اسطوره عشقي
مرتضي ميرحسيني
قاتلان به نيت كشتن او به خانهاش رفتند، اما گفتند براي گرفتن جواب عريضهاي آمدهاند. عشقي دروغشان را باور و به داخل دعوتشان كرد و ميخواست از آنان پذيرايي كند. دو و به روايتي سه نفر بودند و فقط يكنفرشان، يك گلوله به ميزبان شليك كرد. يكي از آنان بعد از تيراندازي گريخت، اما ديگري را گرفتند و به نظميه بردند. در نظميه اتفاق عجيبي افتاد و ماجرا را بودارتر كرد. به روايت عبدالله مستوفي «نظميه، آورنده را توقيف كرد و قاتل را فراري داد.» شايد چند نفر از نزديكان رضاخان تصميم به قتل عشقي گرفته بودند و با جلو انداختن اين دو نفر، تصميمشان را اجرا كردند. شايد هم، چنانكه برخي معتقدند، دستور را خود رضاخان داده بود، چون تحمل مزاحمتها و نيش و كنايههاي اين روزنامهنويس جسور را ناممكن ميديد و ميترسيد اگر سربهنيستش نكند، به الگويي براي ديگران تبديل شود. قبلا چند بار به اهالي مطبوعات هشدار داده بود كه حوصله مزاحمت و بازخواست را ندارد و به نافرماني از دستوراتش واكنش نشان ميدهد؛ «صريحا اخطار ميكنم كه پس از اين برخلاف ترتيب فوق در هر يك از روزنامهها از اين بابت ذكري بشود، به نام مملكت و وجدان، آن جريده را توقيف و مدير و نويسنده آن را هر كه باشد تسليم مجازات خواهم كرد.»
گويا اعتقادي هم به محكمه و قاضي نداشت و خودش حكم ميداد و خودش هم مجازات ميكرد. بيشتر روزنامهنگاران از اين تهديد و از سايه سنگين سردارسپه ترسيدند و پا پس كشيدند. به نظرشان سكوت عاقلانهتر بود.
اما عشقي از جنس آنان نبود و خودش را ملزم به رعايت قوانين تحميلي بازي ديگران نميديد. روحيهاي حساس و ذهني آشفته داشت، اما در آنچه ميگفت و مينوشت روراست بود. به قول مستوفي «طبع شاعرانه و حساس اين سيد جوان كه از زيبايي صوري هم بيبهره نبود، از نوشتهجات و نمايشنامهها و اشعارش به خوبي پيداست. زندگاني او بينظم و شايد مبتلا به الكل و افيون، ولي جواني صاحبدل و عاشقپيشه و آنچه ميگفت و ميكرد، واقعا به آن معتقد بود. همانطور كه اشعار و نوشتهجاتش به واسطه نداشتن مايه علمي، هنوز پخته نشده و غث و سمين را درهم ميآميخت، در روش سياسي هم خام و افكارش استقراري پيدا نكرده و مثل تمام اشخاص احساسي، هر چند روز به سمتي مايل ميگشت و اين جمله از هجويات ديوان او به خوبي هويداست.» با همين رويهاش پا در كفش رضاخان كرد و خشم او را برانگيخت. احتمالا نميدانست اين يكي با قبليها متفاوت است كه اگر تهديدهايش جواب ندهد كار را با مشت و لگد پيش ميبرد و اگر مشت و لگد هم گره را باز نكرد با گلوله ماجرا را ختم ميكند. محمد قائد در كتاب «عشقي، سيماي نجيب يك آنارشيست» مينويسد: تا آن زمان روش جاري اين بود كه به رييسالوزرا و به دولت ناسزا ميگفتند، روزنامه توقيف ميشد، ماه بعد كابينه سقوط ميكرد و ماجرا را از سر ميگرفتند. تيري كه به قلب عشقي شليك شد، همانند گلوله رسامي كه براي علامت دادن در ميدان جنگ به كار ميرود، جهت را براي دو دهه آينده مشخص كرد: روزنامهنويس لازم نيست نظر داشته باشد؛ دولت، يعني شخص شاه، هرگاه صلاح بداند نظر ميدهد، روزنامه آن را چاپ ميكند. مردم تهران نيز متوجه عمق ماجرا شدند و دست پشت قتل عشقي را به وضوح ديدند. بيشتر از بيست هزار نفر زير جنازهاش را گرفتند و مراسم خاكسپاري را به تجمعي اعتراضي ضد سردارسپه تبديل كردند، چه آنكه «او را آمر اين قتل ميدانستند.» البته چنانكه ميدانيم، رضاخان به همين مسيري كه در پيش گرفته بود، ادامه داد و هر كه را كه مانع و مزاحم ميديد، به روشهاي مشابه از سر راه خودش برداشت. در ميان اين قربانيان، عشقي يكي از كساني بود كه اسطوره شد، اسطوره سازشناپذيري با استبداد و به قول قائد «به يمن ترور عشقي، ملت ميتوانست ادعا كند و تا حدي ثابت كند كه از همان ابتدا در راه نبرد با خودكامگي رضاشاه جهد كرده و در پيشگاه آزادي خون داده است.»