جمشيد (1)
علي نيكويي
گرانمايه جمشيد فرزند او
كمر بست يكدل پر از پند او
با مرگ طهمورث ديوبندپادشاهي به فرزندش جمشيد(1) رسيد. جمشيد شاه انسانها و ديوان و حيوانات شد. در ابتداي كار جمشيد به عدل و داد سلطنت كرد و فر ايزدي بر او هويدا گرديد؛ فرمود دست بدان و بدانديشان را از جهان كوتاه خواهد نمود، سپس آهن را نرم نمود و از آهن زره و جوشن ساخت از كتان و ابريشم پارچه ساخت و بر مردمان داد تا بپوشند؛ آدميان را دوختن و بافتن آموخت و چون اين مهم به غايت شد مردمان را به چهار گروه تقسيم كرد.
گروهي را كاتوزيان خواند و آنان را گمارد تا تنها عبادتكننده خداوندگار باشند و دستي ديگر از مردمان را نيساريان نام داد و ايشان را سپاهي مرد ناميد كه چون شير خشمگين از تاج و تخت پاسداري نمايند و گروهي ديگر را فرمان داد تا كشاورزي نمايند و بكارند و درو كنند و مردمان ديگري را دستور داد تا صنعتگر باشند و صنعت نمايند و پس براي هر گروهي كاستي و طبقهاي انديشيد سزاوار تا كارهاي مُلك به نيكويي فرجام گيرد.
سپس ديوان را فرمان داد تا آب را با خاك درآميزند و حاصلش گِل شد، ديوان با گل نخست بار اشكال هندسي ساختند و كاخها و حمامها و ديوارها پديد آوردند، براي جمشيد گنجها از زر و زمرد پديدار گشت. جمشيد اول كسي بود كه بوهاي خوش را به مردمان شناسانيد، بوهايي چون كافور و گلاب و مشك و عود و عنبر، سپس پزشكي را رونق داد تا درد و رنج از مردمان برود، جمشيد رازهاي گوناگون آشكار نمود و چون اينها بكرد بر كشتي بنشست و جهان را ديد و سپس به ملك خويش آمد و چون بر مردمان كاري نبود كه نكرده باشد پس براي خود تختي ساخت كه از هر گوهري برِ او بود، آن تخت را ديوها بر ميداشتند و از رود هامون بر آسمان گردون ميبردند و جمشيد چون خورشيد در ميان زمين و آسمان بر آن تكيه ميزد، چون كار ساخت اين تخت به پايان رسيد و جمشيد اول بار بر آن نشست و ديوان آن را بر فراز زمين بردند و نور خورشيد بر گوهرهاي آن تافت و نور از آن برتافت، جهانيان و مردمان از كار آن حيران شدند و اين روز را روز نو خواندند و آن روز يكم روز از ماه فروردين بود، بزرگان آن روز را به جشن نشستند و جشن نوروز از آن دوران به يادگار ماند. سيصد سال به اين منوال گذشت و جمشيد شاه بود و ديوان در خدمت مردمان و كشور در امن و امان و صلح و آرامش و خلايق در رضايت كه جز خوبي چيز ديگر نديده بودند؛ جمشيد كه چنين ديد آرامآرام به خود غره شد و از فرمان يزدان سرپيچيد و چنان در اين گستاخي پيش رفت كه روزي سران لشكر را بخواند و به ايشان گفت: در جهان آنكه هنر را پديد آورد من بودم و جهان را من بدين زيبايي نظم دادم، از سايهسار من شما آسوده ميخوريد و ميآراميد و آسايشتان را از من داريد! پس سزاست كه جز من مالكي بزرگتر شما بشناسيد؟ موبدان و پارسايان از ترس جمشيد شاه هيچ پاسخي ندادند و سرهاي خود را به زير انداختند، جمشيد اين سخنها را براند و در دل ياد خدا را كشت پس فر ايزدي از او دور شد و عهد خدا بر آن شد كه هر كس به ياد خدا نباشد در دلش ترس خانه كند.
در همين روزگار در دشتهاي عربستان مردي زندگي ميكرد به نام مرداس؛ نيكمردي بود و به داد و دهش و بخشش شهره، بسيار اسبها داشت و به دامداري مشغول. مرداس را پسري بود ضحاك نام كه برخلاف پدر در دل كينهجو بود و به دنبال نام و شهرت؛ ناپاك فرزند بود؛ اما دلير. روزي اهرمن به چهره مردي خيرخواه بر او ظاهر شد و دل ضحاك جوان را به دست گرفت و به او گفت كه ابتدا بايد با من پيمان ببندي كه چيزي كه تو را گويم آن كني و من به تو رمزها و رازها گويم؛ ضحاك جوان هم با او به سوگندِ سختي پيمان بست؛ سپس ابليس بدسرشت ضحاك را گفت تا چون تو پهلواني در جهان هست چرا بايد كس ديگر شاهي كند؟ پس بايد پدر سالخوردهات را بكشي تا كدخدايي به تو رسد آنگاه من تو را شاه جهان خواهم نمود...
بر اين گفته من چه داري وفا
جهان را تو باشي همي كدخداي
1- اوستا يكبار از جمشيد ياد نموده، پدر جم [ويونكهيار] نخستين كسي است كه گياه مقدس هوم [گياهي درمانگر كه با دشمنان اهريمني مبارزه ميكند] را ميفشرد و اين نيكبختي به او ميرسد كه داراي پسري گردد؛ جمشيد به معني دارنده رمه خوب، فرهمندترين شخص ميان مردماني كه به دنيا آمدند. (نگاه كنيد به: نيكوئي، علي و جوادي، شهره، جوادي. (1401) تغيير نام نيايشگاههاي مهر به اماكن منسوب به سليمان پيامبر مجله باغ نظر، 19 (110) 21 تا34.