• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5540 -
  • ۱۴۰۲ دوشنبه ۲ مرداد

براي احمدرضا احمدي

توفير غصه با اندوه كودكان

نازنين آيگاني

۱
«من 
تو را دو نام مي‌نهم
 سياه سياه»
خودش اما هزار روزنِ سياه بود. 
انشعاب در انشعابِ چشم‌هايي كه هزار روزن از كيميايي كه غايتِ شاعرانگي مقدور از آن سرايت مي‌كرد به اشيا. احمدي سرگشتگي بي‌حد و بي‌وصفِ مواجهه بود. شعرِ ساده هميشه در حيرت. انگار از هر بار گفتن از ابژه‌هاي رايج روزانه، دارد شگفتي نوظهوري را نقل مي‌كند.  اجزاي رايج طبيعت در شعر او به شكل طبيعي‌شان عبور داشتند. چيزي سكنا نمي‌گزيد. انگار پشتِ باد نشسته باشي، تا از بينِ سطرها بگذراندت. با همان سرعتي كه مي‌خواهد، با همان مكثي كه بايد. 
شعر احمدي بي‌هياهو و اطوار، در اقتدار منحصربه‌فردي، مخاطبش را روي ريل خود نگه مي‌دارد.  شتابش را مهار‌ مي‌كند و نِيل مي‌دهدش به سربه‌هوايي. يادش مي‌دهد كه گردن بگرداند و در اين گردشِ كندِ مراقبه‌گونه ردِ ريزِ اشاره‌هاي شاعر را بالاي سرش پيدا كند. 
احمدي خداي حيرت‌آفريني‌هاي نوازش‌گونه است.  غافلگيري‌هايي كه مثل زمزمه از دامن روزانه كلمات، متولد مي‌شوند و روي زبانِ آدم مي‌مانند. 
شعرش نه اوزانِ آشناي شعر سپيد را دارد كه ترانه‌وار در خاطر بماند، نه جهانِ مركبِ معناهاي شعر حجم را. زبان او در وقايعِ يوميه چنان خود را پديدار مي‌كند كه انگار هر كدام در هر بار مشاهده دوباره، تشخصِ يك حادثه، اميد، تراژدي يا عشق را متولد كنند.
«كبريت زدم
تو بر اين روشنايي محدود گريستي...»
من هر بار كه اجاق را روشن مي‌كنم اين سطر احمدي در سرم مي‌پيچد.  و اين همان جادوي شاعر است كه در بي‌زماني‌ي ِتكراري زندگي، شكوهِ يك بارقه را تكرار كند!

 ۲
آدم‌هاي سودايي، آموزگاران‌شان را از مكتب و مدرسه پيدا نمي‌كنند. 
معمولا هم شاگردان خوبي نيستند. 
شش هفت سالم كه بود يك كاست داشتم. اسمش بود «آوازهاي ديگر».
آوازه‌خوانش براي بچه‌ها مي‌خواند. توي صدايش يك اندوهي بود كه هر بار مي‌شنيدمش، يك چيزي توي گلويم گلوله مي‌شد و من آن گلوله را خيلي دوست داشتم. فكر مي‌كردم آن گلوله سفتِ توي گلو، يعني آدم بزرگ شده. آن روزها نمي‌دانستم اسمش چيست. فقط مي‌دانستم مال آدم‌بزرگ‌هاست. 
آن‌قدر كاست را گوش كردم تا همه ترانه‌هايش را از بر شدم. تا بزرگ شدم. 
«رنگ سبزم كم اومد... باد اومد پاييز اومد... 
...من نوشتم بارون... من نوشتم بارون...»
آن گلوله باشكوهِ زاينده را، آن غم خوب را، من آن كودكي محترم را از احمدرضا احمدي دارم. قصه‌گويي كه مي‌دانست بچه‌ها اگر كوچك‌اند، احمق نيستند. 
‎من در كودكي‌ام، از قصه‌ها و شعرها و ترانه‌هاي او، احساس يك مخاطبِ آبرومند و بزرگوار گرفتم. احمدي به بچه‌هايي كه او را مي‌خواندند، عيار مي‌داد. 
 او به منِ كودكي‌ام، به منِ فرزندِ كانونِ پرورشِ فكري، ياد داد توفير اندوه با غصه را. 
كه در اندوه شكوهِ زايند‌گي و درك و خلق هست؛ كه آن گلوله در گلوي هفت ‌سالگي است كه خيلي چيزها را مي‌سازد...
احمدرضا احمدي، شاعرانگي را به بچه‌هاي قصه‌ها‌يش ياد داد. 
اين دين او روي گرده كودكي است.
 
۳ 
«من حرفي دارم كه فقط شما بچه‌ها باور مي‌كنيد» 
و اما آقاي احمدي!
آقاي اسب‌ها و قايق‌ها و قصه‌ها!
كاش آن روز، آن روز عصر باراني، ‌به شما مي‌گفتم كه من تمام كودكي‌ام عاشق اسم اين كتاب بودم. كه اصلا من براي اسم اين كتاب بود كه قصه‌نويس شدم. 
كه اصلا آن بچه روي جلدِ آن كتاب، خودِ خود من بودم. 
اي كاش آن عصر باراني به شما گفته بودم كه من تمام كودكي‌ام، عاشقِ مرد قصه‌گويي بودم كه به من ياد داد: 
آدم فقط براي باورنشدن است كه مي‌نويسد.
پي‌نوشت: 
- آوازهاي ديروز: مجموعه‌اي بود از انتشارات كانون پرورش فكري در سال۱۳۵۶ با صداي سيمين قديري. موسيقي فريبرز لاچيني و شعرهايي از احمدرضا احمدي و ژيلا مساعد 
- من حرفي دارم كه فقط شما بچه‌ها باور مي‌كنيد: نوشته احمدرضا احمدي. تصويرگري عباس كيارستمي.  كانون پرورش فكري كودكان. سال ۱۳۴۸

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون