• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5540 -
  • ۱۴۰۲ دوشنبه ۲ مرداد

نگاهي به «نبوغ» رمان ولاديمير ناباكوف

رمزنگاري‌هاي ذهن يك نابغه

«نبوغ» را مي‌توان قصه ورق زدن تاريخ ادبيات روسيه در قرن نوزدهم دانست

محمد صابري

«گهواره بر فراز مغاك تاب مي‌خورد و عقل سليم به ما مي‌گويد هستي‌مان چيزي نيست جز باريكه نوري در ميان دو ابديت تاريكي».

«نبوغ» آخرين رمان ولاديمير ناباكوف است كه به زبان مادري در سرزمين نامادري‌اش يعني برلين به رشته تحرير درآمده. رماني در 5 فصل و 50 روايت و 500 نقش و نگار كه بيش از هر چيز قصد اداي دين داشته به يخبندان‌هاي منهاي 70 درجه سيبري، اداي دين به غول‌هاي قرن نوزدهمي اين استپ پهناور و بعد آن، طرح زيست شاعرانه شاعري گمنام و فقير و مهاجر در برلين كه به روسي حرف مي‌زند و به آلماني كار مي‌كند. فئودور، قهرمان كوتاه‌قامت و ماجراجويي كه هم‌زمان به شعر دل‌ بسته و به زينا و در همين امتداد در جست‌وجوي پدري است كه يك‌ شب با لبي پرخنده و دلي آرام، مادرش را بدرود گفته و ديگر هيچ‌گاه باز نگشته. پدري كه هيچ ‌كس هيچ از او نمي‌داند و مخاطب نيز تا پايان داستان در اين گره‌افكني پر راز و رمز در اين ظلمت نادانستن باقي مي‌ماند.
«نبوغ» قصه ورق زدن تاريخ ادبيات روسيه در قرن نوزدهم هم هست. سيري در جهان ذهني پوشكين به تأسي از داستان‌هاي گوگول. هم او كه داستايفسكي درباره‌اش گفت: همگي ما از زير شنل او بيرون آمده‌ايم. فصل‌هاي بعدي را دهليزهاي ديگري بازتعريف مي‌كنند؛ دهليز اول درون سونت و چرنيشفسكي، دهليز بعدي تلاش‌ها و آرزوهاي فئودور براي جاودانگي و چرنيشفسكي شدن و فصل آخر همان نبوغي كه اين جوان پرماجراي پرتكاپو را براي نگاشتن اولين كتابش به مرزهاي سيال ذهن و وراي آن مرزها مي‌كشاند و در آخر اين يك سوال: آيا به ‌راستي نبوغ را نمي‌توان «در جست‌وجوي زمان از دست رفته» مارسل پروست به زبان روسي دانست؟
ناباكوفِ نويسنده، البته منتقد ادبي تراز اولي هم هست و درسگفتارهاي ادبيات روسيه و اروپايش حالا دارد در بيشتر كرسي‌هاي معتبر آكادميك دنيا تدريس مي‌شود. او در پاسخ به اين سوال كه چهار اثر ماندگار قرن بيستم كدامند، از «مسخ» كافكا، «در جست‌وجوي زمان از دست رفته» پروست، «اوليس» جويس و «پترزبورگ» آندري بيه‌ لي. بر اين آخرين اما بايد بيشتر تعمق كرد تا شايد گره‌هاي بيشتري از نبوغ او باز شود. هم در «پترزبورگ» و هم در «نبوغ» برگ‌هايي از تاريخ روسيه كبير ورق مي‌خورد. اسطوره‌هاي غول‌هاي نسل پيشين‌ پاس داشته مي‌شوند، قصه در لابه‌لاي رمزنگاري‌هاي ذهن هر دو نويسنده محو و مسخ مي‌شود تا اداي دين‌شان به مام ميهن به روشي بديع و خلاقانه محقق شود و همزمان كه قصه‌اي پايان مي‌يابد، قصه‌اي آغاز مي‌شود.
با اين ‌همه نمي‌توان اين گونه خط و ربط دادن‌ها را زير سوال بردن «نبوغ» دانست؛ چون مي‌دانيم ناباكوف يك نويسنده عاشق حشره‌شناسي و مجهز به دانش جانورشناسي است. در نقد و نظرهايش پايه‌گذاران نقد ادبي را بي‌اختلاف‌نظر به تحسين و تشويق واداشته، «لوليتا»يش دنيا را به حيرت انداخته و احاطه‌اش به سه زبان غيرمادري در نوشتن بيشتر رمان‌هايش جايي براي ترديد به نبوغش باقي نگذاشته. ناباكوف «نبوغ» را زماني نوشته كه پيش‌تر در آثار قبلي خود به ‌اندازه كافي از عشق، عدالت، مرگ، دنيا و... نوشته بوده. انگار تنها و تنها يك رسالت برايش باقي مانده بود و آن نيز با اين نوع خاص ادبي از «نبوغ» سربرآورده است. در اين رمان با نثري مواجه مي‌شويم كه پيش از او لقب پادشاهي‌اش را به تولستوي پيامبر داده‌اند. چگونه مي‌توان پس از آن يگانه قرن نوزدهمي، ناباكوف را در قرن بيستم لايق اين عنوان ندانست؟ ببينيد: 
