ضحاك (1)
علي نيكويي
چو ضحاك شد بر جهان شهريار / برو ساليان انجمن شد هزار
باري داستان چنان رفت كه ضحاك بر تاجوتخت دستيافت و چون پاكسرشت نبود، از جهان خوبي رخت بر بست و بدي جاي نيكي بگرفت و هنر پست شد و جاي آن را جادو و دروغ پر نمود.
هنگامهاي كه ضحاك به كاخ جمشيد رسيد سربازانش از خانه جمشيد دو دخترش را بيرون آوردند، دو دختر زيباروي پاكدامن به نامهاي شهرناز و ارنواز؛ دختركان چون بيد از ترس لرزان بودند تا به نزد ضحاك آورده شدند؛ ضحاك كه زيبايي دو دختر بديد ايشان را با جادو از آن خود كرد و بدخويي به آنها آموخت كه زيرا خود جز كژي و بدي و غارت هنري نميدانست. ضحاك شاه جهان گشت اما درد مارهايش آسوده نشد و بنا به دستور اهريمن بايد هر روز به هركدامشان مغز انسان ميداد تا آن دو اژدها آرام گيرند.
دو مرد پارسا به نام ارمايل و گرمايل در شهر بودند و از ظلمي كه به مردمان ميرفت و مغز جوانانشان خوراك مارهاي رسته بر شانههاي ضحاك ميشد رنجيدهخاطر بودند، پس با يكدگر انديشيدند تا با نام آشپز به دربار ضحاك راه يابند وگر بتوانند جان انسانها برهانند؛ اين دو مرد به دربار ضحاك با نام خورشگر راه يافتند و چون هر روز دو مرد به خورش خانه روان ميشد تا كشته شود و مغزشان خوراك مارها شود، يكي را ميرهانيدند و بهجاي مغز آن يك نفر، مغز گوسفند به مارها ميدادند و بدينسان هر ماه سي مرد را از مرگ ميرهانيدند و آنها را در جايي از كاخ دور از چشم نگاه ميداشتند تا كه جمعيت ايشان به دويست نفر شد و چون به اين تعداد رسيدند، ارمايل و گرمايل به آنها بز و گوسفنداني سپردند و آنها را شبانه و ناشناس از كاخ بيرون راندند بهسوي دشتها و صحراها؛ قوم كرد كه امروز در جهان ميزيد از پسران ايشاناند.
ضحاك چنان اهريمنخو بود، چون پهلواني در سپاهيان ميديد تاب بودنش را نداشت و وي را ميكشت وگر دختر زيباروي ميديد او را نه بهرسم دين و آيين بلكه به راه هوس به حرمسرا خود ميبرد. چهل سال بيش به پايان كار ضحاك نمانده بود كه شبي درحاليكه ارنواز را همبستر بود خوابي ديد كه از نژاد شاهنشهان سه مرد جنگي پديد آمدند كه به دستشان گرز آهنين بود و به ضحاك رسيدند و بر گردنش زدند و ضحاك با ياران و همراهان به دماوند گريختند.
ضحاك از وحشت اين خواب فرياد زد و از خواب برخاست، ارنواز كه در آغوش ضحاك بود به وي گفت: چه خواب ديدهايد كه شما در كاخ و قصر خود چنين ترسيديد؟ شاه گفت خواب وحشتناك به ديدهام، ارنواز گفت تو خواب خود گوي تا چارهاي براي آن بينديشيم كه كاري در جهان بيچاره نيست. پس ضحاك خواب خود به ارنواز گفت و ارنواز انديشيد و گفت فردا دستور دهيد تا از هر گوشه كشور موبدان به دربار آيند و خواب شما را تعبير نمايند.
فردا روز موبدان از هر گوشه كشور به دربار او آورده شدند، ضحاك روي به ايشان گفت: بگوييد كار من كي به آخر ميرسد و صاحب تاجوتخت من چه كسي خواهد بود؟
موبدان از اين سوال شاه بسيار ترسيدند كه چه بگويند تا جانشان به خطر نيفتد و سه روز را با هم به شور نشستند تا روز چهارم ضحاك برآشفت و از موبدان جواب خواست و موبدان به نزد شاه رفتند درحاليكه از ترس سربهزير داشتند يكي از موبدان كه از همه خردمندتر بود، دل محكم كرد و بيهراس به سخن پرداخت كه شاها كسي بدون ساعت و هنگام مرگ از مادر زاييده نشده و پيش از تو بر جهان شاهان بسيار بودند، بسيار شاديها و غمها داشتند اما برفتند و جهان را به پسان خود گذاردند؛ پس شما هم از اين داستان مجزا نيستيد؛ اما آنكه بعد از تو به تخت خواهد رسيد تو را شكست خواهد داد و فرومايهات خواهد نمود و نام او آفريدون است كه هنوز زاييده نشده كه زاييده شود چون درخت بارور بماند و به سن مردي كه رسد بلندآوازه شود و به دنبال تاجوتخت خواهد بود و تو را درهم كوبد و پستت كند و با گرزي كه سرش از كله گاو است بر گردن تو زند.
ضحاك از موبد پرسيد: او چرا با من چنين كند؟
موبد گفت: كسي بيبهانه بر كسي بدي نميكند! تو مغز پدرش را براي مارهايت در خواهي آورد پس او را يك گاو دايه ميشود و تو آن گاو را نيز خواهي كشت؛ او كين زِ تو خواهد داشت و با گرزي به تو خواهد زد كه سرش از سر گاو است. ضحاك چو اين بشنيد از هوش برفت و از تخت به زير افتاد و چون به هوش آمد در نهان و عيان به دنبال فريدون بود...
نشان فريدون بِگرد جهان / همي بازجست آشكار و نهان