• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5491 -
  • ۱۴۰۲ چهارشنبه ۳ خرداد

خرمشهر شهر خون، نماد وطن‌پرستي

ريحانه طباطبايي

كوچك‌تر از آن بوديم تا بفهميم و درك كنيم اشغال وطن يعني چه، بچه سه يا چهارساله چه مي‌فهمد جنگ چي هست؟ آن‌هم در عصري كه نه اينترنت بود و نه بمباران خبر. فقط ترس بزرگ‌ترها بود و وحشتي كه انتقال داده مي‌شد، برنامه‌هاي كودك و سرودهاي حماسي و اخبار غروب و مارش نظامي در راديو. نه عقل‌مان به خرمشهر مي‌رسيد و نه مي‌دانستيم كجاست، فقط سوم خرداد سال 61 در بغل مامان و بابا ما هم به خيابان رفتيم، صداي بوق‌ها، اشك‌هاي مامان و فريادهاي شادي پدر تصوير دوري در ذهن‌مان ساخت. چند سال بعد بيشتر فهميديم، بزرگ‌تر شديم، حالا جنگ به پايتخت هم رسيده بود، حالا هر سال يادآور آن روز خاص بود، مي‌دانستيم جنگ چيست، هواپيماهايي كه از آسمان مي‌گذرند چه معنايي دارند، با صداي كدام آژير بايد به زيرزمين رفت و با آن يكي صدا به اتاق بازگشت، حالا مي‌دانستيم همكلاسي كه از جنوب آمده چرا كنار دست ما نشسته و با مفهوم جنگ‌زده آشنا شده بوديم. حالا ديگر خرمشهر را مي‌شناختيم، شهر خون، شهري كه ديگر جهان‌آرا نداشت، شهر ويران‌شده... آن تصاوير در فيلم‌ها كه مردم به خاطر آزادي خرمشهر با شادي به رقص و پايكوبي مشغول بودند را آنقدر ديديدم كه انگار خودمان هم بخشي از آن جمعيت بوديم كه انگار ما هم در لحظه آزادي خرمشهر بزرگسال بوده و جنگيده بوديم... حالا ديگر آنقدر بزرگ شده بوديم تا مفهوم خاك را بفهميم و با واژه وطن مانوس شويم و سر صف مشت‌هاي‌مان را گره كنيم و عليه اشغالگر شعار دهيم، پول‌هاي‌مان را جمع كنيم و در قلك جبهه مدرسه بريزيم. و بزرگ‌تر و بزرگ‌تر شديم، داستان‌هاي بسياري از خونين‌شهر خوانديم، از مردمي با دستان خالي، از زناني كه شهر را ترك نكردند، از مرداني كه مدافع شهر شدند، از پيرمرد و پيرزني كه نمي‌توانستند بدون تنها ميش خود شهر را رها كنند، از كودكاني كه زير آوار ماندند، از مردماني كه اسير شدند... حالا ديگر محمد جهان‌آرا را خوب مي‌شناختيم و ما هم حسرت داشتيم كه چرا نبود تا ببيند شهر آزاد شده، حالا ديگر مي‌دانستيم آن مرد بلندگو به دست در كنار مسجد جامع ميرحسين موسوي است در نخستين روز آزادي، تلاش مي‌كرديم تا اسم عمليات‌هايي كه منجر به آزادي شهر شد را ياد بگيريم، تصاوير پسراني در مقابل‌مان رژه مي‌رفت كم‌سن و سال با كتوني و لباس‌هاي خاكي كه فشنگي را حروم نمي‌كردند كه شهر بايد آزاد مي‌شد. مرداني با دست‌هاي خالي كه حتي لباس رزم هم نداشتند، كار و شغل را رها كرده، درس و مدرسه و دانشگاه را پشت سر گذاشته، زن و بچه را به خدا سپرده، راهي جنوب شده بودند تا وطن، وطن بماند، تا خرمشهر بخشي از خاك عراق نشود كه سردار خودخوانده قادسيه پا در پايتخت نگذارد. 
جنگ بالاخره تمام شد، خرمشهر آزاد ماند، آن روزها بخشي از تاريخ شد، فيلم و سريال و حماسه و حتي دكون عده‌اي، خرمشهر ديگر هيچ‌وقت آن خرمشهر قديم نشد، زندگي به خوزستان برنگشت، حرف از خوزستان و خرمشهر زياد است و كارشناس‌ها بايد بگويند و بنويسند اما هرچه بود و هرچه كه نشد، وطن وطن ماند و شهر آزاد شد، برگ ديگري شد در دفاع از وطن در تاريخ اين ديار.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون