يادداشتي درباره داستان كوتاه «حفره» نوشته قاضي ربيحاوي
موقعيتِ قاسم
شبنم كهنچي
اما آنطور كه شما گفتيد نيست جناب مسكوب: «خون در زمين فرو نرفت. روي زمين پخش شد. از زير هر سنگ جوشيد و جوشيد و به راه افتاد. هر كس آن را ميديد ميفهميد جايي بيگناهي را كشتهاند.» (سوگ سياوش)
قاسم بيگناه بود؛ جواني كه در كودكي پدرش را در زندان از دست داد و با ناپدري سر كرد، در كودكي زنبه بر دوش بود و در جواني طاقه بر دوش، عشقش به دخترخالهاش يك طرفه بود و زندگياش تلخ، بدون كورسوي اميد و تنها ريسمانش براي بيرون كشيدن خويش از حفره سياه زندگي، رفتن به جنگ بود و شهيد شدن. بلكه حجلهاي با هزاران آينه و شمع و چراغ نصيبش شود و البته قطره اشكي از چشمان زري. خونش ريخته شد اما گم شد: «و من به تو فكر ميكردم زري وقتي كه او به رويم خاك پاشيد. اولين مشت خاك كه بر سينهام ريخته شد فواره خون فروكش كرد. خاك قاطي خون شد و روي خون را پوشاند و من لباسم به رنگ خاك بود.»
«قاسم» را قاضي ربيحاوي خلق كرده در داستان كوتاه «حفره»؛ روايت سيال، راوي سيال، زمان سيال. داستاني كه روايتي خطابي دارد و در نوسان است بين «من»، «تو» و «او». راوي اول شخص، يعني قاسم، ماجرا را شروع ميكند: «چرا هيچكس نميداند كه من شهيد شدهام؟ درحالي كه شهيد شدهام.» و كمي بعد همينطور كه خاطراتش را در راهروهاي باريك پاساژ به ياد ميآورد، گويي منِ عينياش شروع به روايت خطاب به منِ ذهنياش ميكند: «اما هيچ نميگفتي. حتي آن روز هم هيچ نگفتي، فقط گفتي نه. يادت هست پسر؟ آن روز كه حسين شاگرد ابرام آقا گفت خوب است يك هواكش بگذاريم...؟» سپس روايت را بر دوش راوي سوم شخص ميگذارد تا داستان حسين و جمع كردن پول براي خريد هواكش را تعريف كند. بعد برگردد به همان «منِ عيني» و سريع تبديل به راوي اول شخص شود تا خطاب به مش اسماعيل حرف بزند كه ناپدرياش بود: «خودت بگو پدر، هيچوقت روي حرفت حرفي زدهام؟» قاسم از دردي كه با چوب زدنهاي پدر به رگهايش ميريزد، نقب ميزند به زري و با او از جمعههاي عاشقانهاش ميگويد و ميرسد به حفرهاي كه جاي چشمش نشست و نوبت حرف زدن با مادرش ميرسد. دوباره گيج بزند و منِ عينياش با من ذهنياش مشغول گفتوگو ميشود، از عباس ميگويد و حسادتش و عشق زري: «مگر تو كي بودي، ها، كه به عباس حسادت ميكردي؟ خم شو، بيشتر، و از او تشكر كن. سپاسگزارم. اگر عباس نبود تو حالا به اين درجه رفيع نميرسيدي. اگر عباس نبود و حجلهاش نبود و زري آن روز نميآمد مقابل حجله...» و ناگهان «من»ها به يكديگر ميپيوندند و باز راوي اول شخص ميشود و با زري حرف ميزند: «اما تو آمدي زري...» كمي بعد رو ميكند به عباس: «آه چه خوب كردي آنطور به من نگاه نكردي عباس...» اينجا، درست بعد از عباس كه شهادتش انگيزه او شد براي جبهه رفتن، خطابش، ديگر يك نفر نيست، با جمع حرف ميزند: «راستي چرا نميگرديد؟ آدرس دقيق را ميدهم. بياييد جبهه جنوب...» و بعد قاسمي كه رفته جبهه و در سنگرش نشسته سيگار ميكشد، تبديل ميشود به قاسمي كه كنار ريلي ايستاده كه نه سر دارد نه ته، همينطور توي دشت تك و تنهاست: «من كنار ريل ايستاده بودم. بعد خم شدم و در حالي كه تفنگم را در بغل ميفشردم دوخيز برداشتم. سريع. ديدم بالاي سنگري هستم. با پاهاي از هم باز ايستادم. يك نفر ته سنگر نشسته بود و داشت سيگار ميكشيد. لوله تفنگم را به طرفش گرفتم...» جاي سرباز و دشمن عوض ميشود و تق تق تق.
قاسم، كه اينطور ما و روايت را دست به دست ميكند، يك راوي مرده است و بازي ربيحاوي با اين راوي و مخاطبهايش، يكي از درخشانترين داستانهاي كوتاه را از منظر تكنيك جابهجايي راوي ساخته است. چهره كسي كه ابتداي داستان ميگويد كشته شده با چهره كسي كه انتهاي داستان سربازي را ميكشد يكي است؛ هر دو يك چشم دارند و جاي چشم ديگر حفرهاي تاريك و پر از زخم است. حفرهاي كه نه فقط در صورت او كه تير ميزند و كسي كه تير ميخورد وجود دارد، بلكه در روز سرقت با پدر هم خودش را نشان ميدهد، روي سنگر زير پاي راوي دهن باز ميكند تا راوي ديگري كه بلعيده را بكشد. حفره در اين داستان، گويي خودِ زندگي است كه زندگي كردن براي قاسم را شبيه راه رفتن روي قير كرده. ربيحاوي با گرفتن يك چشم قاسم، فقط خواسته ما تاريكي، زخم، تلخي و درد بخشي از جامعه را در روزهاي سخت و سرد جنگ به چشم خود ببينيم. چكيده اين رنج كه بسياري را به جبهههاي جنگ كشيد در اين چند خط است: «عباس هزار تا آينه داشت و من در همه آنها خودم را ديدم اما هزار عكس من به يك عكس عباس نيرزيد. با آن چشمهاي درشت و موهاي صاف شانه خوردهاش. لبخند ميزد و به من نگاه ميكرد و من به خودم نگاه ميكردم و در هر آينه قسمتي از صورتم پيدا بود و در آن آينه بزرگ كه درست وسط حجله بود زخم چشمم پيدا بود.»
«حفره» داستان تلخي است. در حفره زمستان است، سرد است، باران ميآيد، باد ميوزد و خاك همه زخمها و دردهاي قاسم را ميپوشاند، قاسمي كه اميدوار بود: «بعد حجلهام را در محله ميبستند، با آينه و شمعهاي روشن، عكسم را هم آن بالا ميآويختند، نيمرخ، با اجزاي سالم صورت. بعد تو ميآمدي، لابهلاي جمعيت رهگذر، ميايستادي و مثل آن روز كه براي عباس گريه كردي براي من هم...»
ربيحاوي در اين داستان با وجود پيچيدگي و جابهجايي راوي و زمان روايت، زباني ساده و نثري خوشخوان دارد. حفره، قهرمان ندارد. شخصيت قاسم در رفتوآمدهايش بين خانه و پاساژ و بيمارستان و جمعههاي دوست داشتنياش ساخته ميشود. ديگر شخصيتهاي داستان نيز عليرغم اينكه خطاب قرار ميگيرند، چهره محوي دارند؛ مادر، پدر، ناپدري، رفقا و زري. از سوي ديگر اين داستان هيچ فضاسازي خاصي ندارد و جز سنگر و لحظه ماشه كشيدن. توصيف مكانها به سادهترين شكل، بدون توصيف و استعاره و... انجام شده. هيچ فضايي ساخته نشده است، نه شهري، نه جنگي. ما هيچ تصويري از جنگ نميبينيم. فقط قاسم، ذهنيات و خاطراتش را ميبينيم، گويي اين جنگ فقط جنگ قاسم است. قاسمي كه در يك چرخه گير افتاده بود و داستانش را نيز دايرهوار روايت ميكند؛ از كشيدن ماشه تا كشيدن ماشه. ابتداي داستان ميخوانيم: «لوله تفنگش را به طرفم گرفت. بايد دستهايم را ميگذاشتم روي سرم. اول دست راستم بالا رفت، بعد دست چپ را آهسته بلند كردم. در بين راه سيگار از لاي انگشت هام ول شد و افتاد و او فرصت نداد- تق تق تق» و داستان اينطور تمام ميشود: «لوله تفنگ را به طرفش گرفتم. سر بلند كرد. آدم عجيبي بود. تن خود را جمع كرد. ترسيده بود. دستش را كه بالا آورد سيگار از لاي انگشتهايش افتاد. با تنها چشم خود به من نگاه ميكرد. در آن طرف صورتش به جاي چشم يك حفره زخم داشت. چشم سالمش نگاه بدي به من ميكرد، بدجور تنم لرزيد و مهلتش ندادم، ماشه را كشيدم: تق تق تق»
در داستان كوتاه حفره، فقط راوي مرده نيست، زمان هم مرده. ما فقط در خاطرات پس و پيش ميشويم تا چند روايت كوتاه متداخل ديگر را بخوانيم؛ ماجراي عشق يكطرفه قاسم، ماجراي دزدي پدر و مردنش در زندان و ازدواج مجدد مادر، ماجراي كار كردن در كودكي و نوجواني، ماجراي جبهه رفتن، ماجراي زندگي زير سايه ناپدري.
شايد بتوان گفت ما در اين داستان با موقعيتِ قاسم روبهرو هستيم؛ در جامعهاي جنگزده، در عشق، در رفاقت، در كودكي، ... و در مرگ.
قاضي ربيحاوي سال 35 در آبادان به دنيا آمده است. او داستان «حفره» را سال 61 در بحبوحه جنگ نوشت و براي اولينبار آن را سال 63 در كتاب «هشت داستان» منتشر كرد. سال 69 نيز براي باري ديگر در مجموعه داستاني به نام «از اين مكان» چاپ شد.