با لباسهاي يكدست سفيد روي تختهاي تاشو خوابيدهاند
وقتِ مسرت موشها
ناصر قادري
از خانه خارج ميشود. هوا تاريكنشده به بيمارستان ميرسد. از تاكسي پياده ميشود. مدتي جلوي ورودي پرسه ميزند. سيگاري را از جيب بغل كت درميآورد، سعي ميكند روشنش كند، باد كبريت را خاموش ميكند. در خود ميپيچد تا سيگار روشن ميشود.
جمعيت بيتوجه به يكديگر با عجله در رفت و آمدند. عصر سردي است، آفتاب بيرمق ميتابد. آنها كه شيفت روزشان تمام شده از درِ خروجي بيمارستان بيرون ميآيند و با عجله به طرف اتوبوسهاي منظم پاركشده در پاركينگ ميروند. اتوبوسهاي ديگر، شيفت شب را جلوي درِ ورودي بيمارستان پياده ميكنند.
سيگارش را با حوصله تا ته ميكشد و وارد بيمارستان ميشود. خودش را به دفتر سرپرستار معرفي ميكند. كارت شناسايياش را ميگيرد و روي سينه روپوشش سنجاق ميكند. آماده ميشود تا اولين شيفت شبش را شروع كند.
بيمارستان ساكت، مرتب و تميز است، ولي بويي مشامش را آزار ميدهد. در آسانسور دكمه شش را ميزند و وارد بخش ميشود. به ايستگاه پرستاري ميرود، كسي را آنجا نميبيند. منتظر ميماند، خبري نميشود.
به ساعت بزرگ روي ديوار نگاه ميكند. دهانش خشك شده. ليواني كاغذي از كنار مخزن شيشهاي آب برميدارد و چندبار پرش ميكند. صداي قلپقلپ مخزن توي بخش ميپيچد. در ته راهرو ناگهان موشي گنده از اتاقي بيرون ميآيد و در زير درِ ديگري ناپديد ميشود.
به اتاق پشت ايستگاه پرستاري سرك ميكشد. پرسنل، زن و مرد، با لباسهاي يكدست سفيد روي تختهاي تاشو خوابيدهاند. در رديف آخر تختي خالي ميبيند. به طرفش ميرود و رويش دراز ميكشد. چشمهايش سنگين ميشود و زود خوابش ميبرد.
از تكاني بيدار ميشود. احساس ميكند چيزي در پهلويش فرو رفته. نگاهي به تختهاي ديگر مياندازد. همه خوابند. روپوشش را بالا ميزند اما اثري روي پوستش نميبيند. شانه بالا مياندازد. بلند ميشود و باز هم آب ميخورد. طول راهرو را تا آخر ميرود. در برگشت صدايي ميشنود. ميايستد و گوش تيز ميكند. صداها بيشتر و بيشتر ميشوند. صداهايي مثل جويدن. به اتاقي نزديك ميشود. درش را باز ميكند، تاريك است. چراغ را روشن ميكند. كف اتاق پوشيده از موش است كه از سر و كول يكديگر بالا ميروند و مشغول خوردن كرمهايي هستند كه از لاشه موشهاي مرده بيرون ميآيند. حالش بههم ميخورد. دهان و دماغش را با دست ميپوشاند. مورمور چندشآوري توي شلوارش احساس ميكند. پاچههايش را ميتكاند، چند موش از شلوارش بيرون ميجهند. تندي چراغ را خاموش ميكند و درِ اتاق را محكم پشت سر خود ميبندد و به طرف اتاق پشت ايستگاه پرستاري به راه ميافتد. در ميان راه ميايستد، درِ اتاقي ديگر را باز ميكند. چراغ را كه روشن ميكند، موشها در مدفوع خود ميلولند. پس از آن، درِ هر اتاقي را كه باز ميكند موشها را ميبيند. به دستشويي ميرود. چند بار عق ميزند و صورتش را ميشويد. نفسزنان خودش را به تخت ميرساند. پتو را دور خود ميپيچد، چشمها را ميبندد و سعي ميكند بخوابد.
