درنگي بر كتاب «آواز كافه غمبار» اثر كارسون مكالرز
آواز زندانيان زنجير به پا
فرزانه توني
«خودِ آبادي دلگير است» اين شروع داستان «آواز كافه غمبار» اثر كارسون مكالرز از زبان ِنويسنده است. توصيف كوتاهي از يك آبادي دلگير كه كارخانه نخريسي و كارگرانش كمي آن را به جريان انداختهاند.
غير از اين، آبادي تكافتاده و بيگانه با هر جاي جهان است. راوي با لحني غمبار از گذشتههاي دور ميگويد. از گذشتههايي كه اهالي آبادي، شنبهشبها براي گذراندن بهترين دورهميشان در پاتوقي گردهم ميآمدند و اين پاتوق، مكان محوري داستان است.ساختماني كه زماني كافهاي پرهياهو در آبادي به حساب ميآمد. اين ساختمان پيشتر مغازه خواروبارفروشي بوده و حال آن هياهو حاصل يك عشق نافرجام از يك ميهمان و صاحب اين كافه، ميسآمليا اونس بوده است. زن بلندقدِ سبزهرو با چشماني لوچ و خاكستري كه كافه را از پدرش به ارث برده، روايت يكي از شخصيتهاي عجيب و غيرمتعارف اين آبادي است كه هر كدام قصهاي براي گفتن دارند.
در گذشتههاي پر از هياهوي اين كافه، مرد گوژپشتي كه خود را پسرخاله لايمون معرفي كرد، سهم ِ بزرگي در شور و نشاط اين كافه داشته است.مردي كه كمكم به معشوقه ميسآمليا تبديل شد، به زندگي كسي وارد شد كه غير از ازدواج ده روزه غيرمتعارفش، تا پيش از اين زندگي يكنواختي داشته است. اين ازدواج ده روزه، ماجرايي عجيب و غريب از نخستين ازدواج ميسآمليا با «ماروين ميسي» بدنامترين جوان آن منطقه بود.ماروين ميسي سومين شخصيت داستان كه در رخداد اتفاقات آبادي و پيرنگ داستان نقشِ اساسي داشته، بعد از يك غيبت طولاني در داستان، در ميانه عاشقي ميسآمليا با مرد گوژپشت، زماني سروكلهاش پيدا ميشود كه آغازگر اتفاقي غيرقابل تصور است. بخش مهمي از روايتهاي داستان به كافه بازميگردد. اين مكان، محور تمامي اتفاقات رخ داده در اين آبادي است. نويسنده از تاثير اين فضا بر معاشرت مردمان و نشاط آبادي ميگويد و از شروع يك رابطه عاشقانه و تاثيري كه بر زن مستقلِ داستان ميگذرد.
«بله، آبادي دلگير است. در بعدازظهرهاي ماه آگوست جاده خالي است و فرورفته در غباري سفيد و آسمان آن بالا مثل شيشه براق است. هيچ جنبندهاي آن حوالي نيست، صداي هيچ بچهاي به گوش نميرسد، تنها صداي سوت كشدار كارخانه در فضا ميپيچد.»
داستان از زمان حال شروع ميشود و نويسنده فلاشبكي به گذشته ميزند، خط داستاني و مسيرِ اتفاقات را براي مخاطب شرح ميدهد و در انتها دوباره بر دلگير بودن كافه تاكيد ميكند و ايماژي از روح پژمرده آبادي را در زمان حال براي مخاطب متصور ميشود. در بند پاياني داستان، نويسنده از آواز دوازده مرد فاني ميگويد. زندانيهاي زنجير به پايي كه لباسهاي سياه و سفيد راهراه پوشيدهاند و در جاده فوركس فالز مشغول به كار هستند. جاده فوركس فالز نزديك به يك فرسنگ با آبادي فاصله دارد و نويسنده پيش از اين يكبار در ابتداي شرح آبادي از آن ياد كرده است.كارسون مكالرز آواز اين دوازده مرد فاني كه در سكوتِ جاده در فضا جاري شده، را زبان كافه غمزده ميداند كه روزي هياهويش در اين آبادي به گوش ميرسيد. راوي پيادهروي در جاده فوركس فالز و گوش دادن به آواز زندانيان زنجير به پا را در فضاي دلگير بعدازظهرهاي ماه آگوست به مخاطب پيشنهاد ميدهد و دوباره در انتهاي داستان، اين موسيقي، اين گوش دادن به آواز را روحافزا توصيف ميكند كه به دلها وسعت ميبخشد. از نظر راوي، كافه غمبار نمادي از رنج انسانهايي است كه با غل و زنجير رودررو هستند.
«صداي آواز هر روز به گوش ميرسد. صدايي گرفته و غمگين يكباره بلند ميشود، قطعهاي ميخواند، آوازگون كه به يك پرسش ميماند و بعد از لحظهاي صداي ديگري همراهياش ميكند و طولي نميكشد كه همه زندانيها ميزنند زيرآواز.» «آواز كافه غمبار» از كارسون مكالرز نويسنده امريكايي در سال 1951 به چاپ رسيده است.
مكالرز نخستين داستان خود را در هفده سالگي در مجلهاي به چاپ رسانيده و بعد ازدواجي ناموفق با داستاننويسي شكستخورده و الكلي به نام ريوز مككولرز داشته است.او در اوج افسردگياش دست به خودكشي زده است و انعكاس آن در داستانهايش به مخاطب ميگويد كه به دنبال پيدا كردن نشانههاي كوچكي در درون خود است تا گذشته تلخ را به فراموشي بسپارد.او طرحي گروتسك را رقم زده و براي شرح تنهايي انسان از زندگيهاي عادي اجتناب كرده است.