• ۱۴۰۳ سه شنبه ۲۶ تير
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5534 -
  • ۱۴۰۲ دوشنبه ۲۶ تير

سوژه انقلابي در گفت‌وگو با پريسا شكورزاده

مساله اكنون بر سر تغيير جهان است

مرتضي  ويسي

 

مفهوم سوژه و نسبت به آن سياست امري است كه شايد سابقه آن به آغاز فلسفه بازگردد، اما اين مفهوم در فلسفه مدرن جايگاه ويژه‌اي پيدا كرده به گونه‌اي كه فيلسوفان معاصر نسبت به مواضع‌شان نسبت به اين مفهوم، تعريف مي‌شوند. اما مفهوم سوژه زماني اهميت پيدا مي‌كند كه با مفهوم يا پديده‌اي مانند انقلاب همراه شود در آن صورت است كه اهميتي دوچندان پيدا كرده و داراي ابعاد گسترده‌تري مي‌شود. سوژه انقلابي به چه معناست و داراي چه ابعادي است؟ بدون شك اين سوال مهمي است. اخيرا كتابي ازسوي نشر ني با عنوان «سوژه انقلابي در انديشه پساماركسيستي» تاليف اليور هريسون و ترجمه پريسا شكورزاده منتشر شده است كه سعي دارد پنجره‌هاي جديدي در باب اين مفهوم باز كند. پريسا شكورزاده مترجم اين اثر، دانش‌آموخته و فارغ‌التحصيل رشته فلسفه در مقطع دكتراست. دكتر شكورزاده درباره اينكه چرا سراغ ترجمه اين كتاب رفته و اينكه اين مفهوم داراي چه ابعاد ديگري است، با «اعتماد» به گفت‌وگو نشسته كه در ادامه مي‌خوانيد.

