نقد سريال پوست شير
يك سريال سرگرمكننده «كمتر بد»
عباس مهياد
شايد يك معيارِ خوب در سينما براي انتخابِ يك فيلمِ متمايز (از آثارِ كوتاه تا سريالهاي بلند) گاه اين سطرِ درخشان فروغ فرخزاد باشد كه «...هميشه پيش از آنكه فكر كني اتفاق ميافتد». يعني تماشاگر بدونِ پيشزمينه به سراغِ يك فيلم يا سريال برود و سپس آن اثر خودش را با هر قابليتي، چه از حيث داستان چه بازيها چه كيفيتِ بصري و جز آن، به او تحميل كند. سريال «پوست شير» يك سريالِ «ج» قابلِ تماشاست كه اگر اتفاقي هم قسمتي از آن را ببينيد به احتمال تا پايان دنبالش خواهيد كرد. به گمانم حيف است كه براي برخي آثار سطحِ عالي قايل شويم و سپس آنها را با بالا بردن توقعات انگشتنما كنيم. چيزي كه درباره سريال «ياغي» اتفاق افتاد و همه فحشهاي عالم را «بحق» به دليلِ از دست دادنِ آن همه «امكان» نصيبش كرد. «پوست شير» داستانِ سرراستي دارد: «دختري گم ميشود و پدرش به دنبالِ او دنيا را زيرو رو ميكند.» داستانِ فيلم از فرطِ تكراري بودن نخنماست. شايد دمِدستيترين نمونه ساخته شده با اين جنس داستان، فيلم ربوده شده «Taken» به كارگرداني
پيير مورل باشد. اما در ظرافتهاي فيلمسازي، يك موضوع ممكن است هم تكراري باشد و هم كماكان تماشايي باقي بماند و اين در سينماي تجاري نكتهاي حياتي است كه گويا جمشيد محمودي نويسنده اصلي و كارگردانِ سريال كه عقبه چند فيلمِ هنري
نه چندان مطرح و نه چندان بدساخت را دارد، در مدت زمان پانزده ماهه فيلمبرداري اثر هر روز صبح آن را به خود يادآوري ميكرده و در اتاق تدوين سارا آهني (تدوينگر) تا حدودِ زيادي به نتيجه رسيده است. پوست شير مانندِ «دختر گمشده» ديويد فينچر (يكي ديگر از نمونههاي والاي جستوجوي گمشدهها) گيرايي و پيچيدگي و لايههاي روانشناختي ندارد اما فرصتهاي ِجذابيت عمومي را خاصه از لحاظِ قصهگوييهاي هزار و يكشبي و پرداختِ شخصيتها هدر نداده است. به عبارتي، آنچه در اين اثر باعث نشده خيليها به قولِ آلاحمد دامنشان را وربچينند و نوك دماغشان را بگيرند و از كنارش بگذرند «نوعِ گسترشِ داستان» و توجه به جزييات است كه ما را از تماشاي باقي قسمتها «زده» نميكند كه خودش موهبتي است در سونامي سريالسازيهاي اخيرِ ايراني. كلِ ماجرا به قدرِ سه فصل طول ميكشد بيآنكه از لحاظ نقطهعطفهاي روايي و زماني نياز به فصلبندي داشته باشد. داستان ظاهرا «به روايتِ اكنون» است و با نوعي گانگستريسمِ قهوهخانهاي نطفه ميبندد كه به نظر ميرسد يكي از پرطرفدارترين مدهاي روايي چند ساله اخير ِسينماي ايران است. اطلاعاتِ مخاطب در اكثرِ قسمتها از فيلم عقبتر است. در مثلثي كه دو ضلعِ آن يكي نعيم (هادي حجازيفر) زنداني ِآزادشده و يكي پليسي با نامِ محب مشكات (شهاب حسيني) است، ضلع سوم رباينده دخترِ نعيم (ساحل) است كه كشدار كردنِ روايت براي رسيدن به نام و سرنخِ او، با وجودِ كلافهكنندهگيهاي معمول، «اغلب» به كارِ داستان آمده است و مخاطب احساسِ به گروگان گرفته شدن براي دنبال كردنِ سريال را نميكند. نعيم پس از پانزده سال از زندان آزاد و در يك سفرِ دو نفره دخترش ناپديد ميشود و مشكات پليسي است كه دخترِ كوچكش را يكسال قبل ترور كردهاند و به گفته خودش پس از آن «قتل» تنها مانده، از همين رو رابطه تقابلش با نعيم چيزي از همدردي را با خود دارد و حتا از جايي به همراهي با او ميانجامد.