«باران هنوز در پرواز بود كه رنگين كمان بسان فرشته‌اي نامنتظر و دست‌نيافتني رخ نمود. رنگين‌كمان سبز و صورتي در حيرتي پرخمار از خودش، با روبندي ياسي بر طوق دروني‌اش، آن سوي مزرعه‌اي دور شده، فراز و پيش روي جنگل دور از دست كه پاره‌اي‌ش فراسوي رنگين‌كمان شفاف مي‌لرزيد، درآويخت. پيكان‌هاي نادر باران كه ديگر نظم و وزن و توان خروشيدن نداشتند، گهگاه، اينجا و آنجا، زير تلألو خورشيد شعله‌ور مي‌شدند. در آسمان شسته‌ شده، ابري كه تمام ذرات بافتار بي‌نهايت پيچيده‌اش يك‌به‌يك مي‌تابيدند، سپيدي دلپذيرش را از پشت ابر سياه هويدا كرد.»
 با نگاهي به نظريه ساختارگرايان در حوزه نقد ادبي بايد گفت انگار سوسور و فوكو ناباكوف را پيش از حيات ادبي‌اش زيسته‌اند تا رسيده‌اند به جانشيني و همنشيني واژه‌ها، تا بلوغ زبان در حاشيه هم‌راستايي واژگاني كه در انزواي خود هيچ‌اند و در هم‌افزايي‌شان زير دست شطرنج‌باز چيره‌دستي چون ناباكوف چنان به پرواز درمي‌آيند كه انگار پيش از او حياتي نداشته‌اند.
ناباكوف را از هر دريچه و نقد و نگاه آكادميك و تفسيرگرايي كه ببينيم، ناباكوف است. معمار بي‌بديلي كه قصه‌نويسي را به خوبي از اسلاف و پيشينيانش - تولستوي و داستايفسكي - فراگرفته، جستارنويسي را از مكتب غول‌هاي ادبي پاريس - بالزاك، هوگو، زولا - و همترازي اين دو را با هم از آدورنو و هوركهايمر - هر دو از بنيانگذاران مكتب ادبي فرانكفورت - تا به نوعي ارادتش را به هر سه پايتخت ادبي دنيا - سن‌پترزبورگ، پاريس و برلين-  ادا كرده باشد.
در برشي ديگر از «نبوغ» مي‌خوانيم: 
«از پله‌هاي خميده اتوبوسي كه در فراز آمد، جفتي پاي دلفريب و ابريشمين فروآمدند. آن پاها، هر چند فرسوده به كوشش هزاران نويسنده مرد، فروآمدند و در فريب‌شان نيز پيروز شدند، چراكه صاحب پاها زني بود كريه‌روي و بدمنظر!» انگار مخاطب دارد فراز و فرود آن پاها را از نزديك مي‌بيند، به همين سادگي با كمترين كلمه‌ها و بالاترين آواها، جايي براي توصيف و توضيح باقي نمي‌ماند. نثر ناباكوف يك‌تنه بار داستان را به دوش مي‌كشد. گاه مخاطب از ياد مي‌برد كه فئودور چه سوداهايي داشت؛ چرا آن شب پدرش و در هفتمين روز از ماه عسلش يك صبح زود رفت و يك شبانه‌روز نيامد و بعد...
همزمان و در هزارتوي تنيده در «نبوغ» داريم تحليل موشكافانه شعرهاي نسل قبلي را نيز مي‌خوانيم. هر تحليل بسان يك كارگاه آموزشي رايگان است براي شيفتگان شعر. شعرهاي تازه به دنيا آمده فئودور را نيز نگاه‌هاي دلواپس زينا را در همين اثنا كه روحي بي‌قرار دارد براي كسب هويتش با دنيا مي‌جنگد. درباره «نبوغ» بي‌ترديد بايد بيشتر نوشت، چراكه اين حسرت تا پايان قصه با مخاطب باقي مي‌ماند كه مثلا چه مي‌شد اگر چرنيشفسكي را به جاي اعدام مانند داستايفسكي به سيبري تبعيد مي‌كردند. اين آرزويي محال است انگار!
نبوغ را نشر نيماژ با ترجمه وفادار به متن از روسي به فارسي بابك شهاب منتشر كرد و خيلي زود به چاپ دوم رسيد.

 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون