آدمها، اسبها، ديوارها
آريامن احمدي
«انسان، اسب؛ پنجاه/ پنجاه» كارِ تازه مرتضي اسماعيلكاشي از درخشانترين كارهايي است كه طي چند سال اخير در ايران روي صحنه رفته است؛ اثري تاريخي با زمينههاي سياسي و اجتماعي كه سرنوشتِ بيمارگونه جامعهاي را بازنمايي ميكند كه جهانِ آدمهايش بر اساس يك ايدئولوژي تقسيم شده به سرهاي گِرد و سرهاي نوك تيز؛ اينجا درست نقطهاي است كه نمايشِ «انسان، اسب؛ پنجاه/ پنجاه» روي آن ايستاده تا با بهره گرفتن از كارگرداني و متن خوب، در كنار طراحي صحنه، لباس، نور، گريم، موسيقي و بازيهاي درخشان، يكساعتوپانزده دقيقه، در سه زمان، سه تاريخ و سه نقش متفاوت، آنقدر بازي كنيم كه بيشتر زنده بمانيم؛ از اين نقش به نقش ديگر... از اين سرزمين به سرزمين ديگر... شايد در زمانِ ديگري به دنيا بياييم و بيهيچ ترسي به دنبال روياهايمان برويم؛ آنطور كه ناتا به پدرِ دهقانش كه تازه به زندان آمده، ميگويد: «هنوز به مزرعهمان آفتاب ميتابد؟»
نمايش با نگاهي به متنِ «سرهاي نوك تيز و سرهاي گرد»ِ برتولت برشت نوشته شده، اما از آن هم فراتر ميرود و نمايش در نمايشي ديگر ميشود تا هر شخصيت در آنِ واحد، سه نقش را بازي كند: انسان با يك نام به عنوان زنداني وارد اردوگاه مرگ بوخنوالد ميشود و از اينجا به بعد نامش را از دست ميدهد و صاحبِ يك عدد چندرقمي ميشود. حالا در اردوگاه براي زندانبانِ نازي نمايشِ «انسان، اسب» يا همان «سرهاي نوك تيز و سرهاي گرد» را باز ميكنند و نامهاي شخصيتهاي برتولت برشت را بر خود ميگيرند تا بيشتر بترسند، بيشتر زنده بمانند و مثل هرتا و همسرش، زنده از پشت آن ديوارهاي بدون در، بيرون بيايند و جاي همه آنها زندگي كنند، اما با مرور خاطرات در موزه هولوكاست، هر بار جاي يكي از آنها ميميرند.
از ابتداي ورود به سالن، با انداختن نور چراغقوه روي تماشاگر، شما ترس را احساس ميكنيد؛ گويي در تعقيب شما هستند. شما با بازيگران وارد اردوگاه بوخنوالد (به معناي جنگل راش) ميشويد. طراحي صحنه نمايش بهگونهاي است كه همزمان شخصيتهاي نمايش را براساس سه پرسوناژ - درپشتِ ديوارهاي اردوگاه، در ميان ديوارهاي اردوگاه، و در نمايشِ «انسان، اسب»- در سه صحنه (سرزمين) نشان ميدهد: طراحي صحنه در ابتدا تصويري از كارگران و دهقانان (توده مردم) در نقاشيهاي كته كلويتس نقاش سوسياليست آلماني بهويژه نقاشي «مادر»، را تداعي ميكند (نازيها براي اينكه زندانيها را از انسان بودن تهي و به ناانسان تبديل كنند، آنها را «فيگور» ميناميدند)، كمي بعدتر، موزه هولوكاست ميشود و با پيش رفتن نمايش، شما در يك زندان قرار ميگيريد يا همان اردوگاه مرگ و سپس، زندان تبديل به زِهدان ميشود و درنهايت زِهدان و زندان در اتاق گاز يكي ميشود؛ جايي كه دستها روي ديواره اتاق گاز (رحم مادر يا ديواره زندان) به سمت بالا كشيده ميشود تا راهي براي بيرون آمدن از آن ديوارها پيدا كند براي ورود به دنيايي كه دوباره خورشيد روي گندمزار برقصد و در ميان گندمزار، آدمها بيآنكه در آن به سرهاي نوك تيز و سرهاي گِرد تقسيم شوند، بخندند، آواز بخوانند، برقصند. اما در اين اتاق كه تنها يك دريچه كوچك بسته دارد كه از آن نازيها به بيست ثانيه آخرِ زندگي فيگورهايشان خيره شدهاند، ديگر نه انساني است، نه اسبي بر زمينه آبي پروسي گازِ سيكلون. بي؛ تنها تماشاگراني كه ايستاده، مُردگانِ بيگور و بيسرزمينشان را تشويق ميكنند.
برتولت برشت نمايشِ «سرهاي گِرد و سرهاي نوك تيز» را در سال 1934 يكسال پس از روي كارآمدن نازيها، با عنوان فرعي «يك افسانه ترسناك» نوشت و در دانمارك روي صحنه برد؛ ترس و وحشتي كه نود سال پس از آن، در نمايشِ«انسان، اسب؛ پنجاه/ پنجاه» در نقطه ديگري از زمين، از ميان ديوارهاي صحنه نمايش تا پشت آن، احساس ميكنيم، درست مثل بازيگران/زندانيان روي صحنه اردوگاه.
نمايش «انسان اسب؛ پنجاه/ پنجاه» با قرار دادن اين متن در دلِ متن خود، تماشاگر را مانندِ بازيگران وارد سه سرزمين ميكند: هر انسان از يك كشور وارد اردوگاه بوخنوالد ميشود. سرزمين دوم، آلمان است كه اردوگاه مرگ در آن قرار گرفته تا اينبار به جاي نامت يك عددِ چندرقمي بگيري تا از «انسان» به «ناانسان» تبديل شوي سپس وارد ناكجاآبادِ نمايشي شوي كه در آن، آدمها براي كنترل شدن توسط حاكمِ آن سرزمين، به دو گروه سرهاي نوك تيز و سرهاي گرد تقسيم ميشوند؛ گروهي كه فقط زندهاند و گروهي ديگر كه زندهتر از بقيهاند. درست مثل يكي از قوانينِ معروفِ خوكها در «مزرعه حيوانات»: «بعضي از حيوانات از بقيه برابرترند». تماشاگر در ميانه ديوارهايي با درهاي هميشه بسته، همراه با بازيگران نمايش، از اين مرز به آن مرز، از اين زمان به آن زمان و از اين انسان به آن ناانسان و در نهايت از ناانسان به بازيگراني تبديل ميشوند كه در رنجهايشان زندهاند براي بازخواني سرنوشتِ تاريكشان: «كجاي صحنه گم شديم كه ديگر هيچ نقشي ما را به زندگي برنميگرداند؟»