احمدرضا احمدي، شاعر تعبير جهان
در شورِ ناگفتني
رضا روشني
« بوسيدمش ديگر هراس نداشتم جهان پايان يابد من از جهان سهمم را گرفته بودم»
احمدرضا احمدي
احمدرضا احمدي شاعري كه فروغ استعدادش را كشف كرد و نوراعلا براي شعرش تئوري ساخت، قالب را شكست و به ابديت و روح پيوست. احمدرضا احمدي را با سادگي بيان و داشتن رابطه ديداري معصومانه با جهان، اشيا و آدمها ميبايست شناخت. او با وجود نكوهشها و ترديدهايي كه در جريان نقد شعر و ادبيات فارسي روا و ناروا به او شد، نامي است برجسته. پرسش اين است كه اين برجستگي از كجا ميآيد و راز ماندگاري احمدرضا احمدي در چيست؟ آيا ميتوان متعهد بودن و نامتعهد بودن را ملاك كار احمدرضا احمدي قرار داد، چنانكه عدهاي هميشه قرار دادهاند؟ متاسفانه تعهد در نقد ادبي ما غث و سمين دارد و البته جاي نقد و نظر. آيا درست اين است كه شاعر به هنرش وفادار بماند يا حوادث پيراموني هنر همچون اجتماع و مردمي و مردمنگري بر انديشه و ذهن شاعر چنبره زده آن چنان كه نفس شعر گرفته شود يا بايد چنان بود كه شاعر خود را در معرض تخيل قرار داده و بازي و رقص آزادانه تخيل دايره خود را بپيمايد؟ نسبت تعهد با هنر را بايد در كجا جست؟ اين پرسشها در نقد ادبي ما پاسخ مناسبي نگرفتهاند و از همين جهت مايه سوءتفاهم گشتهاند. احمدرضا احمدي هم از اين جهت يكي از آسيبديدگان و متضرران است، يكي از كساني كه به سبب پيش انگاشتهها و پيشفرضهاي غيرادبي كه در لباس ادبي جلوه كرده، به هنر و نامش تاختهاند. اما يك چيز در هنر و در كار احمدرضا احمدي است كه ويژه بوده و آن صداقت اوست. وقتي كه ميگويد:
«چه رنجي است/ خوابيدن زير آسماني/ كه نه ابر دارد نه باران»
وقتي كه مينويسد:
«به اين جهان آمديم/ كه تماشا كنيم»
بر اين بارقههاي شعري جز صميميت ناب چه نامي ميتوان نهاد؟
احمدرضا احمدي شاعر «ما هيچ، ما نگاه» است. او در نگاه و در لذت نگاه، بدون درنگ و پرسش گم ميشود. وقتي ميگويد:
«از سرما اگر نميمرديم/ از عشق ميمرديم»
او شاعر ندانستن است. با ندانستن كه تجاهلي بوده به شعر ميرسد. با همين ندانستن با مظاهر وجودي و طبيعت و شكوفههاي گيلاس مواجه ميشود و با همين ندانستن راه را به توقف ميبرد:
«من ندانسته/ در يك صبحگاه تابستاني/ راهام را بر گندمزار به دوزخ به بهشت متوقف ميكنم»
او شاعري است كه از كسي حتي دوست و معشوقهاش انتظاري ندارد و انتظارش در ستاندن كبريت كوچكي براي روشنيبخشي و گم نكردن معشوق خلاصه ميشود:
«از تو كبريتي خواستم كه شب را روشن كنم/ تا پلهها و تو را گم نكنم»
او شاعري است كه متوجه رمز و راز و تعبيرات دروني خود هست. متوجه لحظات است. متوجه گذر ثانيهها و نفسها. بيدليل نميگويد:
«تند پارو بزن/ تا عمر به پايان نرسيده است»
او در شعرش كشف و شهودهاي معمولي ميكند اما شعرش بر جان مينشيند و انگار چيزهاي گم شده يا فراموششده را به خاطر ميآورد. احمدرضا احمدي شاعري است كه خود را آينه و واسطه بين ما و جهان قرار داده است. شعر او بر گرد مفاهيمي چون گل، آب، آينه، خانه، خواب، ابر و بوسه ميگردد.
يك چيز در كار او برجسته است و آن استفاده دقيق از تصاوير و بافت واژگان است و همينها او را به جايگاه هنرمندانه رسانده است.
سخن بر سر احمدرضا احمدي سخن بر سر ناگفتني است. احمدرضا احمدي بيآنكه شعار دهد، بيآنكه ادا در بياورد، در ناگفتني، در ابهام و شور ناگفتني و در حقيقت معنا فرومانده است.
۲
احمدرضا احمدي شاعري است كه اداي سهمخواهي از جهان ندارد. به قول خودش حرف حساب دو كلمه است «آري يا نه». به همين دليل هم سهم احمدرضا احمدي از جهان بسيار كوچك اما ارزشمند است. سهم او زندگي است. سهم او يك بوسه است كه قناعتي است درويشوار. اگرچه اين درويشوارگي جاي اما و اگر داشته اما قطعا نكتهاي است در هنر.
هنر احمدرضا احمدي هنري بدون دار و درفش است. هنري است كه به تغيير جهان نميانديشد بلكه به تعبير آن در خود ميانديشد. تعبيري كه وجودي، دمدستي و نوعا هم كودكانه و معصومانه است.
احمدرضا احمدي شاعري است كه با «يك بوسه» هراسش از پايان جهان پايان ميگيرد. چون ميانديشد كه با همان بوسه سهمش را از جهان گرفته است. اين قناعت در زمانه ما هم رشك برانگيز است و هم پرسشآور.