تو خواب بودي، تابستان آمد و رفت!
اميد مافي
شهره خانم در درگاه خانه ايستاده و به عاشقان احمدرضا ميگويد: ميدانم ميوه در عزا طعم ندارد، اما به خاطر مهربانيهايش صندليهاي رنگ باخته را رها كنيد و گلابي ميل كنيد. آن سوتر ماهور آشفتهتر از هر وقت ديگر با نيش و كنايه ميگويد: ما اگر از گرماي تموز نميمرديم حتما در برابر دستهاي پدر به وقت خداحافظي جان ميداديم. احمدرضا بيچتر و چمدان از خانه رفته تا در سكوت بهتآور سردخانه نام تمام كوچههاي بنبست كرمان را به خاطر بياورد و از شمعدانيهاي محزون، نشاني مينوي جاويد را بپرسد.كاش ميشد جنتلمنِ بالابلند در مرز جاودانگي ساعت حركت قطار را غلط بگويد و بر شانههاي خزه و خزان لختي بخوابد و به واژههايي كه سيهپوش كنارش ايستادهاند كمي تسلي دهد.
حالا دارند تابوت را آماده ميكنند تا سيهپوشان به وقت بدرقه آقاي شاعر در گلهاي داوودي غرقه شوند و در روز، در خبر، در رگ و در مرگ، چشمهاي معصوم كودك هشتاد و دو ساله را به خاطر بياورند و به وقت كاشتن احمدرضا يك دل سير بگريند و در مرغزارهاي خاموش سراغ الفبا را بگيرند.
جسد لطيفتر از بلورش كه در خيابان راه بيفتد زودتر از همه مسعود كيميايي زير ارابه سياه راه خواهد رفت و به وصيت احمدرضا، شاعرانهترين و مشتيترين ديالوگها را براي مردي كه شيداي فيلمهاي رفيق باستانياش بود را زمزمه خواهد كرد. پشت سر آيدين آغداشلو باز هم به توصيه مردي كه هزار اقاقي در چشمانش هيچ بود براي رفيق ديرينهاش هزاران لغت به پاي كفن سدر خوردهاش خواهد ريخت تا سوتهدلان در هرم گرماي آن سوي پايتخت براي يكبار ديگر لااقل طعم وقت خوب مصايب را بچشند و گيلاسها را بر موهاي برفي احمدرضا بياويزند.
تمام شد. حالا فقط بايد عاشقانهترين شعرها را در حوالي مرگ هجي كنيم و براي هر كلمه همزادي واله بجوييم تا احمدرضاي نازنين با تماشاي سقوط كلمات، سقوط نكند و كلمات نارس را از سر شرمندگي به سياق ميوههاي نارس به شاعران تعارف كند. حالا وقت آن رسيده خدا كاري كند افقِ بيروشنا، لااقل پنجشنبهها در دستانش رنگ بگيرند و ما در هيات گل سرخ معناي سفر را از او بپرسيم و آنقدر در امتداد عصر برايش بميريم تا زنده شويم. آن وقت ميتوانيم دور از چشم فرشتگان از شاعري كه همچون مادرش زيبا و ملايم مرد، بپرسيم آنجا در چپرهاي جاودانه عمر آفتاب بيشتر است يا مهتاب؟ اين را بگو و كنار باغچه آكنده از دلتنگي به خواب قيلوله قدم بگذار... .