جام جهانبين
مشكلِ خويش برِ پيرِ مُغان بُردم دوش
كو به تأييدِ نظر حلِّ معما ميكرد
ديدمش خُرّم و خندان قدحِ باده به دست
و اندر آن آينه صد گونه تماشا ميكرد
گفتم اين جامِ جهانبين به تو كي داد حكيم؟
گفت آن روز كه اين گنبدِ مينا ميكرد
بيدلي در همه احوال خدا با او بود
او نميديدش و از دور خدا را ميكرد