• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5488 -
  • ۱۴۰۲ يکشنبه ۳۱ ارديبهشت

در سوگ درگذشت همايون نورعلي‌پور، داستان‌نويس فقيد دزفولي

چشم به راهِ دري كه به تخته‌اي بخورد!

حسن فريدي

«و عاقبت شتر سرگردان عقوبت دهر كه هميشه شنل سياه برتن و ساطور جان‌ستان در دست، بر در خانه ما نشسته و مدام مي‌گويد: بيا... بيا!»1 سال 76 بود كه براي اولين‌بار او را ديدم، در جمع كوچك داستان‌خواني. سپس شكل‌گيري انجمن قصه در سال بعد. درست 26 سال از آن روزها گذشته. روزهايي خوب و بد. روزهايي سخت و چه هولناك گذشت آن روزها. ميانسال بوديم با موهايي سياه، شايد هم جوگندمي! آرزوها در سر داشتيم. مي‌خواستيم پرواز كنيم. داستان مي‌نوشتيم. نوشته بوديم. دنبال جايي مي‌گشتيم براي چاپ. داستاني فرستاده بود براي «ادبيات داستاني» با امضاي «احتجاب». سر كار خانم ... سردبير نشريه، برايش نوشته بود ما احتجاب را نمي‌شناسيم. اگر مي‌خواهي داستانت چاپ شود، اسم و فاميل خودت را بنويس. ديگر نفهميدم چه شد. 
چه كار بايد مي‌كرد. دلداده گلشيري بود و شيفته هدايت. آثار ديگران را هم مي‌خواند. خوانده بود؛ ولي براي او، گلشيري و هدايت چيز ديگري بودند. مي‌نوشت و روي هم تلنبار مي‌كرد تا شايد روزي، دري به تخته‌اي بخورد كه نمي‌‎خورد!  يادم هست يك بار، يك روز، همان‌وقت‌ها رفته بودم درِ خانه‌اش توي خيابان انقلاب دزفول. چه مي‌نويسم، خانه‌اش! خانه‌اي كه نداشت. تمام عمر، مستاجر بود. تا همين آخرين خانه اجاره‌اي. هفته گذشته، نيمه‌هاي شب، وقتي كه زن و بچه خوابيده بودند، رفته بود حمام... مدتي گذشت و بيرون نيامد... خلاصه، دختر كوچكش در را باز كرد. همان دختري كه وقتي ديده بودمش، موهايي بلند و شبق‌رنگ داشت. چه دختر نازي بود. حالا بايد براي خودش خانمي شده باشد... و ديد آنچه را كه نبايد... جسم بي‎جان پدر را. امروز كه دخترك را ديدم، رنگ به چهره نداشت. دو نفر از دوستانش، زير بغل او را گرفته بودند و مي‌آوردندش پاي مزار. اوضاع پسرش آرش هم بهتر نبود. ديگر آن آرش چند روز پيش نبود. نمي‌توانم درباره شريك زندگي‌اش بنويسم. چه بنويسم؟ چگونه بنويسم؟ كه خون مي‌گريست! همايون نورعلي‌پور سال‌ها داستان‌ نوشته و داستان خوانده بود؛ اما چند ماه پيش بود كه بالاخره تصميم گرفت اولين مجموعه داستان خود را منتشر كند. كتابي با عنوان «شب مقدر». با ناشر انديمشكي تماس گرفت و توافق كردند و ناشر هم انصافا برايش سنگ تمام گذاشت. كارها يكي‌يكي انجام شد و كتاب رفت براي دريافت مجوز. مجوز صادر شد؛ البته با دو مورد اصلاحيه. گفته بودند فلن صفت را بعد از اسمِ «روزگار» بايد حذف كني؛ يا لابد دست‌كم عوضش كني. شاكي بود كه مگر مي‎شود اين روزگار را به صفت ديگري متصف كرد! مگر مي‌شود جور ديگري هم صداش زد. ناشر برايش طرح جلد هم زده بود. چه شوقي و ذوقي داشت همايون. ديروز ناشر گفت دو هفته پيش آمد دفتر و درباره كتاب حرف زديم. گفت همه كارها داشت خوب پيش مي‌رفت و هر دو منتظر روز موعود و انتشار كتاب بوديم. گفت آقاي نورعلي‌پور از طرح جلد كتاب هم راضي بود و رفته بود پول تهيه كند... ولي چه رفتني...؟! ناشر گفت منتظرش بودم تا اينكه حسين خبرش را آورد! و عاقبت، لوك سرگردان سرمست، كف بر لفچه، پُر از رنج، با شنل سياه رنگش... در نيمه‌هاي يك شب تيره ارديبهشتي، در يك حمام نمور براي هميشه از دنيا رفت. در همان شبي كه در آخرين يادداشت خود نوشته بود:  «هستي ورطه‌اي سخت عجبناك و سخت‌تر دهشتناك بود و اي‌كاش اصلا هست نمي‌بود. هيچ كس اما مقصر نيست و من از همه مي‌گذرم جز از خودم و خودم را نمي‌بخشم…»2
1- تكه‌اي از آخرين يادداشتِ زنده‌ياد همايون نورعلي‌پور
2- همان

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون