ايستادن بر لبه انتظار
مهرداد حجتي
هيچ كس نميدانست كه قرار است تا دو ماه ديگر جنگ تمام شود. به همين خاطر جبههها كماكان همان وضعيت هميشگي را داشت. در غرب كشور هم، جنگ به شكل ديگري در جريان بود. مثل همه ماههايي كه گذشته بود. نخستينبار بود كه به غرب كشور رفته بودم. منظور در طول جنگ بود. پيش از آن، البته كرمانشاه و بسياري از روستاهاي كوهستاني و برفگيرش را ديده بودم. كودك بودم و خاطراتي كه از آنجا به يادم مانده بود چيزي شبيه خواب و رويا بود. طبيعتي بكر و دست نخورده با مردماني فقير و كم چيز كه جز دامداري، پيشهاي ديگر نداشتند. مردان مسن آنجا ميگفتند كه تا پيش از اصلاحات ارضي، در همه آن نقاط، اربابها، زمين را در اختيار داشتهاند و روستاييان، حكم رعيت را براي ارباب داشتهاند. به همين خاطر هم تا سالها يك روستايي، مالك زميني نبوده است. حتي چند رأس دام. روستاهاي «كماسي»، «كني كو» و روستاهاي ديگر كه حالا نامشان از خاطرم رفته است. پيرمردي روستايي به خاطر دارم، بيآنكه سواد خواندن و نوشتن داشته باشد، اشعار مولوي را از بر داشت. او مثنوي ميخواند و همين مرا شگفتزده كرده بود. سفر عجيبي بود. سفري عجيب در روزگاري عجيب! همه آن تصاوير در ذهنم ماند تا سالها بعد كه با دوست تازه به ميهن بازگشتهام به همان مناطق سفر كردم. از سنين كودكي فاصله گرفته بودم و چند سالي از آن سفر دوران كودكي گذشته بود. كودكان همسن و سال من، همچون خودم، حالا بزرگ شده بودند. اما همچنان فقير و نادار. آنها كشاورز زادههايي بودند كه قرار بود جا پاي نياكان خود بگذارند. بيهيچ تغييري و اين سرنوشت محتوم همه آنهايي بود كه در آن مناطق زندگي ميكردند. همزيستي ساليان انسان و دام. سالهايي به قدمت يك تاريخ شايد و زميني كه همچنان همه وقايع را به خاطر ميسپرد. اجسادي كه طي همه آن سالها دفن و خاطراتي كه سينه به سينه نقل ميشدند. تاريخ براي بسياري از آن مردمان، از پيش نوشته شده بود. تغيير فقط يك حادثه بود كه آن هم به ندرت پيش ميآمد.
آن روز تابستان سال ۶۷ اما، در نقطهاي ديگر از غرب كشور، به يك خانه بزرگ وارد شده بودم كه قرار بود چند شب، مأمن من باشد. اقامتگاهم. دركنار تعدادي از رزمندگاني كه از سراسر كشور داوطلبانه به آنجا آمده بودند. در ميانشان تعدادي دانشجوي مقيم اروپا هم بود. دانشجوياني كه ترجيح داده بودند به جاي گذراندن تعطيلات تابستاني در كنار خانوادههايشان به آن منطقه از كشور سفر كنند تا اگر كمكي از دستشان برآيد، داوطلبانه انجام دهند. دانشجويان پزشكي بودند. مو و ريش نيمه بلوندم مرا از ديگران متمايز ميكرد. سر و وضعم نشان ميداد كه چندان با وضعيت آنجا هماهنگ نيستم. به همين خاطر هم همان دانشجويان به سراغم آمدند تا نكاتي را از باب راهنمايي به من يادآور شوند. چند روزي ميشد كه از تهران با يك تويوتا لندكروزر همراه با راننده به قرارگاه مركزي عمليات برون مرزي «رمضان» در كرمانشاه آمده بودم. مدتها علاقه داشتم به غرب سفر كنم. اما فرصت نشده بود. تازه پس از مدتها دوري به كشور بازگشته بودم. در ديدار با دوستان دوران نوجواني، صحبت از يك سفر ماجراجويانه به داخل خاك عراق در مناطق كردنشين هممرز با تركيه و سوريه پيش آمد و من بلافاصله داوطلب اين سفر شدم. قرار بود به همراه چهار تن از اعضاي يك گروه اطلاعات و عمليات در شمايل مردم همان مناطق، وارد خاك عراق شويم و در سفري كه چند هفتهاي به درازا ميكشيد از مناطق بسياري عبور كنيم. براي من سفر به سرزميني ناشناخته بود. «علي فروغي» يكي از فرماندهان جوان، در قرارگاه تهران، قصد داشت مرا از خطرات اين سفر آگاه كند. پيش از آن در خبرها از دستگيري گروهي از رزمندگان ايراني در مرز عراق و تركيه، سخن گفته شده بود. كماندوهاي تركيه، آن گروه را حين عبور از جنوب خاك تركيه دستگير كرده بود كه بازتاب بينالمللي هم پيدا كرده بود. حالا همه نگران رزمندگاني بودند كه در همان مناطق در حال عبور و مرور بودند. در آن روزها، «سازمان مجاهدين خلق» هم در همان مناطق اردو زده بود و در همكاري با ارتش صدام، رزمندگان ايراني را يا به اسارت ميگرفت يا با شليك گلوله «تفنگهاي دورزن» ميكشت. گروههايي هم از افراد مسلح كرد عراق، با آنها همكاري ميكردند و همين سبب شده بود از همه سو، آن مناطق تحت نظر باشد و خطرات آن سفر را دوچندان ميكرد. هم ارتش عراق، هم نيروهاي مسلح كرد نزديك به ارتش عراق كه به «جاش» معروف بودند، هم چريكهاي مسلح سازمان مجاهدين خلق، هم جاسوسهايي كه در همه آن مناطق پراكنده بودند و هم كماندوهاي تركيه، همه وضعيت آن مناطق را پيچيده كرده بود. تنها گروه حامي ايران، ائتلاف دو گروه «پيشمرگههاي كرد عراقي» به سركردگي دو چهره كرد عراقي مخالف صدام بودند كه از حمايتهاي ايران برخوردار بودند. «اتحاديه ميهني كرد» به سركردگي جلال طالباني و مسعود بارزاني. «جلال طالباني» بعدها پس از سقوط صدام، در نخستين دولت نو تاسيس عراق، به عنوان نخستين رييسجمهور عراق برگزيده شد و «مسعود بارزاني» فرزند ملا مصطفي بارزاني كه سابقه ديرينه همكاري با هر دو دولت - پيش و پس از انقلاب - ايران داشت حالا از محبوبترين شخصيتهاي سياسي آن مناطق بود. او در همه مناطق كردنشين شمال عراق نفوذ داشت و مردم عكس او را به ديوار اتاق نشيمن خانههايشان نصب كرده بودند. او نيز پس از سرنگوني صدام به عنوان رييس دولت خودگردان «كردستان عراق» برگزيده شد و سالها آن دولت را اداره كرد. اعضاي «اتحاديه ميهني كرد»، البته از ايران حقوق وپاداش دريافت ميكردند. آنها هم براي آزادي ميهن خود از چنگ صدام و هم براي حفاظت از مرزهاي ايران در كنار رزمندگان ما، در آن مناطق ميجنگيدند و اين نقطه قوت ما در آن منطقه بود.
چيزي كه به ما برتري ميداد و همين روحيه ارتش صدام را تضعيف ميكرد، همه جنگها در آن مناطق كوهستاني، چريكي و پارتيزاني بود. اما قرار نبود من در هيچ يك از آن عمليات شركت كنم. من به فرمانده «علي فروغي» گفته بودم كه قصد ماجراجويي دارم اما نه با اسلحه و تفنگ، بلكه با قلم و دفتر. قصد داشتم مشاهداتم از سفر پر ماجرا با رزمندگان را بنويسم. سفرنامهاي متفاوت نه به يك منطقه توريستي كه در دل جنگ. با يك دوربين عكاسي، يك ضبط صوت خبرنگاري، چند خودكار بيك و يك دفتر سفيد ۲۰۰ برگ. سفر از «ميل مرزي» در چند كيلومتري «نقده» آغاز ميشد و تا خاك سوريه ادامه مييافت. در طول راه، در «بارزان» هم توقف و چند روزي را كنار مردم سپري ميكرديم. اما تا زمان حركت، چند روزي فاصله بود. كوره راههايي كه براي عبور در نظر گرفته ميشد مدام به دلايل امنيتي تغيير ميكرد و حالا چند روزي بود كه خبر آمده بود، همه آن راهها لو رفتهاند و امكان سفر به داخل خاك عراق در حال حاضر ديگر ممكن نيست. به همين خاطر هم بنا بود چند روزي در كنار همان رزمندگان، در آن مقر سپري كنم تا در فرصتي ديگر، فرمان حركت صادر شود. در آن روزها فرمانده دو قرارگاه عمليات برون مرزي سپاه، فرمانده كل پيشين سپاه، «مرتضي رضايي» بود كه در آغاز انقلاب توسط فرمانده كل قواي وقت، ابوالحسن بنيصدر، منصوب شده بود و پس از عزل بنيصدر از فرماندهي كل قوا، فرماندهي هم از او گرفته شده و به محسن رضايي داده شده بود. اتفاقي كه حالا كمتر كسي آن را به ياد دارد. مرتضي رضايي با تنزل جايگاه، به غرب كشور گسيل شده بود تا زير نظر «محمدباقر ذوالقدر»، فرماندهي قرارگاههاي عملياتي قرارگاه رمضان را در دو نقطه مرزي بر عهده داشته باشد. حالا من هم اين امكان را يافته بودم تا او را در آن نقطه از خاك كشور ببينم. قدري تپل و خندهرو بود. همه از خلق خوب او تعريف ميكردند. انسان شريفي بود. شخصا به همه كساني كه از تهران ميآمدند خوشامد ميگفت و شبها به محل اقامتشان ميآمد تا از رفاه آنها شخصا مطلع شود. او با فرمانده مافوقش، «ذوالقدر» تفاوت داشت. او را در هنگام اقامت كوتاهم در مقر فرماندهي قرارگاه مركزي كرمانشاه، يكبار ديده بودم.
«ربيعي» معاون ذوالقدر كه مرا ميشناخت به او معرفي كرد. شنيده بود كه به تازگي از امريكا بازگشتهام و همين او را نسبت به من كنجكاو كرده بود. از من زياد سوال ميكرد. درباره امريكا، از اينكه آيا ميتوان روي همكاري دانشجويان ايراني ساكن امريكا حساب كرد؟ آيا قصد ندارم دانشجويان ايراني را تشويق به بازگشت يا همكاري با سپاه كنم؟ و من پاسخهايم بسيار كوتاه و يكسان بود. نميدانم! و همين او را از ادامه گفتوگو با من دلسرد كرده بود. اما برايش جالب بود كه من بلافاصله پس از بازگشت به كشور به اين سفر آمده بودم. نميتوانست جلوي تحسين خود را بگيرد.بالاخره لب به تحسين باز كرده بود و همين تنها اتفاق خوش در آن ديدار بود. فضاي سنگين آن جلسه هم با همين تحسين شكسته شده بود. مرتضي رضايي اما هرگز به اين موضوع -بازگشتم به ايران - اشاره نكرد. او با اينكه اطلاعات همه افراد اعزامي از تهران را داشت، اما ترجيح داده بود به سفر ماجراجويانه من اشاره كند. او هم برايش جالب بود كه من قصد حمل سلاح نداشتم. با اينكه بارها به من تاكيد شده بود كه حتما براي دفاع از خود هم كه شده، يك اسلحه كلاشنيكوف «تاشو» حمل كنم. حتي همان روز حركت، فرمانده قرارگاه از من خواست كه لااقل يك كلت كمري با خود به خاك عراق ببرم و من نپذيرفتم، چون هرگز معتقد به حمل سلاح نبودم! و همين همه را شگفتزده كرده بود. خصوصا همراهانم كه ساعتي پيش از آغاز سفر آنها را شناختم. آنها دوره ديده و بسيار خبره بودند. برعكس من كه هيچ آشنايي با امري به نام «اطلاعات و عمليات» نداشتم! خودش يك تخصص بود. لازمهاش هوش بالا و ظرافت در به دست آوردن اطلاعات بود. بدنهاي ورزيده و چست و چالاك هم بود كه آن چهار نفر داشتند. من قرار بود نفر پنجم آن گروه باشم. بيآنكه در آن عملياتها سهمي داشته باشم. سهم من البته همراهي در همه آن عملياتها بود. عملياتهاي پرخطري كه امكان بازگشت از آنها بسيار كم بود، چون همه آن گروه كارشان نفوذ به خطوط دشمن و گردآوري اطلاعات دست اول براي فرماندهان پشت خط بود. كاري كه با آغاز سفر و ورود به خاك عراق شروع ميشد و روزها و هفتهها هم به درازا ميكشيد. اما از وقتي كه خبر لو رفتن مسير تردد نيروهاي ما در خاك عراق آمد، همه آن اشتياق هم فروكش كرد. شوق تبديل به يأس شد و كار من هم در همان مدت انتظار، «رمان» خواندن شد. چند كتاب در كولهام با خود به آن سفر آورده بودم. در آن ميان «نسل اژدها» نوشته «پرل باك» هم بود كه همهاش را همانجا خواندم. رمان تاثيرگذاري بود. گپها و دورهميهاي شبانه هم بود و البته تماشاي فيلمهايي به سليقه يكي از رزمندگان جوان كه خوش ذوق و با سليقه بود. بچه جنوب تهران بود. خط خوشي داشت و به شدت علاقهمند به سينما بود. او هرشب در يك اتاق بزرگ كه شبها حكم سالن سينما پيدا ميكرد، دو و حتي سه فيلم سينمايي در يك تلويزيون ۲۱ اينچ براي رزمندگان نمايش ميداد. او كه گويا مسووليت بخش تبليغات قرارگاه را برعهده داشت، اين امكان را در آنجا فراهم آورده بود تا شبها رزمندگان مقيم قرارگاه را سرگرم كند. فرمانده قرارگاه هم دست او را باز گذاشته بود. او هم با توجه به اين امكان، براي قرارگاه يك فيلمخانه تاسيس كرده بود. تعداد قابل توجهي نوار ويديو از فيلمهاي ايراني و خارجي گرد آورده بود، چون بسيار هوشمندانه فيلمهاي هر شب را براي نمايش انتخاب ميكرد.
شب اول اقامتم، «از فرياد تا ترور» را نمايش داد. آن را نديده بودم. ترانه «يار دبستاني» در همين فيلم خوانده شده بود. ترانهاي كه بعدها در برهههايي توسط جمعيتي از معترضان خوانده شد و بسيار معروف شد. امكان «فيلم درخواستي» هم بود و مدير تبليغات در صورت دسترسي به آن فيلم، حتما آن را نمايش ميداد. رزمندگان ساكن قرارگاه، بيشتر علاقهمند به فيلمهاي پرحادثه بودند. مثل فيلمهاي «بروس لي»، با عنوان «اژدها وارد ميشود» يا «نسل اژدها». همه فيلمهاي قبل از انقلاب را ميپسنديدند. فيلمهايي با بازي فردين، بهروز وثوقي، فروزان و همه آن چهرهها.
شب دوم اقامتم «رضا موتوري» نمايش داده شد. صداي «فرهاد» روي فيلم روي من خيلي تاثير گذاشت. موسيقي اسفنديار منفردزاده و بازي بهروز وثوقي در دو نقش! فيلم را تا آن روز نديده بودم. ضمن تماشاي فيلم خيليها تخمه هم ميشكستند. تخمه آفتابگردان كه خيلي طرفدار داشت. صحنه رقص «دانسينگ» فريبا خاتمي را از فيلم حذف نكرده بود، همانطور فيلم را نمايش ميداد. آن مدير تبليغات كه نامش را از ياد بردهام، معتقد بود خيلي از اين رزمندگان ممكن است هرگز به خانههايشان بازنگردند به همين خاطر چندان اعتقادي به سانسور فيلمها براي آنها نداشت. او ميگفت كسي كه از جانش دست شسته و به اين سفر آمده، ديگر اسير تن نيست. اصلا زميني نيست. چنين موجودي آنقدر وارسته است كه ديگر همه عالم را با چشم آسمانياش مينگرد. ما كه هستيم كه براي او حجاب بر تن كنيم؟ آنها به محض ورود به اين منطقه از دروازهاي برگذشتهاند. دروازهاي كه آنها را به آسمان وصل كرده است.
براي خودش عارفي بود. عوالمي داشت. تازه ميفهميدم، آنجا مكتبخانهاي است كه انسانها در آن «حياتي تازه» تجربه ميكنند. حياتي كه در آن ديگر از «رنگ» و «ريا» اثري نيست. هر چه هست «يكرنگي» است. يكدلي. هيچ كس نسبت بر ديگري رجحان نداشت. چه آنكه بزرگتر بود و چه آنكه عالمتر بود. همه در پيماني نانوشته به هم متعهد بودند. تعهدي كه آنها را به هم نزديك كرده بود. من هم حالا جزيي از همان جمع بودم. شبيه همانها، بيهيچ ادعا يا تكبري. از شب سوم در انتخاب فيلمها مشاركت ميكردم. شبهاي قشنگي بود. در كنار كساني كه نميشناختم، اما گويي با همه خويشاوند بودم. همخانواده بودم، حالا يقين دارم كه با همه آنها خويشاوند بودهام، مثل همان چهار نفري كه با آنها به آن سفر رفتم.
يك شب، به سليقه من «مردي براي تمام فصول» ساخته فرد زينه مان نمايش داده شد. فيلم طولاني بود اما مورد استقبال قرار گرفت. بعد هم پيشنهاد كردم پس از نمايش فيلم قدري درباره آن با هم حرف بزنيم. از اين پيشنهاد هم استقبال شد. رسما فيلمخانه راه افتاده بود. شايد هم «سينما تك». جلسات نقد و بررسي هم داير شد و مشاركت براي بحث بالا گرفت و همين همه آن شبها را جذاب كرد. در ميان فيلمها، فيلم هندي «شعله» هم بود. اينگونه فيلمها اما، جلسه نقد و بررسي نداشت و غالبا به عنوان آخرين فيلم هر شب در جدول نمايش قرار ميگرفت. بالاخره در آن ميان گروهي هم بودند كه حوصله تماشاي فيلمهاي جدي تاريخ سينما نداشتند. اما ما همه به احترام هم، همه فيلمها را در كنار هم تماشا ميكرديم. همين در كنار هم بودن، آن جمع را زيبا و باصفا كرده بود. رقص دخترك هندي روي خرده شيشههاي تيز، حالا تماشايي شده بود. موسيقي فيلم با صداي بلند، همه اتاق را پر كرده بود. «جبار سينك» يله داده به رقص دخترك «بسندي» خيره شده بود و ما هم همه به آن صفحه جادويي. فردا به گمانم وقت رفتن بود. وقت خداحافظي با همه آنها كه تازه خانوادهام شده بودند. برادرانم. يكي با لهجه آباداني، ديگري با لهجه گيلكي، ديگري با لهجه مشهدي، ديگري با لهجه اصفهاني و ...
صبح زود، «مرتضي» فرمانده آن گروه چهار نفره بر بالينم صدايم كرد. آسمان تاريك بود. يك وانت لندكروزر دم در قرارگاه انتظار ما را ميكشيد. بنا بود با آن تا ميل مرزي برويم و از آنجا به بعد را ديگر، در كوه و كمر، پياده راه طي كنيم. سفر تا لحظهاي ديگر آغاز ميشد. يك لباس كردي با شال سياه و سفيد روي صندلي، اتو كرده و مرتب گذاشته شده بود تا بر تن كنم. از آن لحظه به بعد من با شمايل يك كرد قرار بود روزها و شبها را در كنار ديگر كردزبانان آن سوي مرز سر كنم. كوله بر پشت با يك كتاني به پا لحظهاي ديگر در وانت لندكروزر عازم مرز بودم. همسفرهايم را آن لحظه شناختم. برادران تازهام كه قرار بود با آنها ماجراهايي را تجربه كنم. ماجراهايي كه تا دو ماه ديگر براي هميشه تاريخي ميشد.