چند بار بلندبلند میخوانم و میپرم توی آب
قورباغههاي کُلَوان
عليرضا رضاپور
صدا ميزنم: «ددِه، ددِه، قورباغه.» دده با ليوان و چندتا قرص جلويم سبز ميشود: «مطي، قرصهاي شبت را نخوردي.» قرصها را جلويم ميگيرد: «پسر، ديوانه-بازي دربياوري، شب، روز بشود ميروم مخابرات تلفن ميزنم بيايند ببرندت بيمارستان شفاي رشت.» ليوان را از دستش ميگيرم و قرصها را قورت ميدهم. دده ليوان را از دستم ميگيرد و نيمخورم را ميخورد: «خودت گفتي آنجا چقدر براي كلوان دلتنگي ميكردي.»
دروغ گفته بودم كه وقتي ميروم بيمارستان، دلم براي خانهمان، براي دِهمان، براي تمامِ تالشها تنگ ميشود؛ دوريِ عشي بيقرارم ميكرد. دوست داشتم روي تلارِ خانهمان بنشينم و عشي را توي حياطشان تماشا بكنم. عشي، هفته پيش شوهر كرد از كلوان رفت. توي رختخواب دراز ميكشم و صداي قورباغه درميآورم. صداي دده از تلار ميآيد: «پسر، باز هم كار و كردارت را سر گرفتي؟ بيستوهفتسال سن داري.»
توي بيمارستان به كلهام زد كه ديگر نه حرف قورباغهها را براي خانم پرستارها بزنم، نه بعدازظهرها توي سبزههاي حياط دنبال قورباغهها بدوم تا نگهبان گزارشم را بدهد. از پرستارها ميپرسيدم: «قورباغهها چطور عروسي ميكنند؟» تا قورباغه له شده ميديدم، بلندبلند مرثيه ميخواندم. دكترها مرخصم نميكردند.
از ترس دده توي رختخواب دراز ميكشم. به چپ ميخوابم، خوابم نميبرد؛ غلت ميزنم به راست، خوابم نميبرد؛ به سقف تلار خيره ميشوم، خوابم نميبرد؛ دمر ميشوم و شكمم را ميچسبانم به تشك، خوابم نميبرد. به ياد عشي توي جانم ولوله ميافتد. از بس داغم، كلهام مثل چوبِ نيمسوخته دود ميكند. زور ميزنم داغيِ جانم را فراموش بكنم نميتوانم.
آنشب نگهبان بودم. قورقور قورباغهاي از چاله پُرآب توي سنگر پيچيد. قورقورِ نازك و تيزي از بيرون چاله جوابش را داد. هروقت عشي قورقورِ كُلفتِ قورباغه را ميشنيد ميگفت: «چه صداي كلفتي داري مطي.» ولي اگر قورقورِ نازك ميشنيد ميگفت: «ببين براي تو چه آوازي ميخوانم.» بعد بلندبلند ميخنديد.
چراغقوه را برداشتم و از جلوِ سنگر به طرف چاله راه افتادم. با نورِ چراغقوه، قورباغه بزرگ و بادكرده، با چشمهاي درآمده، از توي آب خواند. قورباغه ديگر از خشكي جواب داد و پريد توي چاله.
عشي هميشه با خنده ميگفت: «قورباغهها آنقدر براي هم ميخوانند تا همديگر را راضي بكنند.» ميگفتم: «ما چرا براي هم نميخوانيم؟» ميگفت: «آواز هم بلدي؟»
در تقلا بودم قورباغهها را ببينم كه سوت خمپاره بلند شد. روي زمين دراز كشيدم. خمپاره خورد توي چاله و آب به هوا پرت شد. نورِ چراغقوه شب را سوراخ كرد. قورباغهها به هوا پرت شدند. شكمِ سفيدشان سوسو ميزد. روي زمين دراز شدم. قورباغهها كنارم دمر به زمين افتادند.
خواب ديدم حياطِ مسجدِ كلوان دفنم كردند. شب شد و باران گرفت. قبرم پر از آب شد. روي آب بودم. كفنم به جانم چسبيده بود. صبح شد. آفتاب اندازه كف دست توي قبرم افتاد. دوتا قورباغه داخل پريدند. از ظاهرشان معلوم بود نر و مادهاند؛ نر، بادكرده؛ ماده، لاغر. عشي قورباغه باده كرده را كه ميديد، ميگفت: «مطي خودت را باد نكن.» ولي با ديدن قورباغه لاغر ميگفت: «ببين چه كمرباريكم.»
از بازي قورباغهها حسوديام شد. چندوقت بود كنار عشي نبودم. دستم را روي قورباغه ماده كاسه كردم تا قورباغه نر پيدايش نكند. قورباغه نر بلندبلند خواند. يكهو قورباغه ماده از لاي دستم بيرون پريد. همديگر را دنبال كردند و كنج ديوار به هم چسبيدند. بعد آمدند روي سينهام، كنار هم قوز كردند و بيحال خوابيدند. يكهو بچهقورباغهها توي قبرم ظاهر شدند. عشي ميگفت: «به تعدادِ تخم قورباغهها بچه ميزايم.» بعد توي چشمهايم خيره ميشد و ميگفت: «اگر بتواني!»
روي تختِ بيمارستان به هوش آمدم. نفهميدم چندروز و چندماه توي بيمارستان بودم. يكهو عشي يادم آمد. ميدانستم روي تخت بيمارستانم ولي خانه پدريِ عشي سمت راست تختم سبز شد و خانه پدريام سمت چپ تخت. زير پايم چاله بزرگ پُرآبي بود كه قورباغهها جفتجفت از خشكي ميپريدند تويش و از عقبشان ادرار ول ميكردند.
روي تخت نشستم تا هذيان را از كلهام دور بكنم. عشي روي زمين ليز خورد و توي چاله افتاد. دستم را دراز كردم، سفت گرفت و از چاله بيرون آمد. گِل لباسهايش را ميتكاندم. عشي خنديد و گفت: «كي بزرگ ميشويم عروسي ميكنيم.» از همانروز با عشي قرار گذاشتم، هروقت صدايم را كلفت كردم و صداي قورباغه درآوردم، از خانه بيرون بزند تا برويم كنارِ چاله پُرآبِ پايينِ خانهشان قورباغههاي نر و ماده را تماشا بكنيم. مثل قورباغهها همديگر را دنبال ميكرديم. هوا كه گرم ميشد توي چاله شنا ميكرديم. عشي شنا بلد نبود، روي دستم شنا ياد گرفت.
توي كلوان پخش شده بود ميخواهم بروم خواستگاري عشي. دده هم مخالف نبود، ولي بيكار بودم. دده خرجم را ميداد. روي تلار نشستم و خانهشان را پاييدم. چراغشان خاموش شد و همه خوابيدند. يواشيواش از تلارمان پايين رفتم. حياطمان را رد كردم و پشت پرچين باغشان نشستم. گوش تيز كردم، خبري نبود. از پرچين پريدم و به حياطشان رسيدم. با نوكپا راه ميرفتم. از پلكانشان بالا رفتم. از كنار اولينكسي كه روي تلار خوابيده بود رد شدم، از دومي هم رد شدم، خواستم از سومي رد بشوم بروم توي اتاق پيش عشي كه «آخ دستم!» پدر عشي بلند شد. همه خانواده بيدار شدند و سروصدا پيچيد. شايد عشي خواست خودش را خلاص بكند كه داد زد: «دزد! دزد!» شايد هم ميخواست كسي بو نبرد من بودهام. رفتم خانهمان و توي رختخواب دراز كشيدم. پايم ميسوخت. تازه يادم آمد كفشم را روي تلارِ خانهشان جا گذاشتم. وقتي توي كلوان پخش شد كفشم را توي خانهشان پيدا كردند، از ترسِ آبرويم تشكيلپرونده دادم و اعزام شدم.
براي عشي خواستگار كه آمد، ديگر هيچ محلم نگذاشت. چند بار جلويش سبز شدم و گفتم: «توي جبهه اينجور شدم، مگر قبلا مريضي داشتم؟» سرش را پايين گرفت و از كنارم رد شد. دنبالش دويدم. گفت: «اذيتم بكني به ددهت ميگويم تا تو را ببرد رشت، بيمارستان شفا.» در جوابش قورقور كردم. قدمهايش را بلندبلند برداشت و گفت: «خدايا شفا بده.»
شبِ عروسياش بلندبلند قورقور كردم. دده گفت: «من هم از كارهات سكته ميكنم.» مرا توي اتاق انداخت و در را چفت زد. وقتي عروسي تمام شد و مهمانها رفتند، آزادم كرد. توي اتاق بيكار ننشستم، تازه لباس پوشيدم. عشي با تورِ سفيد، كنارِ مردش زير درخت توي حياطشان ايستادند. كلوانيها دورشان جمع بودند. صداي ساز بلند بود. از سوراخ لولهبخاري نگاهشان ميكردم. كوچك بوديم، عروسدامادبازي ميكرديم. بزرگتر شديم، دستش به پشتش نميرسيد، قزنقفلي را برايش باز ميكردم.
مثل قورباغه نرِ پفكرده توي رختخواب قوز ميكنم. دده از جايش بلند ميشود و ميآيد بالاسرم ميگويد: «واي، قورباغه را آوردي توي رختخواب؟!» نفسنفس ميزنم. دده ميرود از روي آتشدانِ تلار، چوب نيمسوخته برميدارد و ميگويد: «بينداز حياط.» خودم را جمع ميكنم تا بتوانم بپرم. با دومين ضربه به پشتم، ادرار ول ميكنم و فرار ميكنم. دده داد ميزند: «كجايي مطي؟»
قورقور نازك قورباغهاي از چاله بلند ميشود. چندبار بلندبلند ميخوانم و ميپرم توي آب. همديگر را دنبال ميكنيم. به كنج ديوار ميچسبانمش. صداي دده ميآيد: «بيا خانه پسر.»
كنج ديوار، كنارِ هم بيحال چرت ميزنيم. با صداي دده بيدار ميشوم. از آب ميپرم روي خشكي وتندتند از راهباريكه بالا ميآيم. به پلكانِ چوبي خانه ميرسم. دده روي تلار است. از كنارش رد ميشوم، ميروم توي رختخواب دراز ميكشم.
دار و درختها سرپا خوابند. يك ماه وسط آسمان است، يكي توي آب گودال.