فارغ از خطِ اصلي داستان، ماجرا بهطور عمده از سه سو دنبال ميشود؛ اول روايتي از زندگي ليلا (همسرِ سابقِ نعيم) كه زندگي به ظاهر خوبي دارد كه آمدنِ نعيم آن را متلاطم و درنهايت متلاشي ميكند. دوم زندگي رضا پروانه دوست نعيم (و زنِ صيغهاياش مژگان) كه گويا از دلِ دنياي رفاقتهاي كمياب آثارِ كيميايي با يك چاقو سرك كشيده و شريك عالمسوزيهاي نعيم ميشود. سوم صدرا عاشقِ سينه چاك ساحل كه درنهايت با نعيم و رضا پروانه در يك مسير قرار ميگيرد گرچه نه به دليلِ عاشقِ وفادار بودن بل به دليل مهرداد صديقيانِ «يكدنده و جذاب و در همه حال بازيبلد بودن» در اكثرِ اوقات حضورش را هضم ميكنيم. چيزِ عجيب، نسبت بارشِ باران با نماهاي بيروني سريال است كه در اكثرِ مواقع بر آن تاكيد شده بيآنكه اين تاكيد به دردش بخورد. پالين كيل در نقد پدر خوانده در 1972 مينويسد كه در بيشتر مواقع فضاهاي داخلي تاريك و پنهان و فضاهاي بيروني پر از نورِ آفتاب است و «اين تضاد بين تاريك و روشن آنقدر اپرايي و نمادين هست كه كاملا ماهيت اصلي ماجرا را نشان ميدهد.» به گفتي آفتابي يا باراني بودنِ فضاهاي بيروني ميبايد محلي در روايت داشته باشد و در «پوست شير» استفاده از بارانساز (rain maker) در بسياري از نماهاي خارجي شهري در سرزميني كه خشكسالي در آن زبانزد است آنچنان افراطي بوده كه صرفا تعجبآور است تا بازگوكننده و تقليد از فضاي فيلمهاي مافيايي كه وقايعِ آن در اروپاي سبزِ پر باران يا نيويورك بندري ميگذرد بيشتر غلطنداز است تا هر چيزِ ديگر. تراژدي باورپذيري علاوه بر استفاده «خشك» و بيدليل از باران، در استفاده آبكي از «اسلحه» نيز در اين سريال هست. نعيم اسلحه در دست در بينِ ماشينهاي پليس با سبك راه رفتنِ ترميناتورِ رويينهتن حركت ميكند بيآنكه دليلي وجود داشته باشد كه پيش از رسيدن به «هدف» آن اسلحه را نشان دهد و جالب آن است كه يك گردان پليس انگار متوجه اسلحه به دست بودنِ «گانگستر» نميشوند. اين موضوع دستكم در دو جا، اول در دستگيري صمد (محمدرضا مالكي) يكي از مظنونين به جرم و همچنين منصور (مجتبا پيرزاده) مظنونِ ديگر و مواجهه نعيم با آنها و پياده شدن از ماشين و رفتن به سمتِ «حرومزاده»ها تكرار ميشود. در دستگيري نريمانِ غلامي هم كه در وسطِ يك فايت كلابِ بومي هنگامه ميكند رضا پروانه تمامِ لات و لوتهاي قهوهخانه را سوار بر موتور بسيج مينمايد كه بيشتر يادآور سكانسِ بسيار مشهورِ جنگهاي محلي در «دارو دسته نيويوركيها» و در سايزي بسيار كوچكتر در «مغزهاي كوچك زنگزده» است (البته هر دو با ورژن ِپيادهنظام) گرچه هرگز مانندِ هيچ كدام از اين نمونهها باورپذير نيست. با اين همه، باز هم لازم به تاكيد است كه در ديدنِ اين سريال قرار نيست با چيزي به گيرايي رمانهاي استفن كينگ و كميكبوكهاي فيلم شده بتمن يا نسخهاي ديگر از «بريكينگ بد» محبوب مواجه شويم و همينقدر كه فرمِ گسترشِ داستاني در وارد شدن به جزييات بهطور مثال در رو در رويي ليلاي دروغگو با همسرِ جنتلمنِ بيگذشتش، يا عشق و عاشقي صدراي خيانتكار و جسور و ساحل ِمعصوم و پر از شيطنت در فلاشبكها و از همه مهمتر عشقورزيهاي به اصطلاح شهرستاني مژگان به رضا پروانه و خيط شدنها و سماجتهايش، «كمتر بد» و تا حدودي «داراي جذابيتهاي حداقلي» است آن را قابلِ ملاحظه مينمايد.
به جمشيد محمودي به دليلِ پوستاندازياش در كارگرداني «پوست شير» بايد تبريك گفت به خصوص اينكه با رعايت ضرباهنگ، اسيرِ افراط و تفريط در مينيماليسم و ماكسيماليسمِ روايي نشده و حفظِ خطِ داستان را با همه سكتههاي گاه به گاه جدي گرفته است. جهش از فيلمسازي هنري به سريالسازي تجاري ممكن است مانندِ يادگيري كايتسواري در صدسالگي روياپردازانه باشد اما به گمانم محمودي براي روياهاي بزرگ داشتن در فيلمسازي خود را هم آزموده و هم آماده كرده است.