صبح از صداي پرستاران كه مشغول مرتب كردن تختهايشان هستند، بيدار ميشود. يكي مسوول آموزش و آشنايي او با بيماران ميشود. با هم به اتاقها سر ميزنند و دارو و صبحانه بيماران را كنار تختها ميگذارند.
شيفتِ شبِ اول تمام ميشود. از اتوبوس سرويس استفاده نميكند. در باران راه ميرود. خيس به خانه ميرسد. لباس عوض ميكند. غذاي گربه را ميدهد و بعد صبحانه خودش را آماده ميكند. جلوي تلويزيون مشغول خوردن ميشود. سيگار ميكشد و روي مبل به خواب ميرود.
با زنگ ساعت سه بعدازظهر بيدار ميشود. شروع به تراشيدن ريشش ميكند، لحظهاي دست نگه ميدارد و در آينه خيره ميماند. موشهايي در اتاق به سرعت در رفت و آمدند. به خود كه ميآيد، در آينه به جاي بريده روي گلويش نگاه ميكند و به كرمهايي كه از زخم بيرون ميآيند. آنها را ميكند و براي گربه پرت ميكند. موشها، كرمها را زودتر از گربه ميقاپند. صورتش را ميشويد. لباس ميپوشد و از خانه بيرون ميرود. در اتوبوس دستي به گلويش ميكشد و از وجود چسب خيالش راحت ميشود. بيمارستان مشغول شيفت عوض كردن است. در ميان صفي طولاني وارد ميشود و شيفتش را شروع ميكند. هر كس، خودكار و بيصدا، مشغول كار خودش است. تمام شب را در تخت خود ميلولد. بلند ميشود تا آب بخورد كه موش سياه گندهاي از پاچه شلوارش ميافتد پايين و در زير در ناپديد ميشود. به طرف اتاقها به راه ميافتد. هنوز به ته راهرو نرسيده كه درِ اتاقها يك به يك باز ميشود و جمعيت موشها وارد راهرو ميشوند و در چشم به هم زدني كل بخش را تسخير ميكنند. نفسزنان خودش را به اتاقِ پشتِ ايستگاه پرستاري ميرساند و روي تخت سر زير پتو ميكند و زانوهايش را به شكمش ميچسباند.
صبح غذاي گربه را آماده ميكند و به خواب ميرود.
بعدازظهر ساعت زنگ ميزند. بيدار ميشود. موشها از سر و كول گربه بالا ميروند و گازش ميگيرند. گربه را از چنگ آنها درميآورد و چندتا از موشها را با لگد ميزند و چندتا را زير پا له ميكند. به حمام ميرود، ريش ميتراشد. گربه را به خيابان ميبرد، گوشهاي رهايش ميكند. هوا سردتر شده و ابرها آفتاب را بيحالتر كردهاند.
در اتوبوس لحظهاي نگاهش با نگاه يكي از همكاران تلاقي ميكند. متوجه بريدگي صورت مرد ميشود. بياختيار، دستش زخم گلويش را ميپوشاند و لبخند محو كوتاهي در صورتش پيدا و زود ناپديد ميشود. هر دو سعي ميكنند چيزي بگويند اما نميگويند. از اتوبوس پياده ميشود و با قدمهاي بلند به طرف بيمارستان ميرود.
به خانه ميآيد. گربه پشت در لميده است. در را كه باز ميكند گربه زودتر از او داخل ميشود. در را ميبندد. بطري كوچكي را از مخفيگاه سيفون توالت بيرون ميكشد. مينشيند و لاجرعه سر ميكشد. روي مبل به خواب ميرود.
صبح هنوز تلويزيون روشن است. مرد روي مبل با دهان باز افتاده، موشها مشغول جويدن از سر و كول او بالا ميروند. گربه دم علم كرده، سعي ميكند موشهايي را كه ميخواهند وارد دهانش شوند، بيرون بكشد.