• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۲۳ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5502 -
  • ۱۴۰۲ پنج شنبه ۱۸ خرداد

طعم خوش آن نيمرو هنوز زير زبانم هست

داس چاقو

حسن فريدي

سالي بيشتر از فوت پدر نگذشته بود كه در زندگي من ناپدري پيدا شد. با آمدنش آسودگي خاطر و آرامش جان از دوران خوش كودكي رخت بربست! بر تنگدستي ما، اضطراب و دلهره هم افزوده شد. به همان اندازه كه وجودش براي مادر لازم و ضروري بود، براي من دل‌آزار بود. بعدها فهميدم كه به ناچار بايدسايه مردي بالاي سر زن باشد؛ به خصوص كه اگر آن زن جوان هم باشد؛ تا ديگران حرفي پشت سرش در نياورند؛ اما من...؟ زندگي‌ام... با آمدن ناپدري رنج تازه‌اي به رنج‌هاي ما اضافه شد. او مرا مجبور مي‌كرد كار كنم؛ البته قبل از آن هم كار مي‌كردم. هم شاگرد بنا بودم، هم شيريني‌فروشِ دوره‌گرد. از صحرا كاهو يا سبزي به شهر مي‌آوردم و مي‌فروختم، ولي ديگر هيولايي بالاي سر نداشتم. ماه دوم زمستان بود. عصرجمعه، هوا نيمه‌ابري، ابرها آبستن، وزش باد آرام، قلبم پرتپش، سيني سوهان بر سر، داس چاقو (1) در جيب چپم، به سوي چاكه(2) حركت كردم، از شوق فروش يك جاي سوهان‌ها دلم قيلي ويلي مي‌رفت! شتاب گام‌هايم را بيشتر مي‌كردم اما يك لحظه، ترس از ناپدري ذهنم را رها نمي‌كرد. وحشتش ميخكوبم مي‌كرد اما مي‌دانستم بايد بروم و مي‌رفتم. چاكه دره‌اي بود با چند پيچ تند. در پيچ وسطي، حلقه تنگ قماربازها تشكيل شده بود. آن روز «بيست‌ و يك» بازي مي‌كردند. بانكدار كيميا، بانك بيست تومان. درحالي كه تمامي سرمايه و سود من به پانزده ريال هم نمي‌رسيد. ابول، نعمت، عباس خالدار و چند تاي ديگر حلقه دايره را تشكيل داده بودند. وزش باد كه از سمت جنوب بود، لشكر شكست‌خورده ابرها را جمع و جور مي‌كرد. ابول نگاهي به آسمان انداخت و گفت: تا باران، شِلق لقي نشده (3)، بايد جمع كنيم.
عباس جوابش داد: 
- ابول! چرا از اين ابرهاي سفيد بي‌بخار مي‌ترسي.
نعمت كه در بازي هم نيشخندش محو نمي‌شد و به خيال خودش شاعر بود درآمد: نترس، از ابر سياه و تنگ و تاريك؛ بترس از ابر سفيد و نرم و باريك.
كيميا كه مشغول دادن ورق اول به نعمت بود با تعجب توپيد: 
- شعر و شوخي بسه، بخوان!
هرچقدر ابرها فشرده‌تر مي‌شد، هوا هم رو به تاريكي مي‌رفت و حلقه بازي هم تنگ‌تر مي‌شد. كيميا يكي‌يكي حريف‌ها را از ميدان به در كرد. ديگر چيزي به پايان بازي نمانده بود كه نم‌‌نم باران شروع شد. ته جيب همه كه بيرون آمد، بازي تمام شد و كيميا فاتح بي‌بديل ميدان بلند شد و سينه‌اش را جلو داد و مرا كه با شورت سه ربع (4) گوشه‌اي نشسته بودم، صدا زد: 
- بيا اينجا ببينم بچه! چي مي‌فروشي؟
بلند شدم سيني سوهان روي يك دست، داس چاقو را از جيب چپم بيرون آوردم كه باهاش سوهان را تكه‌تكه كنم. پرسيدم: 
- چقدر ببُرم؟
خنديد و گفت: - بده چاقوتو ببينم. اسمت چيه؟
داس چاقو را به دست كيميا دادم و گفتم: محمد.
براندازش كرد و گفت: خودمونيم، عجب چاقويي داري! چقدرهم خوش‌دسته. اونو به من نميدي؟
- قابل شما را نداره آقا كيميا.
داس چاقو را بهم پس داد: بذار جيبت. همه سوهان‌ها چقدر مي‌شه؟
من با خوشحالي گفتم: پانزده ريال. خودش يك سوهان بزرگ برداشت. بعد همه افتادند به جان سوهان‌ها. كيميا دست برد به جيبش و از بسته اسكناس‌ها، يك اسكناس دوتوماني نونواري درآورد، گذاشت كف دستم و گفت: تا باران دم‌اسبي (5) نگرفته، بدو برو خونه. اسكناس دوتوماني را چار تا كردم، گذاشتم ته جيبم؛ و سيني را زدم زير بغل. از شوق و ذوق با جست وخيز مي‌پريدم. انگار پر پرواز درآورده بودم. تا رسيدم به خانه، شب شده بود. شب، شبي ديجور. سياه و تاريك. ظلمت از شب مي‌باريد. رعد و برق سنگين بود. برق، دل ظلمت را مي‌شكافت و يك لحظه زمين را چون گويي آتشين مي‌كرد. رعد و برق چنان شديد بود كه يك آن نمي‌توانستي به آن چشم بدوزي. بي‌اختيار چشمت بسته مي‌شد. مادرم كه روي خرندگلي، دم در، منتظرم نشسته بود، همين كه مرا ديد، بلند شد و گفت: تا اين وقت شب؟! سيني را همراه اسكناس دوتوماني به دستش دادم. چشم‌هاش از خوشحالي برق زد.
- دستت درد نكنه روله! (6)
دست در جيب راست بردم كه چاقو را هم به مادرم بدهم كه ديدم چاقو نيست؛ چاقويي كه مال ناپدري بود. داس چاقويي كه يادگاري پدرش بود. آستر جيب راستم كه از دو روز پيش سوراخ شده بود كار خودش را كرده بود. مادرم كه از تغيير حالاتم چيزهايي دستگيرش شده بود با نگراني پرسيد: چي شده محمد؟
- هيچي، چاقو نيست!
- نيست؟! حالا چه خاكي به سرمون بريزيم. جواب پدرتو چي بدم.
از شنيدن كلمه «پدر» ناراحت شدم و با كلافگي گفتم: 
- اون پدر من نيست!
مادر، سراسيمه كف دستش را به دندان فشرد و با ترس و لرز گفت: 
- حالا چه كار بايد بكنم؟ خدايا خودت كمك كن!
من براي اولين‌بار در عمرم رو در روي مادر ايستادم: 
- چته؟ چرا اين‌طوري مي‌كني؟
- نمي‌داني الان كه اومد چه جهنمي بپا مي‌كنه؟!
- خب بياد! چكار مي‌خواد بكنه؟ چرا اينقدر ازش مي‌ترسي؟
اين حرف‌ها را مي‌زدم اما خودم بيشتر مي‌ترسيدم.
طولي نكشيد كه ناپدري پيداشد. همين كه نگاهي به مادرم انداخت، انگار دم در كسي خبردارش كرده بود! صبح تا شب هيزم حمل كرده، خسته، كوفته و گرسنه بود اما باز توش و توان داشت كه بغرد: 
- بگو ببينم، چي شده زن؟
- چيزي نيست. دست و صورتت را بشور، تا واسه‌ات شام بياورم.
- نه! اول بگو چي شده؟
- حالا شامت را بخور. كج‌خلقي نكن.
سگرمه‌هاي ناپدري تو هم رفت، صدايش بالا گرفت: 
- باز اين بچه چه غلطي كرده؟
من گوشه حياط، كنار ديوار تنور چمباتمه نشسته، دست‌هايم را روي سينه گره‌ زده بودم كه ناپدري داد زد: 
- اگر تو حرف نمي‌زني، الان خودم ازش حرف مي‌كشم.
و توپيد: محمد! بلندشو بيا اينجا. اگر راستش را بگويي، كارت ندارم.
سر جام خشكم زده بود. ناي حركت نداشتم كه او دوباره غريد: با توام. بلند شو بيا اينجا. نمي‌شنوي؟
بلند شدم كه به طرف مادر و ناپدري بروم. مادرم خود را وسط انداخت و ملتمسانه خواهش كرد: 
- ترا به خدا، كاري به كار بچه‌م نداشته باش.
- من نبايد بدونم تو اين خراب شده چي مي‌گذره؟
- حالا خودت را ناراحت نكن.
- بالاخره مي‌گويي چي شده، يا نه؟ كفرم را بالا نيار زن!
مادر كه ديد، بي‌فايده است. به آرامي گفت: والله... امروز... مثل هر روز كه رفته بود سوهان بفروشد، چاقو از تو جيبش افتاده؛ البته بچه‌ام تقصيري نداره. تقصير من گردن بريده بوده كه فراموش كردم، آسترجيبش را بدوزم. طفلكي ديشب هم بهم گفت اما من...
- نمي‌خواد اينقدر سنگ‌ اين سر به هواي بي‌دست‌وپا را به سينه بزني. اون چاقو يادگار پدرم بود.
- من بي‌عرضه نيستم!
دستش را بلند كرد؛ اما نزد. يعني قبل از آنكه بر پهناي صورتم بنشيند، از در پريدم بيرون. در كوچه تنها ماندم. خسته. گرسنه. دل‌گير، دلم هواي يك پياله چاي داغ كرده بود. باد بود. باران بود. رعد و برق بود. باران بي‌امان مي‌باريد. بي‌وقفه بر در و ديوار مي‌كوبيد؛ شلاقي. توفان گرفته بود و من دنبال سرپناه مي‌گشتم. ناپدري، خودش كه هيچ، مادرم را هم نگذاشت دنبالم بيايد. زيركنپي(7) خانه مش صفر پناه گرفتم. خواست خدا بود كه مادر صفر به حياط آمده بود تا نگاهي به راه آب بيندازد كه يك‌وقت نگرفته باشد.  سري هم به دالان زده بود. صداي چق‌چق دندان‌هايم را شنيده بود كه از شدت سرما به هم مي‌خورند. در را باز كرد. انگار در رحمت به رويم بازشده بود. مرا به اتاق برد. منقل پرآتش را كه پر از ريشه چوب باقلا بود جلويم گذاشت تا گرم شوم. بعد پيراهن و زيرشلوار بزرگي برايم آورد كه جثه نحيفم در آنها گم مي‌شد. گرم‌تر كه شدم، ديدم دو تا تخم‌مرغ خانگي هم نيمرو كرده، آورده برام. با چه ولعي خوردمش. سال‌ها از آن روزگار گذشته اما هنوز طعم خوش نيمروي آن شب زير زبانم هست.
پاورقي
1- داس چاقو: نوعي چاقوي دوكاره
2- چاكه: نام محلي قديمي درخارج از شهر دزفول
3- شلق لقي: باران تند با قطرات درشت
4- شورت سه ربع: شلوارك
5- دم اسبي: باران شديد باقطرات ريز
6- روله: فرزند
7- كنپي: سايبان

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون