گزارش ميداني «اعتماد» از اجتماع پيكانبازها كه به مناسبت تولد ۵۶ سالگي «پيكان» در پاركينگ برج ميلاد گرد آمدند
عشق است پيكان و جاده شمال
محمد معصوميان
اينجا خبري از پيكان قراضه نيست. پيكانهاي رنگ وارنگ شبيه اشياي گرانقيمتي كه از موزههاي خانگي بيرون آمدهاند به خط شدهاند تا دقايقي كه كنارشان قدم ميزني پرت شوي در خاطرات دهه 50 و 60 خورشيدي؛ خاطراتي كه صاحبان و بازديدكنندگان اين اتومبيلها هنوز روي آن را دستمال ميكشند و از برق افتادنش كيف ميكنند. پاركينگ روباز برج ميلاد به مناسبت جشن تولد 56 سالگي اتومبيل پيكان همايشي با حضور پيكانداران برگزار كرد؛ همايشي كه بسياري را به اين پاركينگ كشاند تا براي ساعتي به چيزي به جز رينگ خورشيدي و باد خنكي كه از لاي لچكي پيكان روي صورتشان مينشست فكر نكنند و پشت سر اتومبيلهاي مدرن با بيشترين امكانات بدگويي كنند.
صداي بوقهاي ممتد و كاميوني و انواع ترانههاي قديمي از جواد يساري تا داوود مقامي پيش از ديدن اولين تصوير همايش به گوشم ميرسد. نمايشگاه زير آفتاب تند ظهر حسابي شلوغ است. پر زن و مرد و بچههايي كه كنار پيكان عكس يادگاري ميگيرند. اولين ماشيني كه چشمم را ميگيرد يك پيكان آلبالويي نمره بوشهر است كه روي باربندش چمدانهاي قديمي و يك بقچه بار زده شده است. انگار يك تصوير زنده از دهه شصت و مسافرتهايي كه بوي بنزين ميداد. جعفر تقريبا 50ساله و پشت رل نشسته است. جعفر سريع پياده ميشود و از هزار و دويست كيلومتر مسافرت از بوشهر تا تهران با پيكان ميگويد: «اين ماشين هيچ چيزش دست نخورده و همه چيزش فابريك است و راحت اين راه را ميآيد. از 43 سال پيش اين ماشين مانده است.» عكس پيكان آلبالويي پدرش را روي تيشرت چاپ كرده و به تن دارد: «اين ماشين مال دوست پدرم بود كه به زور از دستش در آوردم و الان 8 سال است كه زير پاي من است. البته شرط كرده كه تا زنده است اين ماشين را نفروشم.» ماشيني كه حالا به گفته خودش 300 ميليون ميارزد. او عشق به پيكان را از پيكان آلبالويي پدرش دارد؛ همان پيكاني كه هرسال از بوشهر تا مشهد با آن ميرفتند و باربندش با همين چمدانها پر ميشد. او تعريف ميكند كه در بوشهر هم با همين دكور ماشين را بيرون ميبرد. جعفر كه مديركلوپ ايران ناسيونال در بوشهر است آمار همه پيكانهاي ايران را دارد و از شبكههاي اجتماعي همه آنها را دنبال ميكند. او دوست دارد گريزي به خاطراتي بزند كه هنوز با يادآوري آنها سرحال ميآيد: «8 يا 9 نفر مينشستيم و ميرفتيم تا مشهد. من آن زمان ده سالم بود با همان چمدانها كه مال دوره دبستان من است. يكي مال خواهرم يكي مال خودم است. اين چمدانها را نگه داشتم. من عاشق چيزهاي قديمي هستم؛ اسكناس قديمي، سماور نفتي قديمي. عشق من چيزهاي قديمي است.» او با خنده از زنش ميگويد كه او هم عاشق پيكان است و هميشه توشويي ماشين و مرتب كردن داخل آن به عهده خودش است. همسرش هم با خنده ميگويد: «هر بار كه داخلش مينشينم ياد خاطرات كودكي خودم ميافتم براي همين هر بار همسرم ميخواهد ماشين را بيرون ببرد همراهش هستم.»
با جعفر در همايش قدم ميزنيم و او از مدلهاي مختلف پيكان ميگويد؛ از پيكان جوانان كه او عاشقش است و گرانترين مدل پيكان محسوب ميشود تا پيكان دولوكس و استيشن: «جوانان گرانترين پيكان محسوب ميشود، چون دو كاربرات است و موتورش شتاب و قدرت بيشتري دارد. دولوكس هم داريم كه زه روي آن قرار گرفته است. زه روي بدنه هم يكي مشكي است يكي استيل. اينها هر كدام نشانهاي از سال خودرو است. من از بچگي درس اينطور ياد نگرفتم.» او يكييكي پيكانها را معرفي ميكند و جلوي هر پيكان زيبايي كه ميايستد ذكر ماشالا ماشالا از دهانش نميافتد: «دولوكس را ميگويند موتور كج انگليسي كه از سال 51 تا 54 سپر شمشيري دارد و تيز است. اين سپر هم به قوطي معروف است. اينها مال 54 و 58 است. همه اينها در واقع يك واحد درسي است.»
او تعريف ميكند كه هرقدر چراغ دولوكسها كوچكتر باشد قيمت بالاتر دارد. بعد به رسيدگي بستگي دارد. پيكانهاي دنده اتومات هم او را وجد ميآورند: «تازه بعضي مدلها كولر فابريك هم دارند تا حالا ديدهاي؟» هر چيزي در بدنه و داخل ماشين در واقع نشانهاي از سال و مدل خودرو محسوب ميشود كه به قول جعفر اندازه يك واحد درسي بايد وقت گذاشت و شنيد و فهميد: «اين توپي فرمان را ميبينيد؟ اين نشانگر مدل 51 تا 54 است. اين مدل تاكسي هم مال سال 55 است. موتور اينها كار لوكس است. اين براي تاكسيها است كه قدرت بيشتري در دنده 1 و 2 ميخواستند و شتاب بيشتر در شهر داشتند. موتور كار داشتند. از سال 46 تا 50 داشبورت چوبي هم كار شده است. از سال 1370 چراغ بنزي، موتور كار، آينه سمت راست شروع شد.» همينطور كه به حرفها و اطلاعات او گوش ميدهم به جملات و نوشتههاي پشت پيكانها نگاه ميكنم «پيردخت انگليسي» يا «پيرمرد انگليسي».
مهدي شجاعي با كت و شلوار مشكي و كلاه شاهپو جلوي پيكان خودش ايستاده است. همه چيز كامل است؛ هم تيپ هم مدل پيكان هم صداي جواد يساري كه به قول مهدي «موسيقي بايد با ماشين بخواند.» مهدي پيكان را عشق خودش ميداند: «داداش اين عشق از 36 سال پيش شروع شد كه 20 سالم بود. پدر و عمو و دايي همه پيكان داشتند. سرشار از خاطره است. آن زمان اگر پدرتان نداشته بود عمو يا دايي پيكان داشته و از آن لذت برديم. ماشين ملي ماست و با اصالت و انگليسالاصل.» او تعريف ميكند كه اين ماشين 45 سال سن دارد. هميشه دست خودش بوده است. او دايم در حال رسيدگي به ماشين است اما چيزي به آن اضافه نميكند تا از فابريكي خارج نشود: «با اين همه همايشها را ميروم. اذيت و آزار ندارد. ميفهمد دوستش داري اذيتت نميكند. خردهخرج دارد گاهي خراب ميشود اما شما را نميگذارد در جاده و جرثقيل و فولان و بكسل ندارد. تا حالا خداروشكر اين اتفاق نيفتاده است.» اينجا پيكان در واقع به نوعي صفات انساني دارد. او كه طلافروش است و اتومبيلهاي ديگري هم دارد پيكان را تفريح خودش ميداند: «بيشتر به خاطر مردم اين را بيرون ميآورم. حال و هواي مردم عوض شود و ياد قديم بيفتند.»
مرد تقريبا 70 ساله به همراه دو تا از دوستانش به همايش آمده تا ياد خاطرات جواني را زندگي كند. او كه مانند جعفر جلوي هر پيكان ماشالا ماشالا ميگويد از خاطرات ميگويد: «من زندگيام را با اين گذراندهام، جواني را با اين گذراندهام. حال كردم با اين ماشين. در جاده چالوس زير هزار چم يكدفعه زير پام دود كرد و چراغ خاموش شد و سوخت. 2 شب بود ولي تا 5 صبح كل كار را جمع كردم و راه افتادم. خودم درستش كردم. سيمها را يكييكي عوض كردم. جعبه ابزار داشتم. ماشيني نبود كه در جاده بماند با آدم راه ميآيد. تعميرات سادهاي هم داشت اصلا، ساده ساده است. مثلا تسمه اگر پاره ميشد با جوراب زنانه ميبستيم.» با ديدن زههاي اتومبيل سر ذوق ميآيد: «شما اين زه را ببين به اين ظريفي به اين خوشگلي جاي خار ميبينيد؟ آدم كيف ميكند. دست ميكشد روي زه. الان زه به اين گندگي پلاستيكي روي ماشين من است كه سه بار رفتم تعميرگاه گفتم آقا چسب زدم، عوض كردم اما بازهم از جايش تكان خورد. اين مال 50 است. ببين چقدر خوشگل و زيباست. هماهنگي سپر را ببين. اين پيكان دولوكس واقعا مشتي است.»
آقا چنگيز كه كنار مرد ايستاده، ميگويد: «برو يك عكس از پيكان خسته ما هم بگير.» همراهش ميروم تا پيكان او را ببينيم. دست ميكشد روي كاپوت و هيجان زده دولا ميشود و كاپوت را ميبوسد: «اين عشق من است. اين مدل 80 بيرنگ است. بگذار در را باز كنم يك حالي به تو بدهم. بشين داخلش ببين چه حالي داري؟ بوي نويي را احساس ميكني؟ اين رينگ كالسكه را 150 ميليون دادم نصب كردم. دست روي مخمل صندلي بكش. خيلي مشتي است. اين ماشين هيچي ندارد اما لاتياش پر است.»
صداي گفتوگوهاي چند نفر اطراف ماشين چنگيز نظرم را جلب ميكند. بازديدكننده هستند. از روزگاري ميگويند كه با پيكان وانت و آلبالويي پدر به سفر ميرفتند: «بابام يك آلبالويي داشت عمو من هم وانت داشت. ميخواستيم برويم كرج بزرگترها ميرفتند در پيكان ما بچهها مينشستيم پشت وانت تا كرج دود ميخورديم، دود اين ميچرخيد ولي لذت داشت. گاهي وقتها هم ميرفتيم داخل صندوق مينشستيم. پشت وانت جنگل لويزان، پشت وانت گردنه قوچك، عشق ميكرديم آن روزها، الان جرات داري به بچه بگوييد برو داخل صندوق؟»
پسر ديگري كه دوربين عكسبرداري به گردن او آويزان است تعريف ميكند كه با همه پيكانها عكس گرفته است و همه را داخل گالري در شبكههاي اجتماعي منتشر ميكند حتي ماشين بچههاي شهرستان، همه را گالري كردم در اينستاگرام گذاشتم: «علاقه زيادي به پيكان دارم. پدرم تاكسيدار قديم است، لوازم بازي ميكرد ديگر از همان بچگي عاشق پيكان هستم.» كمي با او قدم ميزنم و جلوي پيكاني كه كج ايستاده با تعجب ميپرسم اين ديگر چه مدلي است. او تعريف ميكند اين ماشينها با جك پنوماتيك آپديت شده است: «اين جكها روي ماشينهاي شوتي هم هست تا حالا ديدهاي؟» كنترل داخل پيكان را نشانم ميدهد كه براي كار تعبيه شده. جكي كه ميتواند ماشين را از هر طرف ارتفاع متفاوتي بدهد. يكي از نكتههاي جالب اين همايش اين است كه وقتي از هر كسي ميپرسم صاحب اين ماشين چه كسي است، ميگويد: «ماشين خودت است.» آقايي كه جلوي يك پيكان تر و تميز آلبالويي ايستاده صداي موزيك را كم و زياد ميكند تا توجه را به ماشين خودش جلب كند. هر از گاهي رژه ماشينهايي از بين جمعيت باعث ميشود همه اطراف بايستند و از پيكان شبيه آخرين مدل لامبورگيني عكس بردارند.
آقاي شعباني با دوستاني كه اطرافش گعده كردهاند هم مانند همه پيكانداران اين همايش عاشق اتومبيل است. او تعريف ميكند كه عشق به پيكان را از پدرش دارد و حالا پدر همسرش هم او را در اين راه همراهي ميكند: «اين ماشين مرا ميبرد به خاطرات بچگيم، بابام داشته، برادرم دارد، خودم دارم.» او تقريبا 17 سالي است كه قهرمان اتومبيلراني است و در پيست آزادي با بيامو 2002 حسابي گرد و خاك ميكند. شعباني ميگويد: «از اول تفريح ما ماشين بوده و دنبال يللي تللي نرفتيم. كار و ماشينبازي. اين ماشين چون دوستش دارم اسم فروش روي آن نميگذارم. اسم فروش بگذاري بايد بفروشي و برود. چيزي كه دوست دارم و مانده براي من هرقدر هم بيارزد من نميفروشم، چون لذتي كه با اين بردم با هيچي نبردم. اصلا شما اين را سوار شو يك دور در شهر بزن خودش حال مورفين دارد. اصلا برو جاده شمال ببينم چه حالي ميدهد آنهم با لچكي كه باز شده و باد خنك شمال كه در ماشين ميپيچد.»
او معتقد است كه معتاد است اما نه از آن معتاداني كه همه با دست آنها را نشان ميدهند: «ما هم معتاديم فرقي نميكند. معتاد اسمش بد در رفته است. ما هم خودمان را به ماشين عادت دادهايم اصلا گاهي از شكم ميزنيم و خرج ماشين ميكنيم.»
او از مردي ميگويد كه سالها در بازار تهران روزنامه ميفروخت، از سر صبح تا عصر كه آفتاب ميافتاد پشت كوهها او بود و صداي روزنامه روزنامه اما اگر فكر كرديد با اين كار شكمش را سير ميكرد اشتباه ميكنيد چون آنطور كه شعباني ميگويد تمام پولي كه در ميآورد را خرج خريد لوازم براي پيكانش ميكرد. مردي كه كنار دست شعباني ايستاده با خنده ميگويد: «تا فاز پيكان بازي را نگيري تا وقتي از بچگي با اين ماشين اينور و آنور نرفته باشي نميفهمي من چه ميگويم. متوجه نميشوي دست كشيدن روي مخمل صندلي پيكان چه حالي دارد.»
پيكانها آرام آرام پاركينگ را ترك ميكنند. پيكانداران براي يكديگر دست تكان ميدهند تا بار بعدي و همايشي ديگر.