ناصرالدینشاه از روی استکاننعلبکیهای قرمز به من زل میزد
تاجماه
مريم شراوند
تاجماه پنجاه و هفت سالش بود كه توي محله هفتچنار مُرد. از آرايشگاه كه برگشت، توي كوچه چادرش را انداخت سرِ شانههايش تا همسايهها رنگ زيتوني موهاي كرنلياش را بهتر ببينند. گفتند صورت سفيدش هنوز از بند اصلاح قرمز بود و ابروهاي هشتياش يكرج بالاتر رفته بود. يكهو قلبش گرفت و سنگيني هيكلش، روي سكوي جلوي خانه ولو شد. از دبيرستان كه برگشتم، خالهها و خاندايي با اهل و عيالشان جمع بودند و صداي شيون تا سر كوچه ميآمد.
تاجماه را كه بهشت زهرا خاك كردند، فاميل براي سرسلامتي توي خانهاش جمع شدند. طلعت دخترخاله تاجماه، بساط چاي و سماور نفتي را روي قالي دستباف كاشان، توي آشپزخانه پهن كرد. چشمهاي آبياش از گريه سرخ و ريز شده بود. كنار ديوار، كز كرده بودم كه گفت: «تاجي كوچيكه، تو وردست من باش. اين استكانها رو آبمالي كن. ميآن و ميرن، يك گلوييتر كنن، ثوابش برسه به روح تاجماه.»
به اين مدل صدازدنش عادت داشتم. ميگفت: «توي تخم و تركه تاجي، تو بيشتر بهش كشيدي. مخصوصا چشمهاي عسلي و پوست سفيدت. خدا كنه اخلاقت به اون نرفته باشه كه هر كي بگيردت خونهخرابه!» و غشغش ميخنديد.
طلعت را بيشتر از بقيه فاميل تاجماه ميشناختم. زياد ميديدمش. مامان معلم بود و از بچگي پيش تاجماه ميماندم تا برگردد. امسال هم كه ديپلم ميگرفتم از سرِ عادت، باز هم بعد از مدرسه پيش تاجماه ميرفتم.
جز من، طلعت هم هر روز به تاجماه سر ميزد. دوستش داشتم. بذلهگو و خوشمشرب بود. سر و كلهاش كه پيدا ميشد و با تاجماه جفت ميشدند، كسي جلودارشان نبود. ميشدند مثل دختربچههاي تازهبالغ و بيخ گوش هم هي چرت و پرت ميگفتند و هِرّهكرّه ميكردند.
«پريا! ميخ شدي بيخ ديفال به كجا زل زدي دختر؟ جلدي استكانها رو بيار. مهمون رسيده، دست بجنبون.»
از قصد من را وردست خودش كرد تا وسط گريهزاري نباشم. هر كس ميآمد، دستي به سرم ميكشيد و عين مادرمردهها برايم دلسوزي ميكرد.
«تميز بشور جا لك نمونه روشون. اگه تاجماه ميديد، همه چنارهاي هفتچنار رو حوالهت داده بود.»
از تصور تاجماه لبخندي روي لبم نشست. براي خودش فرهنگ لغتي سواي بقيه داشت. مامان هزاربار بهش گفته بود: «جلوي بچه از اين حرفها نزن، نميفهمه؛ ميره توي مدرسه همينها رو تحويل ميده.»
توي هر ضربالمثل و اصطلاحي دستي برده و كلمهاي را جايگزين كرده بود. زنگ ورزش، موقع كريخواندن كه به تيم حريف گفتم «شماها اگه بيلزنين درِ خودتونو بيل بزنين.» با احضار به دفتر مدير و خواستن مامان، تازه فهميدم تاجماه كلمه باغچه را حذف و با لغت دلخواه جايگزين كرده.
«اگه باز هم استكان هست دربيار.»
استكانهاي كمرباريك را از گنجه بيرون كشيدم. چشمم كه به استكان نعلبكيهاي قرمزِ طرحِ ناصري افتاد، داغ دلم تازه شد. چقدر به تاجماه التماس كردم يكدست از اينها را بده به من. شيفته عكس ناصرالدينشاه بودم كه با سبيل از بناگوش دررفته و جِقّه همايوني اشرفنشان، به من زل ميزد. تاجماه ميگفت: «اينا يادگار آباجيخانوم خدابيامرزه، بذار وقتي مُردم ميسپارمش بدن به تو. خوبته؟»
آباجيخانم مادر تاجماه، چند پشت قبلترش به شاه و شاهزادههاي قجر وصل ميشد و كلي از ايندست ظرف و ظروف عتيقه يادگار گذاشته بود. حالا من چطور به اين پنج بچه به اضافه يازده نوه تاجماه ثابت ميكردم كه اين بخش از ماترك قبلا بخشيده شده و مال من است؟
سيني پشت سيني، چاي و خرما بود كه از آشپزخانه راهي مهمانخانه ميشد. اتاقي كه بيشتر ايام سال تاجماه درش را قفل ميزد و روي مبلهاي چوب گردويش ملحفههاي سفيد ميكشيد. توي كمد ديواري همان اتاق بود كه تاجماه بقچه سفيد رختهايش را بيرون ميكشيد و من را صدا ميزد: «پريا، پريا. جلدي بيا. كارت دارم» و دسته اسكناسهاي پانصدي و هزار تومني را از جيب لباسهاي رقص بيرون ميكشيد و چون سواد نداشت، ميگذاشت جلوي من: «بشمار ببين چقد كم داره تا ميليونر بشم.»
«شرط داره مامانتاجي.»
«اِي به هرچي نهبدترت كه وقتِ حاجت، آدمو خِفت ميكني.»
«قبوله؟ بپوشمشون؟»
از شليته قرمز چيندار كه بالاي زانوهايم تكانتكان ميخورد، بيشتر از جليقه و شلوار مُچدارش خوشم ميآمد. لچك دور پولكي را هيچوقت سر نميكردم. با كوچكترين تكان كمر، صداي جيرينگ جيرينگ سكههاي طلايي، كه از چينهاي دامن آويزان بودند، درميآمد و آدم دوست داشت همينجوري سرخوش سرخوش قِر بدهد.
مامان كه لباسهاي كندهشده مرا گوشه و كنار اتاق ديد، رفتن من به مهمانيهاي تاجماه قدغن شد.
روبهروي طلعت كه داشت آب سماور را پر ميكرد چهارزانو نشستم. مويرگهاي قرمز توي سفيدي چشمهاي آبياش بيشتر شده بودند. معلوم بود دوباره گريه كرده، اما به رويم لبخند زد. از آن خندههايي كه تهش غم ماسيده و نميداني در جوابش لبخند تحويل بدهي يا نه؟ سرم را جلوتر بردم و گونهاش را بوسيدم: «طلعتجون ميدونم تاجماه رو خيلي دوست داشتي.»
روسري مشكي را روي زلفهاي خاكستري صاف كرد: «ما با هم سري از سرها سوا بوديم. دخترخاله چيه؟ عين خواهرم بود. چشم باز كردم تاجماه رو ديدم. آقابزرگم خدابيامرز هر اتاقِ خونهشو به يكي از دامادها اجاره داده بود. از اين خونهقديميهاي بزرگ كه دور تا دور حياط اتاق داره. صبح كلي بچه ميريخت دور حوضِ وسط حياط به قيل و قال. همه با هم ميپختن، ميخوردن، ميشستن و جمع ميكردن. مثل الان نبود كه سال تا سال خواهر از خواهر بيخبر باشه.»
طلعت از همه جيك و پوك تاجماه باخبر بود. جراتم را يكجا جمع كردم و پرسيدم: «طلعتجون، تاجماه جوونياش خيلي خوشگل بود؟»
طلعت استكانهاي شسته را با دقت خشك كرد و در سيني قلمكار مسي چيد. لحظهاي بيحركت به من نگاه انداخت: «الحق كه اسمش برازندهش بود. عين ماه ميمونست. بيخود بهت نميگم تاجماهكوچيكه، چشمهات عين جوونياي اون خدابيامرزه. اگه بدوني با اون چشمهاش چه آتيشها كه تو خونه آقابزرگه به پا نكرد.»
خوشحال از اينكه راه براي سوال بعدي باز شده تندي پرسيدم: «راسته ميگن تاجماه قبل از باباحاجي، عاشق پسرخالهش بود و به زور زن باباحاجي شد؟»
طلعت استغفرالهي گفت و سرش را پايين انداخت: «حالا ديگه دستش از اين دنيا كوتاهه؛ هر چي بوده مال گذشتهست.»
تيرم به سنگ خورد و الان بود كه طلعت از حرفزدن طفره برود. بايد جوري سوال بپرسم كه جواب بدهد. دوباره شانسم را امتحان كردم: «طلعتجون، ميگي اون لباسهاي رقصِ روحوضي و كلاه شاپوي تاجماه رو بدن به من؟»
«تاجي اونا رو خيلي دوست داشت. براش فقط رختولباس نبودند، كلي خاطره باهاشون داشت.»
«آره. مخصوصا كلاه. يه بار بهم گفت يادگار پسرخالهام خدابيامرزه. طلعتجون، اصلا چي شد تاجماه زن باباحاجي شد؟»
انگار با اين سوال پرت شد به سالهاي دور. برقي در چشمهاي آبياش افتاد و لبهاي تركخوردهاش را با زبانتر كرد: «تاجماه پونزده سالش بود كه بابا حاجيت اومد خواستگاريش. پيش باباي تاجماه كار ميكرد، روي ماشين خاور. سنگِ سيليس از سمنان ميآورد تهران و شيشه و بلور و چيني بار ميزد واسه شهرهاي اطراف. نور به قبرش بباره، مرد خوبي بود.»
دوباره صداي شيون از مهمانخانه بلند شد. هربار كه مهمان جديدي وارد ميشد مامان و خالهها به نوبت زبان ميگرفتند و وسط گريه از خوبيهاي تاجماه ميگفتند. طلعت سماور را به من سپرد و براي آرام كردن آنها به مهمانخانه رفت.
توي مهمانخانه بود كه طلعت از من درس تاريخ ميپرسيد. تاجماه سرش پايين بود و نوار زردرنگ دور شليته را كه شكافته بود، ميدوخت. به كودتاي 28 مرداد كه رسيديم، مكثي كرد و رو به تاجماه پرسيد: «چند روز بعدش فرخ رو كشتند؟» تاجماه سري به تاييد تكان داد. اولينبار اسم فرخ، پسرخاله تاجماه را همانجا شنيدم.
طلعت با آستينهاي بالازده برگشت. كنار سينك آشپزخانه وضو گرفت و به اتاق تاجماه رفت. دنبالش رفتم. پاهايش را دراز كرد و نشسته قامت بست. من هم چادرشبِ رختخوابهاي پشت سرم را كنار زدم و متكايي بيرون كشيدم. با خاليشدن جاي متكا، رختخوابها لنگر خورد و به طرف چپ، كج شد. متكا را زير سرم گذاشتم و پاهايم را به ديوار تكيه دادم. اگر تاجماه رختخوابها را ميديد، حتمي جيغ ميكشيد كه «من به سن تو دو شكم زاييده بودم و بچههام رو ضفط و رفط ميكردم، اونوخت تو هر جا ميرسي خودتو پهن زمين كن.»
نگاهم به قاب عكس تاجماه افتاد كه عين قاب باباحاجي روي طاقچه گذاشته بودند. تاجماه در اين عكس حدودا پنجاه ساله بود، با بافت مشكي قلابدوزي شده كه احتمالا كار دست خودش بود و شالي بر سر. موهاي طلايي و سورمه سياه توي چشمش، چشمهايش را روشنتر نشان ميداد. بابا حاجي در قاب ديگر با پيراهن و شلواري مردانه و ريشهايي جوگندمي روي تخته سنگي در دشتي بياباني نشسته بود و به دورها نگاه ميكرد. شايد هم به تاجماه در سر ديگر طاقچه.
آلبوم عكسهاي قديمي تاجماه، زير بقچهها بود. پر بود از عكسهاي سياه و سفيد. بيشتر، عكس عروس و دامادهايي كه نميشناختمشان و تاجماه تنها چهره آشنا در آنها بود. پاكتي كه از كهنگي به زردي ميزد لاي آلبوم بود، اما تاجماه نگذاشت داخلش را ببينم. زنگ تلفن مشكي زيمنس كه خورد، خيالم راحت شد كه حالا حالاها از پاي آن بلند نميشود. تندتند آلبوم را ورق زدم تا به پاكت رسيدم. حواسم بود كه دوباره در همان صفحه بگذارمش. ميدانستم كه تاجماه براي هر چيز نشانه ميگذارد تا بعدا مچم را بگيرد. توي آن عكسي سياه و سفيد بود به اندازه نصف كاغذ A4. عكس از فاصلهاي دورتر گرفته شده بود. در حياطي كه چراغاني بود و صندليهاي فلزي دورتادور يك حوض بزرگ چيده شده بودند. دختركي كوتاه قد و تپل شبيه تاجماه، با شليته و شلوار روي چوب پهني كه حوض را پوشانده بود از كمر به عقب خم بود و استكاني كمرباريك كه تا نيمه پر بود، روي پيشاني داشت. پشت سرش مردي جوان و بلندقامت با كت و شلواري راهراه و كلاه شاپو ايستاده بود و انگار ميخواست استكان را از روي پيشاني تاجماه بردارد.