   در ابتدا بفرماييد سوژه انقلابي به چه معناست و در اين كتاب چه مولفه‌هايي براي آن درنظر گرفته شده است؟
براي فهميدن اين مفهوم ابتدا بايد به دو پرسش ديگر پاسخ دهيم؛ سوژه چيست؟ و چگونه انقلابي شده است؟ اگر بخواهيم در تاريخ انديشه فلسفي اين مفهوم را دنبال كنيم، بايد به معرفت‌شناسي و به مفهوم امر نامتناهي بازگرديم و راهي طولاني را طي كنيم. اما اگر بخواهم بحث را كوتاه‌تر كنم، مي‌دانيم كه روشنگري نقطه تعيين‌كننده‌اي‌ درمحوريت يافتن سوژه است -البته نبايد از بنيادهاي مادي و تاريخي اين تحولات فلسفي غفلت كرد- و سيري كه اين مفهوم طي مي‌كند تا به ماركس برسد، اجزاي مفهومي‌اي را در مفهوم سوژه مي‌آفريند كه به ماركس امكان انديشيدن به سوژه انقلابي را مي‌دهد. فلسفه ماركس مساله مطابقت ذهن/سوژه و عين/ابژه را كه مساله اصلي فلسفه مدرن بود، با بازتعريف سوژه غيرمتافيزيكي و سياسي‌ كردن آن منحل مي‌كند. نزد ماركس، كنش سوژه و تغيير جهان است كه هم عينيت جهان و شناسايي آن را به ارمغان مي‌آورد و هم خود سوژه را توليد مي‌كند. از اينجاست كه سوژه ديگر سوژه شناسنده متافيزيكي نيست، بلكه سوژه تغيير، سوژه كنش است و مساله اكنون بر سر تغيير جهان است. ماركس سوژه تاريخي تغيير را طبقه‌اي معرفي مي‌كند كه بيش از همه از خصايص سوژه روشنگري فاصله گرفته و دچار انقياد و بيگانگي شده است و البته يك سوژه جمعي است. اين مفهوم در تاريخ ماركسيسم مسير پرپيچ و خم و درازي را مي‌پيمايد و بحران‌هاي بسياري را پشتِ سر مي‌گذارد. در كتاب سوژه انقلابي در انديشه پساماركسيستي، نويسنده دو فصل را به همين تاريخ اختصاص مي‌دهد و به ‌خوبي مساله‌اي را كه انديشه پساماركسيستي معاصر با آن مواجه است، روشن مي‌كند؛ يعني پروبلماتيك شدن طبقه. همچنين، نويسنده سه مولفه اصلي نظريه سوژه انقلابي ماركس را معرفي مي‌كند و نظريات سوژه انقلابي لاكلائو، بديو و نگري را در نسبت با اين سه شرط بررسي مي‌كند؛ سه شرط نظريه سوژه انقلابي ماركس از اين قرارند: سوژه انقلابي با كار مولد تعريف مي‌شود، درون‌بود عوامل ابژكتيو و سوبژكتيو است و هدفش تسخير قدرت سياسي و برپايي جامعه بي‌طبقه است.
  اگر امكان دارد درباره پروبلماتيك شدن طبقه توضيح بيشتري بدهيد.
در پي تجربيات تاريخي چپ، تفكر پساماركسيستي در نقش مركزي طبقه كارگر در منازعات امروز به عنوان يك طبقه كلي و عامل تاريخي‌اي كه قرار است رهايي بشر را به ارمغان بياورد، ترديد مي‌كند. پرسش اين است: با توجه به تغيير كمي و كيفي در طبقه كارگر در دوران پساصنعتي، رشد سرمايه‌داري و تغيير اشكال كار، ظهور منازعات متنوع مثل زنان، اقليت‌ها، زيست‌بومي و... آيا امروز طبقه كارگر همچنان مي‌تواند سوژه ممتاز تاريخ باشد؟ پاسخ‌هاي متعددي به اين پرسش داده شده است و تلاش شده سوژه تغيير نويي معرفي شود. عناويني چون «مردم» و «مالتيتود» حاكي از اين تلاش نظري براي بازتعريف سوژه انقلابي در نسبت با شرايط كنوني است. 
  به نظر برخي دوران پديده‌اي مانند انقلاب به پايان رسيده است، پرداختن به مفهوم انقلاب و سوژه انقلابي در زمانه ما چه معنايي دارد؟ چرا بايد در زمانه‌اي كه انقلاب مفهومي كم‌طرفدار ميان بسياري از متفكران و روشنفكران است و به نظر بسياري اساسا پرداختن به اين مفهوم كاري عبث و بيهوده است، آيا واقعا مي‌توانيم به اين مفهوم و سوژه آن بپردازيم؟
خب نمي‌توان خاصيت فلسفي ماركسيسم غربي پس از جنگ جهاني اول و فاصله گرفتن آن از سياست انقلابي را انكار كرد. در دموكراسي غربي و سياست نمايندگي امروز هم چپ به سياست‌هاي غيرراديكال حزبي و اصلاحات اجتماعي فروكاسته شده است. اين دقيقا نقدي است كه متفكران دموكراسي راديكال به جريان چپ كنوني دارند و مفاهيم «امر سياسي» و «آنتاگونيسم» و سياسي‌ كردن هستي اجتماعي  در راستاي اين نقد طرح شده‌اند. اما آيا ما هم در وضعيت پسادموكراسي قرار داريم؟ مي‌پرسيد پرداختن به مفهوم انقلاب و سوژه انقلابي در زمانه ما چه معنايي دارد، اگر به ‌طريقي ماركسي سوژه انقلاب را بفهميم، اين سوال مانند آن است كه بپرسيم «انديشيدن در زمانه ما چه معنايي دارد»؟ چون ديگر مرزي ميان انديشه و عمل نيست و سوژه انديشنده همان سوژه كنش‌ورز يا سوژه تغيير است. من فكر مي‌كنم پرسش دقيق‌تر اين است كه بپرسيم سوژه انقلابي امروز و اينجا كيست؟ روشن است كه ديگر نمي‌توانيم كارگر صنعتي در كارخانه را عامل اصلي انقلاب بدانيم. نظريات پساماركسيستي از اين جهت اهميت مي‌يابند كه مي‌توانند افق فهم ما از سوژه انقلابي را گسترده كنند. از سوي ديگر، بايد به مفهوم انقلاب هم توجه كنيم. فهم امروز ما از انقلاب چيست؟ آيا امروز مي‌توانيم همچنان انقلاب را محدود به انقلاب‌هاي كلاسيك درك كنيم؟ اساسا تغيير سياسي با توجه به شرايط اينجا و اكنون هر مختصات جغرافيايي خاصي چه ويژگي‌هايي مي‌تواند داشته باشد؟ اين شيوه فهم است كه مي‌تواند امكان‌هاي تازه‌اي براي ايجاد سوژه تغيير ايجاد كند. فكر مي‌كنم اگر انقلاب را تخيلي براي آينده و امري فرآيندي بدانيم -نه لزوما واژگون كردن ساختارهاي قدرت- كه سوژه‌هاي وفادار را مي‌آفريند، سخن گفتن از سوژه انقلابي ديگر عبث به نظر نخواهد رسيد و اين‌گونه است كه مسير تغيير هموارتر مي‌شود.
  نام كتاب اليور هريسون سوژه انقلابي در انديشه پساماركسيستي است، به نظر شما انديشه پساماركسيستي داراي چه مولفه‌هايي است و چه تمايزاتي با انديشه ماركسيستي دارد؟
درواقع پساماركسيسم عنوان گمراه‌كننده و مبهمي است كه نمي‌توان مختصات دقيقي براي آن ارايه داد. اما به‌طور كلي اين اصطلاح به نظريات سياسي‌اي اطلاق مي‌شود كه به بازخواني ماركسيسم و مقولات ماركسيستي‌اي مثل تاريخ، طبقه، سوژه انقلابي، سرمايه‌داري، زيربنا/روبنا و... مي‌پردازند. اين بازانديشي را بايد محصول تجربيات تلخ تاريخي و محدوديت‌هاي نظري ماركسيسم كلاسيك براي تبيين مسائل امروز دانست كه ابداع مفاهيم نو و تغيير چارچوب‌هاي تحليلي را نزد متفكران ماركسيست ضروري مي‌ساخت. البته برخي از ماركسيست‌ها با اين تعبير موافق نيستند و پساماركسيسم را تحريفي از ماركسيسم مي‌دانند. انتقادات بسياري از درون تفكر ماركسيستي بر اين نظريات وارد شده است و برخي آنها را فلسفي و فاقد مسيري براي كنش‌ورزي دانسته‌اند. اما حقيقت آن است كه اين خودانديشي و تقابل‌هاي نظري براي هر انديشه‌اي ضروري‌اند. مفاهيم موجوداتي زنده‌اند و در طول تاريخ تغيير مي‌كنند و نمي‌توان آنها را به اسارت درآورد. 
  به نظر شما متفكراني كه در اين كتاب از آنها صحبت شده است كساني مثل هارت و نگري، لاكلائو و بديو، آيا اين نقد بر آنها وارد است كه امكان و توانايي ارتباط با توده‌ها را از دست داده‌اند و صرفا براي يك طبقه دانشگاهي قابل درك هستند؟ آيا نمي‌توان از يك نوع نخبه‌گرايي در انديشه پساماركسيستي و چپ صحبت كرد؟
ابتدا درباره دانشگاهي بودن و ارتباط با توده‌ها بايد بگويم، ببينيد شما درباره هر فلسفه و نظريه‌اي مي‌توانيد اين پرسش را مطرح كنيد و پاسخي كه مي‌شنويد برجسته كردن نقش روشنفكران به عنوان ميانجي در اين شكاف است. اما يك مساله عميق‌تر هم در اينجا مطرح است كه در حقيقت اين پرسش از آن برمي‌آيد و در تاريخ انديشه‌ فلسفي سابقه طولاني‌اي دارد و آن هم نسبت نظر با عمل است. آيا اساسا كار فكري كاري انتزاعي است كه در مفارقت با عمل است؟ چگونه فلسفه مي‌تواند راديكال باشد و انديشه‌ورزي به‌مثابه يك كنش انجام شود؟ آلتوسر مي‌گفت فلسفه نبرد طبقاتي در تئوري است. چنين تعبيري طبعا شكاف نظر و عمل را منتفي مي‌كند. يا اگر به سياق بديو فلسفه را تعهدي مبارزه‌جويانه و يك كنش راديكال تعريف كنيم، اين تقابل از ميان مي‌رود و سياست و تفكر با يكديگر گره مي‌خورند.
اما اگر بخواهيم به اين پرسش پاسخ دهيم كه تفكر پساماركسيستي نخبه‌گرايانه است يا نه. بايد بگويم به نظرم اين نقد به انديشه ارنستو لاكلائو كاملا وارد است، چراكه شكل‌گيري مردم و پوپوليسم را متكي بر ايجاد گفتمان هژمونيك توسط روشنفكران و نخبگان مي‌كند. شما همين رويكرد را در جريان اصلاحات در ايران به‌ روشني مي‌توانيد ببينيد كه تحت‌تاثير نظريه گفتمان، بر نقش جريان اصلاح‌طلبي و نخبگان سياسي آن در مفصل‌بندي مطالبات مردم تاكيد مي‌كردند. اما اين اتهام درباره متفكران پساماركسيست ديگر چندان وارد نيست. درباره اين اتهام بر كل انديشه چپ هم پاسخ ساده است. پوپوليست‌هاي راست‌گرا همواره با استفاده از رتوريكي عوام‌پسند و متهم كردن روشنفكران و تفكرات پيش‌رو تلاش كرده‌اند اهداف ضددموكراتيك خود را پيش ببرند و موفقيت آنها را بايد در نسبت با بحراني هژمونيك و ناتواني چپ در ايجاد هژموني ديد كه در نظريه‌پردازي پساماركسيستي، پوپوليسم چپ به عنوان راه‌حل همين مساله طرح شده است.
  به نظر شما طرح نظريات و ترجمه‌هاي متفكران پساماركسيستي چه دستاوردها و خسران‌هايي براي ما داشته است؟ آيا كاري بيهوده بوده است؟ 
ما شاهد محبوبيت انديشه‌هاي نوماركسيستي و پساماركسيستي در چند دهه اخير و غلبه جنبه فلسفي يا فرهنگي ماركسيسم در ايران هستيم كه علاوه‌ بر تاثيرات جهاني، بايد آن را در نسبت با تجربه تاريخي چپ حزبي و واكنشي به شكست آن هم ملاحظه كرد. اما درنهايت اگر اين نظريات نتوانند افقي براي انديشيدن به مسائل امروز ما فراهم كنند، كمترين ارزشي ندارند. فكر مي‌كنم به ‌طور كلي آنچه براي تفكر چپ امروز ضروري است، تغيير رتوريك و نوعي از مفصل‌بندي است كه امكان هژمونيك‌ شدن و شكل‌گيري سوژه سياسي در معناي گسترده‌تر را ممكن كند. ديگر نمي‌توان با شعارهايي چون «نبرد عليه سرمايه‌داري» يا «انقلاب پرولتاريا» مطالبات متنوع جوامع امروزي را پاسخ داد و از معناي محدود طبقه كارگر انتظار نمايندگي و سوژگي سياسي براي تمام گروه‌ها و مطالبات را داشت. انديشه‌هاي پساماركسيستي در حقيقت با ترديد در مفاهيم ماركسيستي، انديشه چپ را به بازانديشي و دفاع روزآمدتري از نظريات خود سوق داده است. اين دقيقا همان چيزي است كه ما هم به آن نياز داريم.


  شما به عنوان كسي كه دانش‌آموخته فلسفه هستيد، اگر از زاويه فلسفه سياسي بخواهيم به تاريخ معاصر ايران نگاه كنيم، سوژه انقلابي در چه آوردگاه‌هاي تاريخي‌اي متولد و خاموش شده است؟ ظهور و ناپديد شدن سوژه‌ انقلابي در تاريخ ايران را چگونه مي‌بينيد؟
در صد و اندي سال اخير -از دوران مشروطه- تضادها، منازعات و مبارزات متنوعي در صحنه اجتماعي و سياسي ما رخ داده است، نوعي وضعيت آنتاگونيستي كه همواره سوژه انقلابي را به‌ طور موقت در مقاطع گوناگون شكل داده است. اين سوژه در هر ظهور تاريخي‌اش ويژگي‌هاي متفاوتي داشته است- مطالبات متفاوت، ساخت و تركيب‌بندي طبقاتي متفاوت، كنشگري متفاوت، تا الي آخر -كه ماهيت خاص هر يك از منازعات، جنبش‌ها و انقلاب‌ها را تعيين مي‌كند‌. اما در يك معنا، مي‌توان نوعي تداوم تاريخي در اين لحظات رخدادگونه‌اي كه سوژه سياسي ظهور كرده است، مشاهده كرد. به‌ عبارت ديگر، سوژه سياسي ناپديد نمي‌شود، بلكه در هر بزنگاه سياسي، به شكل و شمايلي نو ظهور مي‌كند.


  لطفا كليتي درباره كتاب و اهميت آن براي مخاطبان بفرماييد؟
اين كتاب يك دغدغه مشخص دارد كه سوژه سياسي است و در يك تامل تاريخي-نظري تلاش مي‌كند پاسخ‌هايي را كه به اين مساله در انديشه ماركسيستي و پساماركسيستي داده شده است، بررسي كرده و آنها را در يك زمين معين وارد گفت‌وگو با يكديگر كند و از اين‌رو مي‌تواند به شناخت انديشه ماركسيسم و پساماركسيسم به ‌طور كلي كمك كند. البته، در اين مسير به هستي‌شناسي و اجزاي ديگر انديشه‌هاي متفكران مورد تاملش هم مي‌پردازد، چراكه تفكرات پساماركسيستي بر بنياد نوعي هستي‌شناسي‌ سياسي استوارند كه تمام هستي اجتماعي را سياسي مي‌كند. البته اين كتاب كوچك به همه متفكراني كه پساماركسيست ناميده مي‌شوند، نمي‌پردازد. همان‌طور كه گفتم فيلسوفان سياسي مختلفي بعضا در اين «كتگوري» (مقوله، دسته‌بندي) قرار مي‌گيرند كه لزوما خود آنها هم موافق اين عنوان براي خودشان نيستند. علاوه‌ بر سه متفكري كه در اين كتاب به آنها پرداخته شده، يعني لاكلائو، بديو و نگري، فيلسوفاني چون آگامبن، موف، ژيژك، دلوز، هارت، نانسيرا هم در اين دسته قرار مي‌دهند كه روشن است كه اختلافات بنيادي بسياري با يكديگر دارند. هستي‌شناسي‌هاي مبنايي اين متفكران تمايز اصلي ميان نظريات سياسي آنها را ايجاد مي‌كند و اين امر احتياط در به‌كارگيري مفاهيم برآمده هر يك از اين هستي‌شناسي‌ها را  الزامي مي‌كند.


  تاكنون آثار زيادي درباره اين حوزه يعني انديشه متفكران پساماركسيست ترجمه و تاليف شده است، وجه تمايز اين كتاب با آثار ديگر منتشر شده چيست؟
به نظرم با اينكه تفكرات پساماركسيستي از چند دهه پيش در ايران طرح شدند، با اينكه هنوز آثار آنها به‌طور كامل ترجمه نشده‌اند، اما جاي اثري انتقادي درباره اين تفكر خالي بوده است. اين كتاب در اين بررسي انتقادات به اين نظريات موفق عمل كرده است و نويسنده به‌ هيچ‌وجه با شيفتگي به توصيف صرف اين نظريات نپرداخته است. اين كتاب در واقع يك كار آكادميك پژوهشي است كه تلاش مي‌كند نظريه سوژه انقلابي پساماركسيستي را در نسبت با سوژه انقلابي ماركس بخواند. بنابراين يك نقطه اصلي تعيين مي‌كند تا نظريات انواع نحله‌هاي ماركسيستي و متفكران پساماركسيستي را در مسيري از گذشته تا امروز حول آن فهم كند. در اين مسير به ‌خوبي از انتقادات متفكران سياسي معاصر بر نظريات پساماركسيستي نيز بهره مي‌گيرد و مقايسه‌اي ميان اين نظريات ارايه مي‌كند. به همين دليل اين كتاب را نبايد محدود به سه متفكر مشخص پساماركسيست ديد، بلكه در حقيقت تاريخ فكري خلاصه‌اي از نظريات چپ درباره سوژه انقلابي است. بنابراين كتاب از اين جهت مي‌تواند براي مخاطب فارسي‌زبان مفيد باشد كه علاوه‌ بر مروري بر اين تاريخ، با انتقادات بر نظريات پساماركسيستي هم آشنا شود.

 


نزد ماركس، كنش سوژه و تغيير جهان است كه هم عينيت جهان و شناسايي آن را به ارمغان مي‌آورد و هم خود سوژه را توليد مي‌كند. از اينجاست كه سوژه ديگر سوژه شناسنده متافيزيكي نيست، بلكه سوژه تغيير، سوژه كنش است و مساله اكنون بر سر تغيير جهان است.
آلتوسر مي‌گفت فلسفه نبرد طبقاتي در تئوري است. چنين تعبيري طبعا شكاف نظر و عمل را منتفي مي‌كند. يا اگر به سياق بديو فلسفه را تعهدي مبارزه‌جويانه و يك كنش راديكال تعريف كنيم، اين تقابل از ميان مي‌رود و سياست و تفكر با يكديگر گره مي‌خورند.
در صد و اندي سال اخير -از دوران مشروطه- تضادها، منازعات و مبارزات متنوعي در صحنه اجتماعي و سياسي ما رخ داده است، نوعي وضعيت آنتاگونيستي كه همواره سوژه انقلابي را به‌ طور موقت در مقاطع گوناگون شكل داده است. اين سوژه در هر ظهور تاريخي‌اش ويژگي‌هاي متفاوتي داشته است- مطالبات متفاوت، ساخت و تركيب‌بندي طبقاتي متفاوت، كنشگري متفاوت، تا الي آخر -كه ماهيت خاص هر يك از منازعات، جنبش‌ها و انقلاب‌ها را تعيين مي‌كند‌. اما در يك معنا، مي‌توان نوعي تداوم تاريخي در اين لحظات رخدادگونه‌اي كه سوژه سياسي ظهور كرده است، مشاهده كرد. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون