بار ديگر شهري كه دوست ميداشتم
محمد خيرآبادي
همه شهر كه سهل است، دنيا زير پايم بود. اصلا دنيا را ميخواستم براي چه؟ من با او بودم در اوج قلهاي كه ظهر يك روز داغ خرداد زير آفتاب سوزان از آن صعود كرده بوديم. از اتوبوس واحد دانشگاه كه پياده شديم؛ «نميدانم»ها شروع شد. من از او ميپرسيدم: «كجا بريم؟» او هم از من. هر دو جواب ميداديم: «نميدانم.» همينطور ناگهان و ناخودآگاه احساس كردم كه بايد برويم بالاي تپهاي يا كوهي. پيشنهادم را دادم و گرفت. ماشين گرفتيم و رفتيم پاي كوه. كمي قدم زديم تا رسيديم به دامنه. مسير مشخص و هموار بود. همين طور بالا ميرفتيم و از هر دري سخني ميگفتيم. كمكم مسير باريك شد و او افتاد جلو. راه قله را صاف گرفته بود و ميرفت. در همان حال كه نگاهش ميكردم همه چيز در من با هم مخلوط ميشد: نگراني و شيدايي و شعف و تحسين و تشنگي. براي تحمل همه اينها، حرف ميزدم و مدام ميگفتم: «چيزي نمونده.» اما او نياز به اين حرفها نداشت و مثل يك كوهنورد آماده، صعود ميكرد.
بالاخره رسيديم آن بالا، روي قله، در معرض آفتاب سوزان و وزش باد شديد. پشت به آفتاب نشستيم. تابش گردنسوز آفتاب در پشت و منظره شهر و رودخانه ميان آن با چاشني بادهاي بيوقفه در جلو. بطري شربت بهار نارنج گرم شده را از كوله در آوردم و با هم خورديم. برايش از دليلهايي گفتم كه دل دارد و عقل از فهميدنش عاجز است. اين جمله را از دفترچهاي كه همراه داشتم، انتخاب كردم. به گمانم سخن پاسكال بود و بعد جملهاي از سهراب سپهري در صفحه بعد: «بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق، تر باشد.» با خودم گفتم: «چه بهترين چيزي؟ چه كشكي؟ چه دوغي؟ آخر تا كي فراق و اشك و آه و هراز گاهي يك رُخنمايي مختصر؟» زير آفتاب لبريز شدم از احساسات. خودم را كنترل كردم و راه را بر ابرازشان بستم. نديدنش يك جور شكنجه بود و ديدنش و راه احساس را بستن، شكنجهاي از نوع ديگر. با اين حال راضي بودم به اينكه صدايش را بشنوم، حرف بزند، بخندد، جدي شود، به فكر فرو برود، دوباره بخندد و من ببينمش. شهر هيچ جذابيتي برايم نداشت، ولي او قاب چشم من را پر ميكرد. پشت كردم به شهر. دوربين را به دستش دادم تا به بهانه قرار گرفتن در كادر، لحظهاي بيشتر به او خيره شوم. گفت: «حاضر؟» و من هيچ جوابي نتوانستم بدهم. از آن روز به بعد هر بار كه دوتايي به اصفهان برميگشتيم با صداي بلند ميگفتم: «بار ديگر شهري كه دوست ميداشتم.»