• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5461 -
  • ۱۴۰۲ يکشنبه ۲۷ فروردين

به ‌ياد جلال مقدم در آستانه ۲۹ فروردين، سالروز فقدانش

سنگين سنگين بر دوش مي‌كشيد بار خود و ديگران را*

رضا درستكار

يك‌بار كه زمان شروع كارم در ماهنامه فيلم، در استوديوي تدوين (فيلم تلف‌ شده «چمدان») ديدمش، با آرامش ظاهري و آتش زير خاكستري كه در شخصيتش تجلي داشت، مقابلم ظاهر شد؛ انگار كه يك فضاي تيره را بازتاب مي‌داد، فضاي تكدر، يك بهت پنهان از رويدادهاي اطرافش؛ نمي‌دانم! اما داشت تلاش مي‌كرد دوباره فيلم آخرش (چمدان) را در مقام كارگردان از نو تدوين كند و بختش را باز هم بيازمايد، اما معلوم بود كه مكدر است.
از پشت شيشه‌ عينك بزرگي كه به ‌چشم داشت، مي‌ترسيدي بيشتر نزديكش شوي و پاسخش به چند پرسش ساده، آنقدر كوتاه و برش‌دار بود كه وسط راه مي‌بريدي و مي‌گفتي ولش كن! مزاحمش نشم.
جلال مقدم ... صبر كنيد مي‌رسيم!
با اين فضايي كه الان گفتم، اين روزها هم بسيار آشناييم، «كيومرث پوراحمد» كه خودش مصداق فرحناكي كودكي در درونش بود و درون آشوبي‌اش را به ‌طريقي پنهان مي‌كرد، «رفته» است و اين «انسداد» در تقلاي ظهور و نمايش دوباره، باز هم دارد انگار خودش را بازتاب مي‌دهد!
جلال مقدم هم اين‌طوري بود، انگار مسدود! به بعد از انقلاب نيامده بود و مانده بود در خموشي بعد از فيلم مهمش؛ «فرار از تله».
حالا هم كه مدت‌هاست تقريبا همه بزرگان سينما خاموشي و كناره را برگزيده‌اند، انگار پسي هوا دارد خودش را عريان‌تر نشان مي‌دهد و اين، انگار موضوعي نيست كه كسي را از آن گريزي باشد! 
جلال مقدم رسما اين پسي هوا را بازتاب مي‌داد؛ در چهره‌اش، در ايست و ژستش، در سكوتش، سكوتي طولاني و معنادار، در اين يكي نه‌ حتي از فرداي انقلاب، از قبل از آن! شايد از سال بعد از «فرار از تله»! نمي‌دانم!
 با قامت بلند و كشيده و پوشش خاكستري و تيره‌اي كه هميشه به تن داشت و هيچ‌گونه تماشايي از هيچ جلوه‌گري درش نبود. اصلا حال تماشا دادن را نداشت.
قسمت ما هم البته اين بود ته ماجرا بهش رسيده بوديم، روزگاري كه مي‌گفتند مجنون شده (درباره آدم‌هاي حسابي قبل هم، همه همين را مي‌گفتند!) دير رسيده بوديم، به بي‌حوصلگي‌اش خورده بوديم، به خيابان‌گردي، بي‌خانگي، بي‌پشتوانگي و عزلت‌ها، تنهايي و تنهايي و تنهايي‌ها، آلزايمر و سرماي حاكم در وقتي‌كه زنده بود، در روزگاري كه رفته بود و اصلا انگار قرابتي با اين وضع موجود ما نداشت.
به ‌قول بزرگ‌شاعر معاصر شاملو؛ سنگين سنگين بر دوش مي‌كشيد انگار بار خود و ديگران را.
دومين ديدار ما وقتي بود كه چهار تايي (با جواد طوسي و تهماسب صلح‌جو و سعيد عقيقي) رفته بوديم مصاحبه.
شعف و جواني ما در برابر اين كوه تجربه، با آن پشتوانه پشت سرش و سكوتي كه نشسته بود بر جانش، ذوب مي‌شد و به ‌سختي مي‌شد به ‌اصطلاح حرفي ازش كشيد. البته صريح و بي‌تعارف حرف مي‌زد و رسما جنتلمن بود (درست مثل آدم‌هاي همكار هم‌روزگارش كه من با ايشان همكلام شده بودم، بازتابي از يك دوره پر افتخار اما به ‌زمين نشسته را مي‌تاباند) قشنگ حرف مي‌زد و گاهي هم تير خلاص را شليك مي‌كرد؛ خب كه چي؟!
رد پايش در سينماي گذشته هم عجيب و شگفت بود، فيلم مهم براي جامعه مذهبي سال ۱۳۴۵ «خانه خدا» را به ‌نامش زده بودند (حاليا كه ابوالقاسم رضايي همه‌كاره فيلم بود و مقدم چندان نشانه‌اي از قرابت را بازنمي‌تاباند؛ رضايي براي خبرهاي منتشره در خصوص ساخت فيلم، چاقو خورده بود و از ترس جانش...) و لااقل من نديدم خودش هيچ ‌وقت مدعي چنين فيلمي باشد.
با كمدين‌هاي آن روزگار؛ «سپهرنيا، گرشا و متوسلاني» و در سال ۱۳۴۷ فيلم «سه ديوانه» را بر اساس كمدي‌هاي سه نفره آنها ساخته بود كه به‌رغم درونمايه تندتر و انتقادي و ساخت خوش‌فرم‌تر، فقط كمي از وجودش را بازتاب مي‌داد و باز هم در كارنامه‌اش پيگيري نشد و اگر هم شد، با فيلم «صمد و فولاد‌زره ديو» رسما سقوط به قهقرا بود.
«پنجره» (۱۳۴۹) فيلم مهم قبل از فيلم مهم‌ترش، اقتباسي آزاد بود از رمان «تراژدي امريكايي» اثر تئودور درايزر (و اين شده بود چماق نقد كه جوهر آن از فيلم مكاني در آفتاب و آن اثر مي‌آيد!) مع‌الوصف «پنجره» فيلمي سر پا شده بود و در نسبت با جامعه خودباخته اطرافش كه او نگاهي انتقادي به آن را بازمي‌تاباند، چندان كه بايد تحويل گرفته نشد! حاليا فضايي عجيب و هشداردهنده داشت و از جوهر سينما هم بهره مي‌برد و گرچه بي‌اشكال نبود، اما فيلمي شده بود كه در خاطره بيننده‌اش زنده مي‌ماند.
تا بهترين اثرش فيلم «فرار از تله» كه در سال ۱۳۵۰ و در ميانه آثار موج نو، خوانشي پيدا نكرد! اين فيلم‌ها همه مهم بودند در جاي خودشان و در تراكم آثار خوب زمانه خودشان ديده نشدند!
خب! تاريخ سينما آنجايي كه تو را بايد به ‌ياد آورد و صندلي تو را به‌ تو اعطا كند، حتي در بهترين آثارت «سكوت» پيشه مي‌كند و از مردي با دانش و سابقه‌اي اينچنين قابل اتكا، به ‌سادگي يك ليوان آب‌ خوردن مي‌گذرد، چه انتظاري داريم كه «مرد» با تمام صلابتش باز هم سر پا بايستد و باشد و همچنان با قدرت نفس بكشد.
جلال مقدم انسان باشكوه زيسته آن‌سال‌ها، همنشين مردمان بلندپايه، معلوم بود كه نمي‌تواند در فرداي اين روزگار باز هم قد راست كند.
 قامت او خميده بود، گفتم كه من حس يك بهت عظيم را داشتم؛ شايد بهت از حلول روح تازه در كالبد جامعه‌اي كه او را فراموش كرده بود. تا آن زمان دو فيلم منهدم ساخته بود؛ «آشيانه مهر» و «چمدان» كه بي‌تعارف خودش هم حالش به ‌هم مي‌خورد و اين را بي‌رودرواسي نشان مي‌داد.
تمام شدن جوشش و خشكيدن ميوه خلاقيت را در درخت وجودش انگاري كه مي‌ديد...، هيچي!
    
