چند سال پس از ناپديد شدن پلنگ برفي، راهي كوههاي آلپ و قله مونبلان شد؛ شكاف به شكاف نگاه كرد، روي برفهاي كوه دست كشيد و پا در جاي پاي فرضي رفيقش گذاشت. عزيز عبدي ليلي داغي در 60 سالگي ميخواست بفهمد ميان آن همه دره و كوه، چه اتفاقي براي رفيق كوهنوردش مهدي عميدي افتاد كه هيچ وقت از كوه بازنگشت و براي هميشه در ميان برف و يخها خواب ماند. كنجكاو بود مانند همان زماني كه در كودكي با اشتياق تمام، كوه ليلي داغي را رو به بالا ميدويد تا ببيند آن طرف ارتفاع و پشت صخرههايش چه خبر است. هنوز هم در 64 سالگي حتي با وجود مشكلات قلبي و ريوي، تعويض مفصل هيپ لگن و عمل زانوي راست و آسيب شديد زانوي چپ همانطور است و براي صعودهاي بعدياش در قطب شمال و جنوب نقشه ميكشد، با همين شرايط سال گذشته در 63 سالگي به اورست صعود كرده، حدود دو ماه پيش هم براي 5 قله در 50 روز اقدام كرده و ساعتهاي نفسگيري را در آن جهنم يخي پشت سر گذاشته است.
زندگي عزيز عبدي ليلي داغي، تنها يك وجه ندارد. او در سالهايي از زندگي به عنوان پليس در نيروي انتظامي مشغول بوده و شبها در كشيك گاهي هم دزد گرفته؛ حقوق خوانده و حتي ساختمانسازي كرده. عبدي در گفتوگوي تازه خود با «اعتماد» به جزيياتي از زندگي، انگيزهها، مشكلات و كوهنوردي پرداخت و اينكه چطور با وجود آسيبهاي فيزيكي، همچنان به صعود ميانديشد. «دكترها گفته بودند سه تا از رگهايم گرفته است و بحث عمل مطرح بود ولي نميخواستم عمل شوم. تقريبا از سال 71 ورزشهايم قطع نميشود البته بدون باشگاه و فقط در پارك. ورزش را از يك ربع و بيست دقيقه شروع كردم. آرام آرام رفتم، به ايستگاه يك كلكچال رسيدم، ديدم نمردم و سپس به ايستگاههاي بعدي رفتم و باز ديدم نمردم، بنابراين به قله رفتم آنجا هم نمردم. پس ميتوانستم ادامه دهم.پس از 6 ماه ديدم هنوز زندهام. با خودم گفته بودم با وصله و پينه و ترس و دلهره سكته كه نميتوانم زندگي كنم. به اين قصد رفته بودم كه يا زندگي كنم اگر نه كه از دنيا بروم. بدن انسان البته خيلي باهوش است و بدن من فهميده بود كه تسليم شدني نيستم، بنابراين شروع به بازسازي و خونرساني به بدنم كرده بود.»
دستفروشي در كودكي
زادگاهش كوهستان است؛ روستايي در دل كوه و در حوالي آذربايجاني كه نامش، ليلي داغي را از كوه روبهرويي گرفته. نخستين ارتباط عزيز عبدي با كوه هم همان سالهاي نخست زندگي شكل گرفته؛ اگر چه خاطره چنداني از آن در ياد ندارد. روستاي كودكيهايش را در سالهاي خيلي دور، يعني وقتي حدود 4-3 ساله بوده به همراه خانواده ترك كرده و خيلي زود پدر را از دست داده و به ياد دارد روزهايي را كه در 7-6 سالگي جلوي مدرسه دستفروشي كرده، مدرسه شبانه رفته و در 14 سالگي در نهايت به تنهايي پا در جاده تهران گذاشته و راهي شده. «پدرم كشاورز بود، اما به خاطر مشكلي كه در ناحيه پا داشت، نميتوانست همزمان با برادرش كشاورزي كند بنابراين همراه خانواده به شهر آمد و شروع به كفاشي كرد ولي خيلي زود از دنيا رفت. زندگي پر فراز و نشيبي داشتم. وقتي پدر فوت كرد، مادرم همراه با خالهام از مراغه به مياندوآب نقل مكان كرد و من آنجا بزرگ شدم. مادرم همانجا ازدواج كرد و من قبل از اينكه به مدرسه بروم كار دستفروشي در كوچه و خيابان و روبهروي مدرسه را شروع كرده بودم. در دبستان هم يك شيفت مدرسه بودم و شيفت ديگر براي امرار معاش دستفروشي ميكردم تا حدود 13 سالگي كه از مياندوآب به تهران فرار كردم. همه قبل و بعد از انقلاب يكسري مشكلات اقتصادي داشتيم و داريم. در اين شرايط تصور كنيد، سرپرست هم نداشتم و اين مشكلات برايم بيشتر بود. ناپدريام هم سعي ميكرد ولي به هر حال كارگر بود و هزينهها هم كمر ميشكست بنابراين از 6 سالگي دستفروشي كردم؛ مثلا انجيرها را شب قبل در آب ميگذاشتم و خيس ميخورد يا مادرم نخود ميپخت و براي فروش آن به جلوي مدرسه ميرفتم يا مثلا لبو و ميوه و هر چه كه دم دستم بود را سعي ميكردم، بفروشم. كلاس اول و دوم درسخوان بودم اما بعد از دوم كه معلمم، آقاي لطفي از مدرسه رفت از اين رو به آن رو شدم. ديگر درسخوان نبودم، بچه كوچه و خيابان بودم.زندگي در آنجا برايم سخت بود و گنجايش يكي مثل من را نداشت. من هم از بچگي كار كرده و زندگي و رفت و آمدها را ديده بودم، احساس ميكردم مياندوآب جاي من نيست. تا پنجم ابتدايي بيشتر درس نخوانده بودم و زبان فارسي را هم بلد نبودم ولي با مشكلات زياد به تهران آمدم. انگار كه به چين رفته بودم؛ يعني اصلا زبان مردمش را نميدانستم. بلاهاي زيادي سرم آمد تا دوباره توانستم روي پاي خودم بايستم، ادامه تحصيل دهم و دوباره كار كنم. بشكه 220 ليتري را روي دوشم ميگذاشتم و با گاري دم در خانههاي مردم ميبردم، آن موقع گاز نبود و اين قبيل كارها را انجام ميدادم تا يك لقمه نان در بياورم. تابستانها كه مدرسه تعطيل ميشد به دهات خودمان ميرفتم و براي ديگران كار ميكردم تا در پايان تابستان درآمدي داشته باشم. ابتدا كه به تهران آمده بودم، هيچ پولي نداشتم؛ براي كار به سمت كارخانه رفتم ولي گفتند ضامن ميخواهيم. خسته كه ميشدم و ميآمدم زير ميدان شهياد ميخوابيدم. يك شب هم ديدم كفشم نيست و آن را دزد برده است. گفتم؛ اي داد بيداد، پا برهنه ماندم. بعد در بازار كار و باربري را شروع كردم تا بالاخره راه كاسبي را ياد گرفتم و وارد بازار كار شدم. خدا را شكر، به نظر خودم كه موفق بودم. حالا هم به همه ميگويم هيچ كاري بدون پادويي جواب نميدهد؛ وقتي بهترين مهندس باشيد اما سر كار نرويد و ندانيد كارگر چقدر زحمت ميكشد، دستانش پينه بسته، چه موقع بايد استراحت كند و چه موقع بايد حقش را به او بدهيد؛ هيچ وقت مهندس خوبي نميشويد و فقط تئوريسين هستيد، چراكه براي رسيدن به آن نقطه بايد كارهايي را بهطور عملي انجام دهيد و ببينيد. بنابراين هر مديري اول بايد شاگردي كند تا به مديريت برسد و مديري كه عملي كار نكرده، هيچ وقت موفق نميشود، چون درد جامعه و زيردستانش را نميداند.»
