاشته بودند و من زور حملش را نداشتم. پاهايم از زمين كنده نميشد. سرم را آرام چرخاندم و دنبال تكيهگاهي گشتم. درختهاي باغ دور بودند. ديوار هم از من فاصله داشت... داستان، روايت پرپر شدن جانهاي پاك است. سرهاي آونگ شده بر چوبه دار. خرده روايتهايي از زندگي ياران دكتر حشمت. روايت زندگي سرهنگها، شاهزادهها، سردارها و... كه هيچوجه تشابهي با زندگي مردم كوچه و بازار ندارد. نويسنده از توصيف طبيعت شمال غافل نبوده. توصيف باغها، درختها. كوه و جنگلها. رودها و آبشارها. توصيف بارانهاي بيوقفه. زندگي و مبارزه در گل و شل. داستان از روابط عاشقانه مبارزين نيز پرده برميدارد. عشق دكتر حشمت به ماهرخ و فصل عشق و عاشقي و عقد و ازدواج، زير سايه برق تفنگ. زير صداي باران گلوله. «لبه چارقدش را كه باز روي شانههايش ريخته بود، به دست گرفت و زير چانهاش گره زد. با دلو آب و گره لبه چارقد، بدجوري به دلم گره انداخت و به خودش بست. او دلو را ول كرد پاي چاه و زير درختهاي نارنج دويد. پاي ايوان خانه، برگشت به صورتم نگاه كرد. دو خوشه گيس مثل دم اسب افتاده بود روي دو طرف پيشاني و تاب خورده بود دور قرص صورتش.» كتاب پُر است از اغلاط تايپي كه تو ذوق مخاطب ميزند. حتي در شمارهگذاري فصول هم اشتباه شده. از فصل نه، به فصل سيزده ميرود.