طلعت كه سه بار روي پايش زد و سلام داد، خودم را جلو كشيدم: «خب طلعت جون، بقيهش؟»
«بقيه چي پدرصلواتي؟»
«تو رو خدا. چرا تاجماه باباحاجي رو نميخواست؟»
طلعت همانجور كه دانههاي تسبيح را يكييكي ميانداخت، نفس بلندي كشيد: «بابا حاجيت تاجماه رو دم گاراژ محمدعليخان، باباي تاجماه ديد. واسه آقاش ناهار برده بود. چادرسفيد گلدارش رو آنقدر باد داده بود كه دل بابا حاجيت رو با توپُري سفيدش برد. البته نه به قصديت، كلا دلبري توي ذاتش بود. نميدونست ايندفعه خواستگار سمج ولش نميكنه.» مقنعه سفيد را از سرش بيرون كشيد و موهاي كم پشتش را صاف كرد: «هيچي ديگه، باباحاجيت فرداي اونروز ننهشو از كاشان راهي تهران كرد، واسه خواستگاري از تاجماه. خالهم وقتي فهميد خواستگار سيد اولاد پيغمبره، نديد قبول كرد و شوهرخاله هم كه جز مردونگي از بابا حاجيت نديده بود از طرف تاجماه بله رو داد. بابا حاجيت در هر فرصتي بهانه جور ميكرد، با دست پر از خوراكي مياومد خونه ما كه نامزدش رو ببينه.» تسبيح را زمين گذاشت. مُهر را بوسيد و جانماز را جمع كرد. لبخندي روي لبهاش بود: «يه بار باباحاجيت براي تاجماه لواشك انار آورد. مادرش از دِه فرستاده بود. تاجماه مثل هميشه روي خوش بهش نشون نداد. من كه دلم واسه لواشكها ضعف ميرفت از دستش گرفتم و گفتم بهش ميدم، شما بريد، خيالتون راحت. نشستم لب حوض به خوردن و ملچ مولوچ كردن. تاجماه با غيظ از اتاق پريد بيرون و گاز و فحش و نيشگون بود كه نثارم كرد. ميگفت بدبختِ نخورده كوفت كن، بعدشم خودت زنِ اون دهاتي شو.»
از تصور قيافه عصباني و لپهاي گلانداخته تاجماه موقع گفتن اين جملات و طلعتي كه با دهن پر از لواشك زير دستش كتك ميخورد، قهقهه بلندي زدم. مامان با چشمهاي سرخ، سرش را آورد توي اتاق و بيصدا با دست توي صورتش كوبيد. كاري كه معمولا موقع به خطر افتادن آبروي خانواده انجام ميدهد. دست و پايم را جمع كردم. به طلعت گفت: «هفده سالشه! فقط هيكلش گنده شده، يه ذره عقل توي كلهش نيست. انگار چغندر خاك كرديم. نميكنه جلو مردم آبروداري كنه.»
حرفش را رو به من ادامه داد: «سالي چهلتا بچه مردم رو آدم ميكنم، تو كار بچه خودم موندم.»
طلعت براي اينكه كار بالا نگيرد، ميانه را گرفت: «حالا عيب نداره. تاجماه يه لب داشت هزار خنده. از گريهزاري بيزار بود. روحش شاد ميشه خنده اين بچه رو ميبينه. اين ميخنده انگاري خود تاجماه جلوم نشسته.»
با يادآوري شباهت من به تاجماه، مامان حالتش عوض شد و گوشه روسرياش را گرفت توي صورتش به گريه كردن. طلعت چشمكي به من زد كه يعني به دادت رسيدم: «بپر پرياخانم، يه ليوان آب بيار بده دست مامانت.»
مامان آب دماغش را با گوشه روسري پاك كرد: «نميخواد. برو كمك دخترخالههات وسايل شام رو آماده كن.» و رفت.
«تندي بگو طلعتجون تا نفر بعدي نيومده.»
«هيچي ديگه، باباحاجيت آنقدر رفت و اومد، رفت و اومد كه بالاخره دل تاجماه نرم شد. بسكه اين مرد صبور بود. نور به قبرش بباره. تاجماه خيلي جفتك انداخت و بدقلقي كرد.»
«پس فرخ چي؟ واسه خاطر اون نميخواست زنِ باباحاجي بشه؟»
طلعت سكوت كرد. يك نگاه به من و يك نگاه به عكس تاجماه با نوار مشكي گوشه طاقچه انداخت: «فرخ اقلش ده سالي بزرگتر بود از تاجماه. پسر ارشد خاله بزرگمون. بر و رويي داشت. مدل آكتوراي خارجكي با يه سبيل نازك پشت لباش. فُكلكراواتي بود. صبح به صبح موهاشو عين كفشهاش برق مينداخت و جلو چشم ما دخترخالهها ميزد به كوچه. يك گروه رقاص روحوضي داشت و خودش هم سياهبازي ميكرد. واسه همين همش توي عروسيها و جشنها بود و رنگ به رنگ توي دست و بالش بودن. اهل خوشگذروني. ما هم كه بچه، وقتي با اون سروشكل ميديديمش آب از لب و لوچهمون راه ميافتاد. به قول مادر خدابيامرزم هر چي كه داشت به بر داشت، تو كيسه [...]»
«اون شليته شلوار رقص روحوضي رو هم فرخ واسه تاجماه گرفت؟»
تاجي قر و صداش خوب بود. واسه همين فرخ ميخواست ببردش توي گروه خيمهشببازي. ميدونستيم محاله محمدعليخان رضا بشه، اما ادا اصولهاي فرخ دل تاجي رو برده بود و عقل به كلهش نذاشته بود.»
«براي همين هرچي به تاجماه گفتم لباسها و كلاه شاپو مال من، ميگفت بعد از مردنم؟»
«آره. توي همين گير ودار خواستگاري باباحاجيت بوديم كه خبر آوردن فرخ مرده.»
«توي كودتا؟»
«آره. با زنهاي محله قلعه نشست و برخاست داشت. توي شلوغياي اونروز فرستادن پي فرخ كه بادار و دسته شعبون بيمخ جمع بشن دم خونه مصدق. زنها رو هم ببره واسه روحيهدادن به نوچهها. ملكه اعتضادي و پريبلنده هم بودند. قرار بود همونروز توي شلوغي كار فاطمي رو تموم كنن. ميگفتن شاه اينجور خواسته، بعضيا هم گفتن خواست اشرفه. خيلي ازش كينه داشتن. حتي راديو همونروز هم اعلام كرد كه فاطمي رو تيكهتيكه كردند. ولي انگاري وقتي موقع فرار از خونه مصدق ميگيرنش، ميسپارنش به فرخ و چند نفر ديگه كه كارشو تموم كنن. فرخ هم توي راه فراريش ميده. كسي نميفهمه چرا. تا چند ماه دست هيچكس به فاطمي نميرسه. ولي بعدش دست از سر فرخ برنداشتن. آخرش هم جنازهاش و لاشش رو نصفهشب توي جوبهاي دم كاباره شكوفه پيدا كردن.»
طلعت آه بلندي كشيد و ياعليگويان خودش را از زمين كند. مادر دوباره سرش را داخل آورد: «تو كه هنوز نشستي پريا! منتظري برات سفره پهن كنن؟ بلندشو زشته جلو مردم. راستي، لباسها و كلاه رو برات كنار گذاشتم، طلعتجون بهشون گفت تاجماه وصيت كرده.»
نگاهي قدردان به طلعت انداختم. سرم را ماچ كرد و دنبال مادر از در خارج شد. به عكس خندان تاجماه روي طاقچه نگاهي انداختم و توي دلم گفتم كاش يادت مونده باشه بگي، اون استكانهاي كمرباريك طرحِ ناصري رو هم به من بدن.