ورود به نيروي پليس و تحصيل در رشته حقوق
در دوران جواني و نوجواني به درس خواندن علاقه زيادي داشت بنابراين هر طور شده به مدرسه رفت و در نهايت هم در دانشگاه به تحصيل در رشته حقوق پرداخت و ليسانس گرفت. «در تهران خيلي براي آدمهاي باسواد ارزش قائل بودند بنابراين من هم دوباره از اول راهنمايي شروع كردم، روزها كار ميكردم و شبانه درس خواندم تا اينكه مدرك سيكل را گرفتم. دو سال را هم در شيراز بودم و همزمان با تحصيل در يك شركت ساختماني كار ميكردم و دوران خدمت به بوشهر منتقل شدم و ادامه درسم را در تهران خواندم. پس از ديپلم بهطور غيرحضوري در دانشگاه پيام نور در رشته حقوق تحصيل كردم، اما اين شغل و رشته هيچ وقت به كار من نيامد، چون آن زمان هم در بازار فعال بودم و هم كار ساخت و ساز انجام ميدادم. حدود سال 59، در نخستين سري استخدام پس از انقلاب وارد نيروي پليس شدم. آن زمان بدون آمادگي امتحان دادم و از بين 7 هزار شركتكننده، نامم در ليست ذخيره قرار گرفت. اوايل انقلاب همه جا بيكاري بود و همه پشت كنكور بودند ولي من شانسي ثبتنام كردم و قبول شدم. وارد خدمت پليسي شدم و خيلي خوشحال بودم. مدتي در مهرآباد بودم و بعد پليس فرودگاه شدم، مدتي هم پليس بوشهر شدم و در نهايت در كلانتري سيدخندان مشغول به كار شدم. خدمت به مردم، برايم جذاب بود و فكر ميكردم پليسي تنها شغلي است كه ميتواند از آدمها دفاع كند. خودم همين بودم و به بقيه كار ندارم. برايم مهم بود، مردم بفهمند كه حامي آنها هستم و آنها هم دوستان من هستند و من ميخواهم محله، عاري از خلافكار شود تا مردم به راحتي كاسبيشان را انجام دهند و اين مطلب مهمترين قضيه در زندگي پليسي من بود.»
بيماري و كنار رفتن از خدمت پليسي
در نهايت پس از 11 سال خدمت در پليس به علت شرايط جسمي از نيروي انتظامي بيرون آمد و چون همزمان در بازار هم به عنوان عمدهفروش فعال بود از نظر مالي، مشكلي برايش پيش نيامد. عزيز عبدي خيلي هم دير ازدواج كرد، چراكه فعاليتهايش زياد بود و وقت سر خاراندن نداشت. بيشتر دنبال كار بود و همان اوايل كه درس، كار و خدمت پليسي را همزمان انجام ميداد، در طول شبانهروز تنها دو ساعت ميخوابيد. «پليس در شرايط مواجهه با خلافكار بايد دست به اسلحه شود؛ دزد، خلافكار است و براي جانش مبارزه ميكند و ميداند در صورت دستگيري بايد به زندان برود بنابراين در برابر پليس از خود دفاع ميكند و اگر پليس هم از خود دفاع نكند به او آسيب خواهد رسيد. مانند ديگر مشاغل، پليس هم زماني خوب است از خيابانها به دفتر كار برسد. وقتي در خيابان است با حقوق مردم آشنا ميشود و در زمان مراجعه مردم، بهتر تصميم ميگيرد و برخورد ميكند. به هر حال من پس از 11 سال، مشكلات ريوي و قلبي پيدا كردم و با توجه به شرايط كاري و استرس زياد، پزشكها تشخيص دادند كه نبايد ديگر در سازمان باشم. يكي از دكترها گفت؛ وضع قلب شما ناشي از نگراني براي مردم است، فكر خودت نيستي و ميخواهي در اين جامعه همه چيز بر وفق مراد باشد، ولي اينطور نيست و چنين موضوعي تو را اذيت ميكند و باعث اسپاسم در ناحيه قلب، گرفتگي رگها و در نهايت عارضه قلبي و ريوي ميشود. سازمان تشخيص داد كه ديگر آماده به خدمت نيستم و يك اسپاسم ديگر شايد منجر به سكته شود در صورتي كه شرايط من اينطور نبود.»
و شروع جديتر ورزش
اگرچه علاقه زيادي به نيروي پليس و ماندن در آن فضا داشت ولي از كنار گذاشته شدن خود، ناراحت نشد. ورزش را جديتر دنبال كرد و از سال 86-85 هم بهطور حرفهاي صعودهاي برونمرزي زيادي را انجام داد: «در زندگيام از هيچ چيزي ناراحت نشدهام البته زمان خدمت در نيروي انتظامي هم كوهنوردي داشتم اما بعد از پايان همكاري، ماجرا جديتر شد. شش ماه پس از اينكه من را از كار افتاده كردند، ورزش را از نو شروع كردم و 6 ماه بعد صعود قله كلكچال را انجام دادم.حدود 20 تا 25 سال صعودها را به تنهايي انجام ميدادم، چون هيچ كس هم پاي مني كه در كوه ميدويدم، نبود. مرداد ماه، صعود قله 7 هزار متري را هم به تنهايي انجام دادم. نخستينبار حدود چهل سال پيش، دوستي از من براي كوهنوردي دعوت كرد. ابتدا به او گفتم؛ فوتباليست هستم ولي او گفت؛ بدن آمادهاي داري و ميتواني با ما به كوهنوردي بيايي. حدود دو سال اطراف فرحزاد، دربند و كلكچال ميرفتيم ولي كوهنوردي به آن صورت، من را قانع نميكرد، چراكه خيلي پرانرژي و خستگيناپذير بودم. آنها كه ميخواستند، صبحانه بخورند، من يك تپه بالا ميرفتم و برميگشتم تا خسته شوم. بعد ديگر از آنها جدا شدم و كوهها را يكييكي رفتم. اين روش كنجكاوي من را جواب ميداد كه مثلا پشت اين كوهها يا صخرهها چيست. پس از مدتي ديگر عادت كردم و اگر نميرفتم، انگار چيزي گم كرده بودم و آن هفتهام ديگر هفته نبود. مثل باتري كه شارژ خالي ميكند بايد آن را شارژ كرد، دقيقا كار من هم به اين صورت شده بود. جمعهها هر طور شده خود را ميرساندم و حتي به نزديكترين نقطهها ميرفتم.»
منبع علاقه به كوهنوردي كجاست؟
عزيز عبدي اگرچه از ليلي داغي در كودكي به همراه خانواده كوچ كرده بود ولي تابستانها براي كار و كشاورزي به آنجا ميرفت و در همان زمان كوتاه، بارها كوهها را بالا پايين ميرفت تا در ارتفاع قرار بگيرد: «گوسفندها را بالاي كوه ميبردم و سعي ميكردم در دامنه نمانم. وقتي ميخواستم برگردم ميدويدم. بچهها ميگفتند؛ چرا سوار خر نميشوي ولي من همانطور راحت بودم. بالا رفتن من را شارژ ميكرد و در ارتفاع احساس غرور و شادماني ميكردم. انگار كار بزرگي را انجام داده بودم. آن زمان متوجه دليل نبودم اما الان ميدانم كه دوست داشتم و دارم؛ بالا بروم و از بالا همه چيز را ببينم. جالب بود كه از آن بالا همه چيز ديده ميشد و الان هم طرز فكر من همين است. ميگويم؛ برويم جايي استراحت كنيم كه مناظر اين سمت و آن سمت كوه را ببينيم و ديد همه اطراف را داشته باشيم. من براي كنجكاوي، تخليه و دريافت انرژي از طبيعت، كوهنوردي ميكنم. هر چه دارم از خودم و پشتكار خودم است، چراكه در همه كارها پشتكار را اولويت قرار ميدهم. همسرم هم ميگويد؛ تو مثل عقاب هستي. بالاي اورست اولينباري بود كه گردي زمين را ديدم و اين صحنه برايم خيلي جالب بود. وقتي از بالا اطراف را ميبينم خيلي برايم قشنگ است. دوست دارم بلندترين نقطه بايستم و اطراف را ببينم و وقتي كه بچه بودم هم شايد همين انگيزه را داشتم.»
تسليم نشدن
آسيبديدگي، جزيي جداييناپذير از زندگي يك كوهنورد است؛ آسيبهايي كه گاهي حتي به قيمت از دست دادن جان كوهنوردان تمام شده است. عزيز عبدي هم در اين راه بارها آسيب ديده، اما از كسي كمك نگرفته است مثلا حدود 23 سال پيش در هنگام دويدن و شن اسكي، روي تخته سنگي افتاده و زانوهايش دچار مشكل شده و از آن به بعد ديگر زانو درد دست از سرش بر نداشته است: «شن اسكي خوبي بود و من در حال دويدن روي شن اسكيها بودم، نگوييد كه ماسه، روي يك تخته سنگ را گرفته و من به تصور شن اسكي، روي آن پريدم و جفت پا روي تخته سنگ افتادم. انگار زانوهايم منفجر شد و از هم پاشيد. نشستم و ديگر نتوانستم از جايم بلند شوم. دو ساعت بيحال بودم. اطراف را نگاه كردم، كسي نبود. خودم با دستها و باسن مسير يك ساعته را چهار ساعته، پايين رفتم و همانطور با درد و محدوديت حركت زانوها سوار ماشين شدم. بعد كه دكتر مرا ديد گفت؛ منيسكها پاره شده و هر دو زانو بايد عمل شود. در نهايت قرار شد اول پاي راستم عمل شود و اگر خوب شد و پاي ديگر را عمل كنند. 6 ماه پس از عمل، زانوي چپم در حال بهبود بود اما زانوي راست انگار بدتر شده بود، دوباره عكس گرفتند و دوباره عمل كردند تا اينكه ديدم فايده ندارد با همين پا درد كوهنوردي را ادامه دادم. الان در زانوهايم فقط استخوان است و در واقع هيچ غضروفي ندارد.»
سال 95 به قله 7 هزار متري كمونيزم در تاجيكستان صعود كرد و در تمام مسير تنها بود. پس از برفكوبي 11 ساعته در شرايطي كه هوا دو روز خراب شد و اكسيژن به 50 درصد رسيده بود وقتي به ايران بازگشت متوجه آسيب شديد به مفصل لگن خود شد. دكترها به او گفتند بايد عمل تعويض مفصل انجام شود و پس از عمل هم ديگر امكان كوهنوردي ندارد ولي او به توصيه پزشك ديگري گوش كرد و به سادگي از كوهنوردي كوتاه نيامد. يكي از پزشكان به او گفته بود كه سعي كن همان مسير و كوهنوردي را در زمان بيشتر و سرعت كمتري انجام دهي، بنابراين دويدن در پارك را كنار گذاشت، پيادهروي و نرمش را كم كرد تا بتواند همچنان كوهنورد باقي بماند: «با درد به كوهنوردي ميرفتم تا در سال 98 كه براي صعود به بلندترين قله 7 هزار متري قاره امريكا در آرژانتين رفتم. ما كوهنوردها پروژهاي با عنوان 7 قله در 7 قاره را داريم. كمتر كسي اين كار را انجام داده و از ايران هم، هنوز هيچ مردي اين پروژه را انجام نداده است. من سال 98 تصميم به اجراي پروژه 7 قله، 7 قاره گرفتم؛ به كليمانجارو در آفريقا، آلبروس در روسيه و قله مونبلان در فرانسه به عنوان بلندترين قله كوههاي آلپ رفتم. بعد تصميم گرفتم كه بلندترين قله قاره امريكا را صعود كنم و پس از آن به اورست بروم. صعود كردم و ايام عيد ميخواستم كه به سمت اورست بروم، اما كرونا مانع شد. در دوران كرونا دو سال نتوانستم كوهنوردي انجام دهم اما از اين فرصت استفاده كردم و عمل پايم را انجام دادم. قبل از عمل به دكتر گفتم؛ بعد ميخواهم اورست را صعود كنم ولي او به من خنديد. قبل از بيهوشي هم گفتم؛ حواستان باشد چون من ميخواهم اورست را صعود كنم، البته باورشان نشد و به من خنديدند. درك نميكردند اما به هر ترتيب، بعد از عمل و فيزيوتراپي دوباره آرام آرام شروع به صعود كردم. 4 ماه پس از عمل به توچال صعود كردم و براي دكترم فيلم فرستادم. با خود گفتم؛ اگر توانستم توچال را صعود كنم، اورست را هم ميتوانم. شروع كردم و با شركتها قرارداد بستم و 11 ماه بعد از عمل، به عنوان اولين نفر در جهان با تعويض مفصل و پروتز به اورست صعود كردم و البته مسنترين فرد ايراني هستم كه توانسته قله اورست را با پروتز و تعويض مفصل ران صعود كند.» او در مرداد امسال هم پس از صعود به قله لنين و خانتگري و قله ديگري رفت، اما چون قله سوم در همان روزها، چهار كوهنورد را گرفته بود؛ راه براي صعود آن تقريبا بسته شده بود و كسي هم جرات نميكرد به آن سمت برود بنابراين با پروژه ناتمام به ايران برگشت و حالا قصد دارد در آيندهاي نه چندان دور به قطب شمال و جنوب برود: «پارسال براي قطب شمال و جنوب اقدام كردم ولي سفارت امريكا در آذربايجان ويزا نداد حتي بليت هم داشتم اما نتوانستم بروم. فعلا از رفتن منصرف شدم اما اگر مساله ويزا حل شود احتمالا سال 2024 بروم. لنين را 86 هم صعود كرده بودم ولي امسال قله تفاوت زيادي داشت و شكافهاي يخي آن بيشتر شده بودند. امسال كسي بالاي قله نرفته بود و من نفر اول ايرانيهايي بودم كه به آن صعود كرد.» اغلب كوهنوردان براي صعود به قلهها حتما بايد با شركتهاي طبيعتگردي و كوهنوردي كه به صورت حرفهاي كار ميكنند قرارداد ببندند تا راهنما در اختيار آنها قرار دهند، امكانات را مهيا كنند و ترانسفرها را انجام دهند و حالا او هم منتظر است تا ببيند نتيجه اقدامات شركت طرف قرارداد در آينده چه خواهد شد.
گفتن از غولهاي منحصربهفرد
از نظر عزيز عبدي هر قلهاي ويژگي و سختيهاي خود را دارد؛ مثلا اورست دره و شكافهاي عميق و خيلي بزرگي دارد كه صعود به آن را سخت ميكند: «ديوارهاي يخي به ارتفاع 10 تا 15 متر در آنجا وجود دارد كه بايد از آنها بالا برويد.پاي من چون پروتز داشت رفتن كمي سختتر بود. خان تنگري در قرقيزستان، قله آخري بود كه طي صعود به آن به مشكل برخوردم، 4-3 انگشتم را سرما زد و به توفان برخوردم. اين قله را چهار روزه صعود كردم و در نوع خود هنوز كسي اين كار را انجام نداده است، اما من توانستم. 13 تير تا 10 مرداد ماه، دو قله را صعود كردم. البته قصدم صعود به 5 قله در 50 روز بود كه در ايران هنوز كسي آن را انجام نداده است ولي متاسفانه امسال پروژه من ناقص ماند؛ به دو صعود اكتفا كردم و بازگشتم. وقتي شنيدم 4 نفر در آن قله مفقود شدهاند و ديگر كسي نميتواند به آنجا برود، از انرژي تخليه شدم، چون در اين صورت پروژه من با شكست مواجه ميشد، همينطور هم شد و برگشتم.»
او از مونبلان بلندترين قله كوههاي آلپ ميگويد كه ارتفاع كمي نسبت به بقيه قلهها دارد ولي يكي از خطرناكترينهاست: «ارتفاع اين قله 4 هزار و 800 متر است، اما مهدي عميدي، يكي از هيماليانوردهاي خوب ما همانجا فوت كرد؛ كسي كه اورست را بدون اكسيژن صعود كرده بود. من بيشتر به خاطر مهدي به آنجا رفته بودم. دوست داشتم ببينم چه اتفاقي براي او افتاده و اين كوه چيست كه مهدي را در خود نگه داشته است. رفتم و اول كار ديدم كه صخرهنوردي خيلي خوبي دارد. با خودم گفتم اينكه براي مهدي چيزي نيست و بالا ميرود. بالاتر در كمپ هم ساختمانهاي مجهز دارد ولي وقتي به نزديكي قله رسيدم، ديدم چقدر قله خفن است. اگر يك گروه 5 نفره فرانسوي، جلوتر از من به آنجا نرفته بودند، فكر نميكنم ميتوانستم به آن صعود كنم. خوشبختانه آنها رفته بودند و اندازه 20 سانت در لبه كوه، جاي پا باز كرده بودند بنابراين من توانستم راه را ادامه دهم. مونبلان، هم از طرف سوييس پرتگاه است، هم فرانسه و هم ايتاليا. اين كوه دقيقا جايي قرار گرفته كه سه كشور در آن سهيم هستند. فكر كردم شايد آنجا باد بوده و مهدي در هنگام رد شدن، لغزيده و به داخل يكي از شكافهاي برفي و يخي رفته و گم شده است، چون جا پايي آنجا پيدا نميشود. پليس سوييس و امدادگرها همان زمان دنبالش رفتند، اما پيدايش نكردند و فقط آثاري از كولهاش پيدا شد. بعد كه از آنجا برگشتم، فهميدم چه اتفاقي براي او افتاده است. فيلمهايي كه درباره كوهنوردي، صعود و حوادث كوهنوردي ساخته ميشود از دور دستي بر آتش دارد ولي وقتي شخص وارد محوطه كوه شود، شرايط خيلي فرق دارد. وقتي به اورست ميرويد، كوهنوردهايي كه سالهاي قبل همانجا فوت كردند را ميبينيد و از كنارشان رد ميشويد؛ با همان لباس، پوتين و كفشهاي كوه و كلاهي كه سرشان است. از سالهاي قبل آنجا افتادهاند و ماندهاند، چون نميشود آنها را برگرداند. من اولينبار در اورست اين صحنه را ديدم بعد بچهها گفتند تعدادشان حدود 200 نفر است.» مهدي عميدي آهنگ كوهنورد و هيماليانورد 33 سالهاي بود كه مهر ماه سال 1391 راهي قله مونبلان فرانسه شد اما در قله مفقود شد و هيچ وقت بازنگشت. او به عنوان نخستين ايراني، قله اورست را بدون استفاده از كپسول اكسيژن صعود كرده بود و بلافاصله پس از آن قله لهوتسه را. عميدي با صعود به قله پوبدا به ارتفاع 7 هزار و 439 متر در قرقيزستان، پلنگ برفي لقب گرفته بود.
تفاوت كوهنوردان ايراني با خارجيها
عزيز عبدي معتقد است كه كوهنوردي، كوهنوردي است و در جامعه جهاني كوهنوردي هيچ فرقي ندارد كه كوهنوردان از كدام كشور هستند، اما بهطور كلي كوهنوردان ايراني خودساخته هستند، چراكه امكانات مالي براي آنها كم است و از سوي وزارت ورزش، صاحبان صنايع و اشخاص خاص حمايت نميشوند و حامي مالي ندارند ولي با اين حال كارشان را با علاقه ادامه ميدهند: «هيچ كس حاضر نيست اسپانسر بچههاي كوهنورد شود. شركتهاي خارجي حامي مالي كوهنوردهايشان هستند و در آنجا به آنها كمك ميكنند، اما در ايران با توجه به هزينههاي بالا بسياري نميتوانند از عهده خريد لوازم بر بيايند. اگر بخواهيد كوهنوردي را بهطور حرفهاي كار كنيد، هزينهبر است. براي يك جفت كفش بايد 40 ميليون پول پرداخت كنيد، اما كوهنوردان خارجي اين مشكلات را ندارند، بهترين جنسها و بهترين برندها نزديكشان است و از اسپانسر استفاده ميكنند. سال گذشته كه ميخواستم به اورست بروم سه ماه دنبال كفش گشتم در نهايت هم به دوستانم در كشورهاي ديگر ايميل ارسال كردم تا شخصي برايم خريد و به استانبول فرستاد.» او صعود به بلندترين قله آسيا را با هزينه شخصي انجام داده و اين صعود 8 هزار و 800 متري برايش حدود 40 هزار دلار آب خورده در حالي كه حتي در آن زمان هم فدراسيون يا هيچ نهاد ديگري به او كمك مالي نكرده است. او به واسطه صعود به اورست، حكم قهرماني و مدال طلاي جهاني مسنترين فرد ايراني كه عمل تعويض مفصل ران انجام داده است، را دارد. صعود به قله 7 هزار و 105 متري كورژنفسكايا در سال 89، صعود به قلههاي ايلند پيك و كالاپاتار و بيس كمپ اورست، فتح قلههاي چيترخ (آزادي) به ارتفاع 6 هزار و 280 متر در تاجيكستان و آكونكاگوا به ارتفاع 7 هزار متر بلندترين قله قاره امريكا (آرژانتين) از ديگر فعاليتهاي مهم عزيز عبدي در اين سالهاي كوهنوردي است.