روزي روزگاري در اين سينما با ۳۰ ميليون نفر جمعيت سالي ۹۰ فيلم ساخته مي‌شد و معلوم بود كه يك‌دهم همين فيلم‌ها در سال، بهتر از باقي خواهند بود. سينما رفتن تفريح عموم مردم بود و آنقدر همه‌ چيز طبيعي و منظم بود كه ديدن و تماشاي فيلم‌هاي تلخ هم خودش لذتي مضاعف در پي داشت.
جلال مقدم مربوط به اين فضا بود؛ ابزورد، عالي، تلخ، روياگونه، وسط مهلكه زيستن با هزار تلالو و سويه و چه و چه و چه...
با مختصر پولي مي‌شد حداقل در سالن تاريك با شخصيت‌ها و قهرمان‌هاي سينمايي همذات‌پنداري كني و وقتي از خلسه جادوي نور بيرون جستي، خيلي هم عذاب نكشي و زندگي معمول و قابل خودت را پي ‌بگيري.
بنابراين معلوم بود كه حتي شگفت‌ترين سينماگران دوران، نظير فريدون گله و جلال مقدم هم كه از مدار نقد و اعطاي جايگاه دور مي‌ماندند، دريچه تكاپوي بيشتر را روي خود نمي‌بستند و همواره اميدي و روزنه‌اي براي آثار و هنر خود گشوده مي‌يافتند. مساله آن دوران، ديگر الان كاملا مشخص شده، «تراكم» بود! زايش اين‌ همه اثر خوب و سينماگر خلاق در يك مقطع كوتاه چند ساله، خودش اگر يك شگفتي و شكفتگي نبود پس چه بود؟! بگذريم.
باري در سال‌هاي اين ‌ور انقلاب جلال مقدم، جلال مقدم نشد كه نشد كه نشد! و بعد از شكست در كارگرداني و حس تحليل رفتن، به بازيگري روي آورد يا ناچار شد براي ادامه و بقا بازي كند و هر از گاهي فراموش كند كه از كجا به كجا تقليل يافته است!
با اين حال و در كنار فيلم‌هايي كه حضور يافت، تصوير بازي‌هاي او را در «هامون»، «بانو»، «دندان مار»، «دلشدگان» به ‌ياد مي‌آوريم، هم فيلم‌ها فيلم بودند و هم بازي جلال مقدم ديده مي‌شد، در كنار سينما، طعمي از وجود تلخ و مغبون خودش و يك تلخ‌نگري مطبوع و ويژه را بازتاب مي‌داد كه براي سينمايي با دايره محدود بازيگرانش مغتنم بود، هر چند از آن باشكوه‌مرد در سال‌هاي پاياني دهه ۱۳۴۰ چيزي باقي نمانده بود. روحش شاد.
* عنوان مطلب برگرفته از ترجمه احمد شاملو از شعر مارگوت بيكل، شاعر آلماني است: «سنگين ‌سنگين بر دوش مي‌كشيم بار ديگران را...»

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون