ضحاك (4)
علي نيكويي
بفرمود شاه دلاور بدوي/ كه رو آلت بزم شاهي بجوي
فريدون بر آن شد روزي را به خوشي گذراند و سپس پي انتقام از ضحاك شود؛ پس دستور داد رامشگران و آوازهخوانان بيايند و خواني گستراندند و به شادي پرداختند، ارنواز و شهرناز را فريدون به زني بگرفت در مهماني فريدون، كدخداي شهر نيز آمد و براي فريدون مي و رامشگر آورد؛ فريدون را بديد بر بالاي بزمگاه با دو دختر زيباروي جمشيد؛ چون در دل با ضحاك بود شبانه از ضيافت فريدون بيرون رفت و به سوي جايگاه ضحاك شد و در مقابل ضحاك لب به سخن گشود كه: اي شاه بزرگ، كارت به آخر رسيده كه سه جوان از ايرانزمين به كاخ تو درآمدهاند و تختت به گرفتهاند و با اسب به ايوان شاهي ات درآمدهاند گويا يكي از اين سه جوان بر دو ديگر مهتر است؛ آنها ملازمانت را بكشتند مهترشان گرزي گران در دست دارد و كس را ياراي جنگ با او نيست. ضحاك حرفهاي پيشكارش را جدي نگرفت و گفت اين جوانان مهماناني بيش نيستند در كاخ من، بگذار اين چند صبا كه من نيستم بر تخت من نشينند كه من برگشتم آنها را ادب خواهم نمود؛ پيشكار به ضحاك گفت: اي ضحاك اينگونه فكر نكن كه آنان مهمانند كه گر مهمان بودند بزرگشان را با حرمسراي تو چه كار بود! او بر تخت تو نشسته و در كنارش ارنواز و ديگر سويش شهرناز است. او با معشوقههاي تو معاشقهها ميكند، اين چگونه مهمان است؟! ضحاك كه اين داستان بشنيد؛ چون گرگ برآشفت و بر پيشكارش ناسزاها گفت و وي را امر كرد كه ديگر در كشور من تو هيچ جاي و مقامي نداري! پيشكارش گفت كه ديگر گاه و مقام بخشيدن يا نبخشيدنت در كار نيايد كه تاج شاهي خودت از دست رفتني مينمايد. تو خود در كار شاهي بيهنري اكنون مرا تنبيه مينمايي؟! اي ضحاك اكنون بشتاب كه پهلواني بر تخت تو نشسته و گرزي از سر گاو بر دست دارد و تمام طلسمها و نيرنگهاي تو را بيارزش نموده و معشوقههايت را به زني خود درآورده. ضحاك كه اين سخنان بشنيد، ديوانهوار بر اسب نشست و تمام نره ديوان بدسرشت و سپاهيان اهريمني خود را دستور داد تا به سمت شهر حركت نمايند، سپاهي بزرگ از بدان پشت سر او به سوي فريدون شدند؛ چون به نزديكي شهر رسيدند راه بيراهه را انتخاب نمودند و به نزديكي كاخ رسيدند، لشكريان فريدون چون از آمدن سپاه ضحاك باخبر شدند از اسبان خود فرود آمدند و شمشيرها كشيدند و به سوي آن بيراهه رفتند، مردمان عادي هم به بامها رفتند و سنگ و خشت به سوي لشكر ضحاك پرتافتند كه دل مردمان با آفريدون بود، جوانان شهر نيز شمشير گرفتند و به سوي لشكر فريدون شدند از آتشكدهاي شهر موبدان خبر دادند كه ما نيز با فريدون همراه و موافقيم و نميخواهيم طاعت ضحاك كنيم كه او ديوسرشت است و اهريمني.
ضحاك كه اين ديد از سپاهيان خويش جدا شد و مخفيانه به سوي كاخ درآمد با زرهخود آهنين خود را پوشانيد كه كس او را نشناسد، ضحاك كه به ديوار كاخ رسيد كمند از بر درآورد و از ديوار بالا رفت تا به بام كاخ رسيد و از بام فريدون را ديد كه با شهرناز خلوت نموده و بر لبان شهرناز زيباروي دشنام و نفرين بر اوست. ديگر حسد و رشك چشمان ضحاك را كور كرد و از يادش برفت قيمت جان، پس كمند بگشاد و از بام به زير درآمد. در دستش خنجر زهرآگين بود ميخواست شهرناز را بكشد كه فريدون چون باد رسيد و گرز گاونشان پولادين را بالا برد و ضربتي بر سر ضحاك زد كه كلاهخود آهنينش شكست. تا آمد ضربت ديگر را بزند سروش يزدان برسيد و فريدون را از كشتن ضحاك بازداشت و فرمود هنوز وقت مرگ ضحاك اهريمنصفت نرسيده تو بايد ضحاك را ببندي و او را با خود ببري تا آنجا كه دو كوه به هم نزديك ميشود و در آن كوه غاري است، ضحاك را بايد در آن غار ببندي و جاي آن كوه و آن غار را كس نداند.
فريدون چون دستور يزدان بشنيد امر كرد تا طنابي از چرم شير بياورند، دو دست ضحاك را از پشت چنان بست كه فيل را توان باز كردن آن نبود سپس رو به پيشهوراني نمود كه با لشكرش در شكستدادن ضحاك و يارانش شمشير به دست گرفته بودند و فرمود: شمشير بر زمين گماريد و به كارهاي خود بازگرديد كه ملك و ميهن را هم سپاهي لازم است و هم دهقان و صنعتگر تا كشور به رامش و آسايش درآيد و يزدان شاد گردد؛ مردمان نيز آن نمودند كه فريدون خواست، پس فريدون همه ايشان را به زيبايي ستود سپس شكر يزدان گفت و فرمود: ايزد مرا از البرز كوه انتخاب نمود تا شما و مردمان جهان را از دست شاه اهرمن صفت نجات دهم. پس يزدان كه چنين مهري بورزيد بايد راه او را پوييد، من تنها شاه كشور شما نيم، من شاه جهانم، پس بايد از شهر شما بيرون روم و در يكجا نمانم وگرنه دوست ميداشتم در كنار شما ميماندم و با شما عمر ميگذراندم؛ بزرگان و مردمان شهر او را بسيار حرمت نمودند و بر بزرگياش تعظيم كردند، صداي كوس و شيپور لشكر آفريدون به نشانه خروج از شهر بلند شد و فريدون لشكرش از آن شهر بيرون آمدند درحالي كه نه شهر را ويران نمودند و نه با خود چيزي به غارت بردند؛ در پيشاپيش لشكر با خواري و پستي، ضحاك را دستبسته بر شتري سوار نمودند. فريدون در ميانه راه خواست تا سر ضحاك را ببرد كه باز سروش به فريدون درآمد و فريدون را به راز گفت كه ضحاك را با خود تا دماوند كوه ببر و آنجا در غاري وي را ببند، فريدون ضحاك را با خود ببرد تا به كوه دماوند رسيدند. غاري يافت كه آخرش هويدا نبود و بسيار تنگ و تاريك مينمود؛ ضحاك را به آن غار تاريك و تنگ برد و از ديوار آويختش. ضحاك نمرد، اما چون در غار اسير شد نامش از زمين پاك شد و جهان از بدي رها شد.
فرو بست دستش بدان كوه باز/ بدان تا بماند بسختي دراز