تحليل و بررسي فيلم «غريب» به كارگرداني محمدحسين لطيفي
سردرگمي!
آقايان! اينكه ما موضوع خوبي را با نابلدي تبديل به مديوم ديگري غير از سينما كنيم، اسمش سينما نيست
محسن بدرقه
«غريب» بنا دارد چهره يكي از قهرمانان غريب اين مرزوبوم را از غربت درآورد؛ داستان قهرماني و رشادتهاي مسيح كردستان. از تمام پوستر، بيلبورد و تبليغات شهري فيلم هم اين برداشت ميشود؛ داستان زندگي شهيد سيدمحمد بروجردي. اما فيلم به گونه ديگري رقم ميخورد. غريب در غربت ميماند و شهيد غريب و غريبتر ميشود.
سالهاست با مرزكشي فيلم ارزشي و غيرارزشي، تلاش ميشود ساحت سينما را دوقطبي كنند. حالا هر زمان موضوع يا درونمايه - يكي از آثار سينماي ايران - به سمت يكي از ارزشهاي فرهنگي و ديني ما ميل ميكند، موافقان آن ارزش گريبان چاك نموده و قسم حضرت عباس ميخورند كه آن فيلم ارزشي است. خير، برادر يا خواهر من. ما هم به همان ارزش شما ايمان داشته و معتقديم. ولي سينما ساحتي دوقطبي ندارد. سينما، سينماست و بزرگترين سند بر اين مدعا خود فيلم است. اينكه ما موضوع خوبي را با نابلدي تبديل به مديوم ديگري غير از سينما كنيم، اسمش سينما نيست. كليپ، موزيك ويديو و مستندهاي غيرواقعي و تحريكآميز فيلم نيستند و مديوم ديگرياند. طبعا آن مديومها در مختصات خودشان سنجيده ميشوند و اين مديوم در مختصات خود.
فيلم «غريب» از اخراج شهيد بروجردي از سپاه كردستان آغاز ميشود. بعد از اخراج، شهيد به عنوان يك سرباز صفر تلاش ميكند سرباز امام باشد كه در راه منطقه جديد خدمتش، گروهي كرد راهش را ميبندند. فيلم فلاشبك ميخورد به بحران سنندج. اين دادههاي اطلاعاتي در نوشتههاي ابتداي فيلم و ابتداي هر سكانس آورده شده است؛ بنابراين پيدا نمودن خط و ربط قطعي تاريخي و شخصيتي شهيد بدون منگنه نمودن اين توضيحات به سكانسها، تقريبا غيرممكن است. فيلم ضميمه ديگري را پيوست دارد. اين فيلم براساس واقعيت است. چه كسي باور ميكند يك فيلم ميتواند نعل به نعل واقعيت باشد، اساسا مگر فيلم به خاطر پيروي از واقعيت محض ارزشگذاري ميشود؟ اين «داستان براساس يك واقعيت» هم ديگر نخنما شده است. فيلم روايت توليدكنندگان از يك رخداد واقعي است. حالا ميتواند همان رخداد در روايت ديگران كاملا متفاوت باشد؛ بنابراين در ابتداي اين نوشته بايد عرض كنم كه اگر خدشهاي به ساحت فيلم خورد، طبعا نقدي به روايت توليدكنندگان فيلم است، وگرنه قصد نقد شهيد را نداريم.
حتي پيامبران تاريخ در روايت فيلمسازان متنوع، روايتهاي متنوعي را رقم ميزنند. بايد فيلتر هنرمند درنظر گرفته شود؛ بنابراين «غريب» روايت رسمي از لحظات قهرماني شهيد نيست و البته تا فيلم شدن هم راه بسيار طولاني دارد. يك مجموعه ويديو از نگاه توليدكنندگان فيلم به ماجراي سنندج كه به خوانش امروزي جامعه هم ارتباط پيدا نموده است. تركيبي از تصاوير بيارتباط با مونولوگهايي كه در پاسخ به اعتراض امروز طراحي شدهاند.
با اين مواردي كه آورده شد، مخاطب در ارتباط با فيلم سردرگم است. آيا قرار است با شخصيت وارد موقعيت شده و همزيستي با قهرمان نمايد يا موقعيتي هولناك طراحي شود تا شخصيت از دل موقعيت بيرون آمده و اين كلاف سردرگم را درست كند؟ فيلم به هيچيك از اين مسيرها وفادار نيست. در پرداخت شخصيت شهيد كه قهرمان اصلي فيلم است، كوتاهي شده و پازل دقيقي از محمد بروجردي در ذهن مخاطب شكل نميگيرد.
قهرماني كه در پاسخ به صحبتهاي از سر درد رفيق نظامياش با آن شور و حرارت، به جاي اينكه سخني به ميان آورد و او را از نگراني نجات دهد، ميگويد: «چاييات جوشيده بود!»
علامت تعجب و سوال هولناكي در ذهن مخاطب شكل ميگيرد.
همسرش نگراني خود از وضعيت ديگر خانوادههاي رزمنده را با او به اشتراك ميگذارد. اما قهرمان نبرد الجزيره را روي پرده انداخته و براي خودش يادداشت ميكند. انگارنهانگار كه اين همسر خطابش با اوست. بعد از صحبت طولاني و ابراز نگراني همسر، يك مزهاي ميپراند و سكانس را خاتمه ميدهد.
اين روند در سراسر فيلم ادامه دارد تا جايي كه فرمانده ارتش بهصورت دقيق و جزيي از حال و هواي سنندج و البته از احوال شخصي خودش با رنجي وصفناشدني با شهيد صحبت ميكند.
قهرمان با لبخندي تصنعي بعد از شنيدن آنهمه رنج به سخن ميآيد: «كوك نيستي آقاجون!»
فرمانده در جواب: «چه جوري كوك باشم؟!»
قهرمان با نيشخند: «ساعتتو ميگم!»
و مجددا مخاطب حيرتزده از اين رفتار، علامت تعجبي در ذهنش نقش ميبندد.
قرار بوده با اين رفتارهايي كه در فيلم موتيف شده به صبر قهرمان بپردازند؟ نتيجه عكس شده و قهرماني بيتفاوت و متاسفانه بياخلاق ديده ميشود. چگونه ميتواند يك انسان در پاسخ به رنج وصفناشدني همراهانش اين مقدار بيتفاوت باشد؟
داستان به اينجا ختم نميشود. اينگونه شخصيتپردازي در تمام فيلم سرايت نموده است. موتيفهاي ديگري هم طراحي شدهاند كه از ميزان تكرار آنها به ضد خودش بدل ميشوند.
ديالوگي كه صرفا در حد يك ديالوگ ميماند. «صبور باشيد، بايد باهاشون حرف بزنيم.» نه صبري در فيلم ميبينيم و نه گفتوگويي كه به نتيجه و تغيير ايدئولوژي دشمن برسد. رزمندهها و مردم كرد مسالههاي حلنشدني پر از تضاد را براي قهرمان فيلم تبيين ميكنند. مخاطب تشنه شنيدن راهحل شخصيت اصلي است تا از اين حل مسالهها كيفور شود. بعد از طراحي مساله توسط شخصيتهاي ديگر، قهرمان پاسخي ساده و از سر بازكني ميدهد. «صبور باشيد، بايد با دشمن سخن گفت.» برادر من چگونه صبور باشم؟ صبور باشيم كه چه اتفاقي بيفتد؟ تمام مردم اين سرزمين قتلعام ميشوند و چگونه بايد اين حجم صبر نمود. اين جملهها در ذهن مخاطب رژه ميروند. فيلمساز تلاش ميكند يكي از اين گفتوگوها را براي مخاطب بسط دهد. عدهاي كرد به پايگاه رزمندهها آمدهاند و اعتراض دارند. بماند كه خود فيلم از اعتراض آنها داده اطلاعاتي به مخاطب نميدهد. دقيقا مخاطب نميداند مطالبه آنها چيست؟ مدام قهرمان به زيردستانش فرمان ميدهد كه با آنها سخن بگوييد و زيردستان سخنگفتن را بيفايده ميدانند. حالا خود قهرمان دست به كار شده و وارد جمع اعتراضي آنها ميشود. فرد معترض يكتنه رجز ميخواند و يكي از كارمندان مدام در پاسخ سخناني سرهم ميكند. اين پاسخها براي مخاطب راهگشا نيست، چه برسد به آن مرد كرد معترض عزيز ازدستداده. سخنان مرد كرد به سمت امام خميني ميرود كه قهرمان از جا برميخيزد. بدون هيچ دليل و منطق دراماتيك مرد كرد كشيدهاي به صورت قهرمان ميزند. همه دست به سلاح ميبرند كه قهرمان دعوت به آرامش ميكند. قهرمان دست مرد كرد را گرفته و تلاش ميكند در مقابل ضربات ديگر او مقاومت كند. درحالي كه تمام تن او ميلرزد، لبخندي تصنعي به روي صورتش نقش ميبندد و تمام!
و مخاطب حيرتزده، متوجه ماجرا نميشود. مساله كه حل نشد. فقط قهرمان يك سيلي خورد و لطف كرد و مرد كرد را نكشت. اليماشاءالله اين موتيف تكرار شده و ره به جايي نميبرد.كمكم كه بحران سنندج غيرقابلكنترل شده و مردم كرد قتلعام ميشوند، قهرمان بالاخره متقاعد ميگردد تا دست به سلاح ببرد. در اين دست به سلاح بردن هم ميتوان خدشه وارد نمود. بماند كه فيلم جغرافيايي ندارد. جغرافيا تعريف نشده و قهرمان از اين كوچه به آن كوچه و از اين خانه به آن خانه ميرود. هر وقت يك نفر از ضرب گلوله به زمين ميخورد، بايد ببينيم چه كسي تير را شليك كرده، اگر قهرمان بود پس آن طرف دشمن بوده، اگر قهرمان نبود ديگر نميتوانيم تشخيص دهيم كه اين فرد جان ازدستداده شهيد شده يا به هلاكت رسيده است.
در عمليات شناسايي، قهرمان با چند تن از همرزمانش وارد شهر ميشوند. قهرمان اتفاقي با ضدقهرمان روبهرو شده و در درگيري يارانش شهيد ميشوند. به محض اينكه ياران قهرمان از بين ميروند، انتظار مخاطب اين است تا بروجردي چريك، دست به سلاح برده و كاري انجام دهد و تشويق ما را به ارمغان بياورد. اما چريك از معركه فرار ميكند، در صحنه فرار، از خانهاي به روي گاري چهارچرخي ميافتد و ناگهان زني را ميبينيم كه سلاح به سمت او نشانه رفته است. كات. قهرمان نجات پيدا ميكند. مجددا سردرگمي مخاطب بيشتر ميشود. آن زن از دارودسته ضدقهرمان بود، چرا بروجردي را نزد؟ با لطايفالحيلي در ادامه آن زن را جاسوس نشان ميدهند كه طرف قهرمان بوده و حالا پرسش مخاطب بيشتر از پيش ميشود. اگر جاي آن خانم فرد ديگري بود، شهيد قطعا از دست ميرفت. اين فرار بنا بوده از بروجردي قهرمان بسازد يا بخت و اقبال او را قهرمان نموده است؟
عمليات آغاز ميشود و حالا بايد قهرمان دست به عمل قهرمانانه بزند. همه منتظريم. او در اتاق قدم ميزند، از اين سو به آن سو. قدمزدنهاي زياد و يكدفعه سر همقطارانش فرياد ميزند. آيا فرياد عمل قهرمانانه است؟
خير، عمل قهرمانانه ظاهرا جاي ديگري است. قهرمان سوار خودرو بليزري ميشود تا به دل دشمن بزند. بايد انصاف به خرج داد. اين سكانس ميتوانست آغاز فيلم باشد؛ ولي بهخاطر طراحي غلط پايان فيلم آمده است. تصميم اين است. هليكوپترها منتظرند تا موقعيت دقيق بمباران را بدانند. يك فرد بايد دل به دريا بزند و وارد موقعيت دشمن شود. او سيد محمد بروجردي است. اما اين سكانس هم به هدر ميرود. استرس و اضطراب كنترلنشده چهره بازيگر نقض غرض ميكند. اينسرتهاي پا رو پدال گاز، وجعلنا خواندن نريشن و فريادهاي كنترلنشده شهامت و جسارت را تبديل به ترس و اضطراب ميكند. منور شليك ميشود، حالا منتظر شروع بمبارانيم. ولي سرنوشت مخاطب در اين فيلم ناكامي است. سوزن عوض ميشود و قطار روايت به ناكجا ميرود. حاملگي يك زن كرد در آن بحبوحه، اوج درام را ذبح نموده و فيلم به سمت ديگري ميرود.
برميگرديم به مقدمه كه سينما ساحتي بيانگر ندارد. فيلم تجربهاي زيباشناسانه است كه مخاطب را همزيست نموده تا حس برآمده از انديشه را براي او به ارمغان بياورد. دقيقا لحظه رشد شخصيت و چيرهشدن بر مانع اصلي درام، سوزن تغيير ميكند و فيلم قرباني ايدئولوژي توليدكنندگانش ميگردد.
انبوه اطلاعاتي كه توليدكنندگان قصد داشتند به مخاطب حقنه كنند. اين زن حامله كيست؟ زن يكي از سركردگان دشمن. ولي قهرمان او را به بيمارستان ميرساند. قهرمان انساندوست است. قهرمان فلان و فلان و فلان. اين بچه بايد دليل تحول يكي از سردستههاي دشمن گردد. قهرمان بچه را نجات دهد و دشمن بهخاطر اين كار قهرمان، دست از شرارت بردارد. حالا اين همه سخن براي اين است كه فيلمساز با موقعيت و مساله شهيد غريب و قريب است. نميشود كه تمام مخاطبان براي ديدن فيلم، كتاب مسيح كردستان و تاريخ جنگ را زير بغل بگيرند و هر سكانس را با كتاب جلو بروند. مساله و بحران سنندج عميق و هولناك بود. مرد بزرگ و وارستهاي بسان شهيد بروجردي توانست مديريت كند و كشور را از تجزيه نجات دهد. اگر تاريخ جنگ مطالعه شود، قطعا به كنش قهرمانانه شهيد پي خواهيم برد. افرادي كه در مقابل قهرمان صف بسته بودند، كم قدرت نداشتند. آنها تا دندان مسلح بودند. نه فقط توپ و تانك. ايدئولوژي ساختاري كه وقتي به ميز گفتوگو ميآمدند، ميتوانستند رقيب را منكوب كنند. مردم بيدفاع كرد در زير حملات سخنرانيهاي آنها دچار تضادهاي وحشتناكي ميشدند كه ديگر توان تميز دوست و دشمن بهراحتي ممكن نبود. اما ضدقهرمان فيلم راهي به واقعيت رقمخورده، ندارد. روايت اين دوستان هم نه از واقعيت سرچشمه گرفته نه از سينما. ضدقهرماني كه ميتواند سنندج و كردستان را به سمت تجزيه ببرد، اين شخصيتي كه در فيلم مشاهده ميشود، نيست. اين ضدقهرمان نه ريشه در واقعيت دارد و نه در سينما. ضدقهرمان هدفي شبيه قهرمان دارد. آنها سر هدف مشترك با ديدگاه متفاوت در جنگند. اما ديدگاه ضدقهرمان در اين فيلم چيست؟ لمدادن در دل كوه و كتاب انگليسي خواندن، نشانه دقيقي از ديدگاه شخصيت نيست. در يكي ديگر از آثار سينماي دفاع مقدس ضدقهرماني تعريف ميشود كه سخنانش هم قهرمان و هم مخاطب را دچار تزلزل ميكند. دكتر در فيلم «چ»، فارغ از اينكه آن فيلم خوب يا بد است. وقتي براي قهرمان استدلال ميآورد، قهرمان در پاسخ عاجز ميشود. اما ضدقهرمان فيلم «غريب» از سينماي هندوستان وامگرفته شده و شبيه جبار سينگ است. ضدقهرماني با زخمي روي گونه، چشماني دورنگ، صداي دورگه و سيگارهاي ممتد. براي سخنراني روي جيپ يا تانك ميرود. ضدقهرماني سطحي كه قرار بوده فقط بد باشد. چه استدلالي در مقابل بروجردي دارد؟ هيچ! چرا همسرش را ميكشد؟ اين كنش او بيشتر شبيه شخصيت كايزر شوزه در فيلم «مظنونين هميشگي» نيست؟ قصد داريد بفرماييد كه خيلي ترسناك است؟ متاسفانه اتفاق نيفتاده و بدل به عكس آن شده است. قهرماني سطحي كه تعريف شده فقط بد باشد. نه ديدگاهي دارد كه بر اساس آن كنش انجام دهد، نه كنشهاي او در فيلم ما را به ديدگاه منسجمي از وي ميرساند.
در نتيجه، فيلم عاري از يك روايت منسجم است. نه پارهكردنهاي مكرر گزارشها توسط قهرمان، دريافتي از شخصيت او به ما ميدهد، نه سيگاركشيدنها با چوبسيگار توسط ضدقهرمان او را ترسناك ميكند.
مردمي كه بهطور افسارگسيخته از بين ميروند براي اين طراحي شدهاند تا همزيستي مخاطب را به ياري بطلبند و سطح درگيري حسي مخاطب را با اثر افزايش دهند ولي متاسفانه تمام تلاشها هدر شده و به سرانجام نرسيده است.
مبتني بر همين موارد، كارگرداني هم دچار سردرگمي است. ميزانسنها در حماسهسازي بيشتر طرفدار ضدقهرمانند تا قهرمان. در گفتوگوها، زاويه ديد عليه قهرمان است و در جنگ، طرفدار ضدقهرمان.
قهرماني كه در ميزانسن و پلانهاي تكشات اغلب خسته، منفعل و قالب تهي نموده است. مخاطب اين حسهاي برآمده از كارگرداني را بيشتر باور ميكند تا لبخندهاي تصنعي و امر به صبوري را.
درنهايت، «غريب» غريب ميماند.
در پرداخت شخصيت شهيد كه قهرمان اصلي فيلم است، كوتاهي شده و پازل دقيقي از محمد بروجردي در ذهن مخاطب شكل نميگيرد.
قرار بوده با اين رفتارهايي كه در فيلم موتيف شده به صبر قهرمان بپردازند؟ نتيجه عكس شده و قهرماني بيتفاوت و متاسفانه بياخلاق ديده ميشود. چگونه ميتواند يك انسان در پاسخ به رنج وصفناشدني همراهانش اين مقدار بيتفاوت باشد؟ تازه داستان به اينجا هم ختم نميشود.