روايت «اعتماد» از رنج خانوادهها ي كه فرزند مبتلا به اسكيزوفرنيا دارند
قصه سايهها و فريادها
«كي بود فرياد ميكشيد؟ صداشو ميشناختي؟»
«تا حالا صداشو نشنيده بودم. فقط وقتي داد زد و داد زد، حس كردم اين صداي همه اون آدماييه كه من ازشون بدم مياد. انگار همه با هم شده بودن يه آدم. همه با هم فرياد ميكشيدن. من از خونه دويدم بيرون كه از صداشون فرار كنم، دويدم سمت كوهي كه روبهروي خونهمون بود، از روبهروم، ارواح خبيث به سمتم حمله كردن. خواستم از ارواح فرار كنم، خواستم برگردم توي خونه، مادرم در رو بسته بود. هر چي به در كوبيدم در رو باز نكرد.»
آقاي الف، آرزو داشت باستانشناس شود. عاشق آثار تاريخي و كشف ناشناختههاي زير خاك مانده بود. در دوران نوجواني، آن ايامي كه ساكن خرمآباد بودند، دهها بار به قلعه فلكالافلاك رفته بود و با عشق به ديوارهاي كاهگلياش دست كشيده بود.
«7 سال قبل، يه شبي، بارون مياومد، خيابونا خالي از آدم بود. سردم بود. خسته بودم. روي نيمكت ايستگاه اتوبوس مچاله شده بودم. بارون و اشكم با هم قاطي شده بود. اون موقع فقط دلم ميخواست بميرم. يه ماشين پليس جلوي ايستگاه ترمز كرد. مامور از ماشين پياده شد، منو نگاه كرد، در ماشين رو باز كرد و گفت سوار شو. منو برد گرمخونه شهيد محلاتي. دو سال توي گرمخونه زندگي كردم. مددكار گرمخونه، نشوني اينجا رو به من داد. اومدم اينجا. خانم مربي مادرم رو پيدا كرد. مادرم قبول كرد من برگردم خونه. بعد از 12 سال.»
همه كارهاي خانه را آقاي الف انجام ميدهد؛ ظرف شستن، جارو كشيدن، شستن لباسها، خريد ميوه و پياز و سيبزميني و ماست و نان. گاهي غذا ميپزد؛ ماكاروني، اسلامبولي، كوكو. سالهاست كه ديگر از فريادها و ارواح خبيث خبري نيست. در دوران سربازي، در اداره بهزيستي برايش پرونده تشكيل دادند و مستمري تعيين كردند و ياد گرفت بايد دارو بخورد تا فريادها تمام شود و ارواح بروند. در همه سالهاي كارتنخوابي، با همان مستمري بهزيستي زنده ماند و با داروهايي كه صاحب مهربان داروخانهاي نزديك ميدان راهآهن، برايش تهيه ميكرد از روي نسخه رنگ و رو رفته پزشك بهداري ارتش ......
آسمان جاي بهتري بود
زمستان 1392، با چند بازيگر تئاتر رفتم «دهكده رازي»؛ خانه ابدي آدمهاي از ياد رفته. بازيگرها ميخواستند براي بيماران آسايشگاه نمايش اجرا كنند در سالني كه پشت كارگاه سفالگري بود.
داخل كارگاه، كاسه و كوزه و بشقاب و گلدان سفالي، به صف شده بودند به انتظار پختن در كوره. مربي كارگاه كنار كاسه كوزهها نشسته بود و روي هر كدام برچسب نام بيمار را ميچسباند. ميان آن همه بشقاب و ليوان و كاسه، يك نيمدايره سفالي هم بود؛ دهها رشته باريك، در هم تنيده و پيچيده، حجمي شبيه يك كاسه ساخته بودند. زيبايي اين نيمدايره، به روزنههاي بيشمار لابهلاي آن در هم پيچيدگيها بود. مربي گفت: «اينو احمد ساخته.»
با دست احمد را نشان داد. مردي لاغر، پيراهن و شلوار آبي به تن، با چشمهاي گود افتاده، سر تراشيده، دست چپش در واكنشي عصبي، پرش داشت. احمد، فارغالتحصيل رشته فيزيك از دانشگاه صنعتيشريف بود. هيچ وقت يادش نيامد چرا و چه شد آن ظهر زمستان 1377 كه كپسول آتشنشاني را از ديوار آزمايشگاه كند و تمام شيشههاي داخل آزمايشگاه را خرد كرد و يكي از همكارانش را گروگان گرفت و با بريده شيشهاي كه زير گلوي همكارش گرفته بود، تهديد كرد اگر پنجره را باز نكنند، گلوي همكارش را ميبرد. احمد، پيش از اين اتفاق، پيش از آنكه با حكم دادگاه به زندگي ابدي در «امينآباد» محكوم شود، سه بار اقدام به خودكشي كرده بود. همكاران احمد، بعدها شهادت دادند كه پنجرههاي آزمايشگاه، با دستور حراست شركتي كه احمد در آن مشغول به كار بود، پلمب شده بود و احمد، زمستانها از غصه اينكه نميتواند به كبوترهايي كه پشت پنجره آزمايشگاه از سرما قوز ميكردند و ميلرزيدند دانه و آب بدهد، به گريه ميافتاد ....
زمستان 1393، به مربي كارگاه سفال تلفن زدم. نشاني كوره را گرفتم براي پخت نيمدايره سفالي. از حال احمد پرسيدم. گفت: «الان يه جايي توي آسمونه.»