پدر و پسر
محمد خيرآبادي
پدرش مُرد. كسي كه به وقت تنبيه، سنگدل بود و به وقت آشتي، شوخطبع و بذلهگو. داد كه ميزد چهار ستون بدن پسر ميلرزيد و سراغ شوخي كه ميرفت، پسر از خنده غش ميكرد. دستهايش قوي و بازوهايش پُر زور بود. گوش پسر را كه ميپيچاند تا سه روز جاش درد ميكرد. اما بلد بود آدم را بخنداند، جوري كه همه ناراحتيها و دردها يكجا از بين برود. شوخيهايش منحصر به فرد بود. غم را از دل ميبُرد، اما ترس از تنبيه را همچنان باقي ميگذاشت. دنيا براي پسر بدون شوخيهاي پدر بيمعنا بود. پدر رفيقش بود. يك رفيق دلسوز كه هر چند گاهي ترسناك به نظر ميرسيد، اما باز هم نميشد رفاقت و دلسوزياش را كتمان كرد.
چند سال قبلتر در آغاز نوجواني، يك روز پدر، او را نشاند و حرفهايي زد كه چندان براي پسر مفهوم نبود. گفت: «من تنهام. كنار نزديكترين كسانم هم تنهام. فقط تويي كه تنهاييام را دود ميكني و ميفرستي هوا». پدرش مُرد و باقي آدمها، بدون ذرهاي فكر كردن به اين حرفها، او را كفنپوش بردند توي قبر و رويش سنگ و خشت گذاشتند. دل پسر داشت از جا كنده ميشد. ميخواستند او را تنها بفرستند زير خروارها خاك. پسر هر چه داد زد كه «ولم كنيد، بذاريد برم» گوش ندادند. گريه ميكرد و ميگفت: «بابا منو با خودت ببر». دستهايش را گرفته بودند و ميگفتند: «آروم باش... بشين... زشته پسر... باباتو عذاب نده». هر چه بيشتر مانع ميشدند، طاقتش كمتر ميشد. دلش ميخواست برود و همان يك كاري را كه از دستش بر ميآمد، براي پدر انجام دهد و لااقل تنهايي پدر را دود كند و بفرستد هوا. اما نميگذاشتند. همه زوري را كه از پدر به ارث برده بود جمع كرد و خودش را به كنار قبر رساند.
وقتي پدر را كفنپوش آن پايين ديد، پاهايش سست شد. روي كپه خاك نشست. خاك از پاهايش سستتر بود. زيرش خالي شد. تا آمد بجنبد، افتاد پايين. به زحمت خودش را جمع و جور كرد كه روي پدر نيفتد. قبر عميق بود و تاريك. خاك رفته بود توي چشمهايش. ديوارها جا براي دست انداختن نداشت. ليز بود. هر كار ميكرد، نميتوانست بيايد بالا. قبركن دست دراز كرد تا كمكش كند. دستش را گرفت. زورش به پسر نرسيد. قبركن هم افتاد پايين. براي كمك به پسر دستهايش را قلاب كرد. فايده نداشت. دولا شد. پسر پا گذاشت روي پشت او و آمد بيرون. سر تا پا خاكي و خيس عرق شده بود. همه آنهايي كه اطراف قبر ايستاده بودند، وسط گريه و زاري، لبخند به لبشان نشسته بود. از آن روز به بعد، پسر فقط شوخيها و شوخطبعي پدر را به ياد ميآورد، طوري كه انگار هيچوقت تنبيه و ترسي در كار پدر و پسر نبوده.