نقش چوگو در سرنوشت شاپور اول پادشاه ساساني
به چوگان به پيش من انداز گوي
احمدرضا حيدرنيا
ورزش چوگو كه برگرفته از دو واژه چوب و گوي است در حقيقت همان ورزش گوي بازي قديم است كه از ساليان قبل به عنوان يك ورزش همگاني در بيشتر مناطق كشور به خصوص در استان فارس و مازندران رواج داشت و اكثر مردم از كودك و بزرگسال در اوقات فراغت به آن ميپرداختند. چوگو ورزشي است كه ابزار آن يك چوب دستي و يك توپ (توپ تنيس) است كه در نوع رسمي آن در زميني به ابعاد ۶۰ در ۹۰ متر بين دو گروه مهاجم و مدافع انجام ميشود و فعاليت رسمي اين رشته در ايران از سال ۶۴ زير نظر ورزشهاي بومي و محلي كشور آغاز شد.
عدهاي ميگويند ورزش چوگو همان بيسبال فرنگي است اما به جرات ميتوان گفت كه بيسبال نوع فرنگيشده ورزش گوي بازي ايراني يا همان چوگو است. در متون معتبر قديمي از چوگو حرفي به ميان نيامده است در صورتي كه از چوگان بازي به وفور ياد شده است. در ورزش چوگان چهار عنصر اصلي يعني انسان، اسب، گوي و چوب دستي اساس كار هستند ولي در گوي بازي يا چوگو عنصر اسب حذف شده و بيشتر به اين خاطر كه چوگان با اسب پر هزينه و مشكل است و با حذف اسب چوگان بازي براي همگان مقدور ميشود. شايد بتوان گفت كه چوگو نوع مردمي و همگاني چوگان است.
آيا در شاهنامه اسمي از چوگان بازي بدون اسب آمده است؟ و اگر چنين باشد ميتوان مدرك و مستندي جدي براي تاريخچه ورزش چوگو معرفي كرد؟ در شاهنامه در بخش پادشاهي اردشير سر سلسله ساسانيان طي داستاني دلكش با بيان زيباي فردوسي به نقش گوي بازي در شناسايي شاهپور فرزند اردشير اشاره شده است و مستندي است كه چوگان بدون اسب مخصوصا براي كودكان و نوجوانان معمول بوده است.
خلاصه داستان چنين است كه اردشير سر سلسله ساسانيان پير ميشود و فرزندي ندارد و با وزيرش درد و دل ميكند و افسوس ميخورد. اما وزير خردمند ميگويد آيا به ياد داريد كه بر همسر خود شهبانو غضب كرده و امر به كشتن او داديد؟ ولي من به علت باردار بودن شهبانو او را نكشته و اكنون پسر شما 7 ساله است. و در نهايت پسر شاه با كمك ورزش چوگو شناسايي و دومين پادشاه مقتدر ساساني شد و اينك داستان به روايت حكيم ابوالقاسم فردوسي:
يك روز شاه اردشير خسته و تشنه از شكار به قصر برميگردد و شهبانو (همسر شاه) دختر اردوان كه پدرش به دست اردشير كشته شده بود براي رفع تشنگي شاه با جامي از نوشيدني به پيشباز او ميرود: سوي دختر اردوان شد ز راه / دوان ماه چهره بشد نزد شاه// پر از شكر و پست با آب سرد / بياورد جامي ز ياقوت زرد //بياميخت با شكر و پست زهر / كه بهمن مگر يابد از كام بهر // چو بگرفت شاه اردشير آن به دست / ز دستش بيفتاد و بشكست پست.
شاه بد گمان ميشود و دستور ميدهد چهار مرغ، باقيمانده آب را بخورند و مرغان همه ميميرند و خيانت شهبانو آشكار ميشود. و شاه با وزير (موبد) مشورت ميكند كه با او چه كنيم؟ وزير ميگويد: چنين داد پاسخ كه مهترپرست / چو يازد بجان جهاندار دست// سرش بر گنه بر ببايد بريد / كسي پند گويد نبايد شنيد.
و شاه امر به كشتن او ميدهد: بفرمود كز دختر اردوان / چنان كن كه هرگز نبيند روان. آنگاه كه موبد خواست شهبانو را بكشد او گفت من از شاه باردارم و موبد انديشه كرد كه او را تا وقت زايمان نكشم پس او را به خانه برد: بياراست جايي به ايوان خويش / كه دارد ورا چون تن و جان خويش. وزير خردمند براي پيشگيري از دسيسه بدخواهان اندامي از خود را ميبرد و در يك حقه قرار داده و تحويل گنجور شاه ميدهد: چو آمد به نزديك تخت بلند / همان حقه بنهاد با مهر و بند// چنين گفت با شاه كين زينهار / سپارد به گنجور خود شهريار// نوشته بر آن حقه تاريخ آن / پديدار كرده بن و بيخ آن.
بعد از مدتي شهبانو پسري ميزايد و وزير او را شاهپور نامگذاري ميكند و7 سال بر اين ماجرا گذشت تا: چنان بد كه روزي بيامد وزير / بديد آب در چهره اردشير// بدو گفت شاها انوشه بدي / روان را به انديشه توشه بدي. و شاه گفت: زمانه به شمشير ما راست گشت / غم و رنج و ناخوبي اندر گذشت// مرا سال بر پنجه و يك رسيد / ز كافور شد مشك و گل ناپديد// پسر بايدي پيشم اكنون به پاي / دلاراي و نيروده و رهنماي// پس از من بدشمن رسد تاج و گنج / مرا خاك سود آيد و درد و رنج.
موبد كاردان در دل گفت اكنون وقت گشادن راز است: گر ايدونك يابم به جان زينهار / من اين رنج بردارم از شهريار. شاه او را امان داد و موبد چنين گفت: يكي حقه بد نزد گنجور شاه / سزد گر بخواهد كنون پيش گاه// بدو گفت شاه اندرين حقه چيست / نهاده برين بند بر مهر كيست// بدو گفت كان خون گرم منست / بريده ز بن پاك شرم منست. آنگاه وزير داستان نكشتن شهبانو و تولد فرزند را به شاه ميگويد و شاه به فكر فرو رفت و گفت: كنون صد پسر گير همسال اوي / به بالا و دوش و بر و يال اوي// همان جامه پوشيده با او بهم / نبايد كه چيزي بود بيش و كم// همه كودكان را به ميدان فرست / به بازيدن گوي و چوگان فرست. وزير چنين كرد و براي كودكان گوي بازي راه انداخت و شاه اردشير براي آزمون دليري كودك چنين كرد: يكي بنده را گفت شاه اردشير / كه رو گوي ايشان به چوگان بگير// همي باش با كودكان تازه روي / به چوگان به پيش من انداز گوي// از آن كودكان تا كه آيد دلير / ميان سواران به كردار شير// ز ديدار من گوي بيرون برد / ازين انجمن كس به كس نشمرد// بود بيگمان پاك فرزند من / ز تخم و بر و پاك پيوند من.
فرمان شاه اجرا ميشود: دوان كودكان از پي او چو تير / چو گشتند نزديك با اردشير// بماندند ناكام بر جاي خويش / چو شاپور گرد اندر آمد به پيش// ز پيش پدر گوي بربود و برد / چو شد دور مر كودكان را سپرد// شهنشاه زان پس گرفتش به بر / همي آفرين خواند بر دادگر. سپس شاه وزير را پاداش فراوان داد و شهبانوي خيانتكار را نيز ميبخشد.
نتيجهگيري
به استناد شاهنامه، بازي چوگان بدون اسب در ايران باستان رواج داشته و در همين داستان گفته ميشود كه كودكان به دنبال توپ دويدند (دوان كودكان از پي او چو تير / چو گشتند نزديك با اردشير) يعني سوار بر اسب نبودهاند و اين همان گوي بازي است. در نهايت به كمك ورزش گوي بازي يا چوگوي امروزي اردشير شاه پسر خود شاهپور را شناسايي ميكند كه در آينده به عنوان دومين پادشاه مقتدر ساساني تاجگذاري ميكند.
كارشناس ارشد فيزيولوژي ورزشي، مشاور برنامهريزي انجمن چوگو كشور