• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5531 -
  • ۱۴۰۲ پنج شنبه ۲۲ تير

احمدرضا رفت؟ احمدرضا ماند

غلامرضا امامي

 اگر هم از من كلامي نشنيديد، خيال نكنيد من مرده‌ام، من شايد آشيانه پرندگان در باد را  فراموش كرده‌ام،  اما هنوز زنده‌ام. «احمدرضا احمدي» شولاي شرف به دوش افكنده، هميان شعور به شور به كمر بسته اين ‌زاده خاك پاك كرمان، بچه دلبسته ايران به سفر رفته. اين بخت خوش ما بود و نسل ما كه در زمانه او زيستيم. شعرهايش را خوانديم. قصه‌هايش را شنيديم. نقش‌هايش را ديديم. شاهد زندگي‌اش بوديم. يك زندگي كه شعر بود. يك شعر ناب. زيبا و پرملال. ساده و دشوار. جاري و عميق. به سال 73 خود گفته بود و خود خواسته بود كه تا 83 سالگي عمر كند و چنين شد. عمر پربركتي داشت. سختي‌ها از پايش نيفكنده بود. جانش را جلا داده بود. الماس شده بود. احمدرضا خودش بود. نقابي به چهره نزد. دامن‌ تر نكرد. دكان دونبشي باز نكرد. راه خويش رفت و كار خويش كرد. با لبخندي بر لب و طنزي در زبان به ادبار زمانه و عيشي در عسرت روزگار را گذراند. شاهدي بود بر عصر خويش. تجسم شرف بود و تبلور شعور. مي‌كوشيد تا دلي را آرام كند و خاطري را خوش. با شعله اميدي كه با سخنش مي‌افروخت و بذر مهري كه با كلامش در دل‌ها مي‌افشاند. او مانده است و مي‌ماند. اميدوار بود و بر هر خاطر خسته‌اي در آفتابي داغ سايه‌باني خنك فراهم مي‌ساخت. مي‌گفت: دري به زمستان باز كن تا سپيدي برف‌ها  به ما اميد زنده ماندن بدهد، ما گرما نمي‌خواهيم  ما اميد مي‌خواهيم.  از او بياموزيم. بسيار بياموزيم. شاعري كه با تاريكي در ستيز بود. غم‌ها به دل داشت و لبخندها به لب... قدرت قلم را پاس داشت. شادي و مهرباني را براي همه مي‌خواست . زمان‌ بر او مي‌گذشت، اما سينه پرمهرش به مهر كودكان ميهنش مي‌تپيد. خود گفته بود:  مرا نكاويد.  مرا به‌كاريد.  از انگشتانم براي كودكان مدادرنگي بسازيد و در سينه‌‌ام بذر مهر بپاشيد  تا كودكان خسته از الفبا در مرغزارهايم بازي كنند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون