زيبايي چهرهاش در زير باد و آفتاب دريا مقاومت داشت
گلوگاه
يعقوب باوقار
زن تهچهرهاي زيبا داشت. موهايش كه در زير آفتاب انگار زرد شده بود، به هر طرفي در باد پخش و پلا بود. به روسري گُليرنگش گرهي نه چندان محكم از سر بيحوصلگي زد. چادرسياهش را كه حاشيه پايينش را دايرهاي از خاك گرفته بود، جمع و جور كرد.
هراسان جلوي هر ماشين دست تكان داد. هر كاميون، وانت و سواري كه ميايستاد، بايد سوار ميشد. اميدوار بود مثل بقيه زنان از راه انحرافي اولين گلوگاه بندر بگذرد و بيمناك بود براي گذر از گلوگاههاي بعدي. راننده پيكان بدون مسافر جلويش ترمز زد، زن رفت و خودش را به ماشين چسباند. با دو گوي چشم، زلزنان گفت: مستقيم تا هرجا كه رفتي مرا ببر.
- تا تهران و درياي خزر هم مستقيم است، ميآي؟
- نه، تا گلوگاه بعدي مرا ببر، كرايهات هر چقدر ميشه ميدم.
- به قيمت خسب.
زن بيالتفات به حرف راننده، سه تا از گونيهاي خاكستري را كه باكسهاي سيگار وينستون را در آن چيده بود در جعبه عقب انداخت، دو تاي ديگر را هم هل داد زير صندليها و از در صندلي جلو سوار شد.
زنهاي چترباز در جاده ترانزيت، راه بندر خسبِ عمان تا بندرعباس را يكوجب كرده بودند. حتي اگر پاي كشتي سوخته جنگ. راه دريا و بازارچه دستفروشي «اوشين» كه بسته شد، از بندر پارچه بردند شيراز. پارچه چادرمشكي كرپ كرهاي و پارچههاي قهوهاي و كرم براي دوخت قبا و عبا بردند قم. تا جايي كه توانستند، پارچه قاچاقي عبا پيچيدند دور تن. خوش به حال آنها كه لاغر بودند، بيشتر پارچه ميپيچيدند دورشان. حالا فاز سيگار بردن بود در جاده ترانزيت. هر قاچاقي فصل و فازي دارد.
زن به سختي صدايش از گلو درآمد: «دستت درد نكنه، چقدر وقته كه اسير اين راه شدهم. آب خوردن داري؟»
راننده فلاسك آب كوچك مسافرتي خود را از بالاي شانه به طرف زن رد كرد و گفت: «سر و ته كن تو گلوت.»
با هر جرعه آبي كه مينوشيد، صبر ميكرد تا گلو تازه شود. فلاسك را به راننده برگرداند و گفت: «خير ببيني.»
راننده با حلاجي قيافه زن، معنادار گفت: «چه خيري؟»
- تا حالا زن آوارهاي ديگه مث من سوار كردي؟
- كي مثلا ؟
- هر كي.
- يكي خيلي سياه بود.
- منظور؟
- بگذريم.
زن با چشمهاي بيرمق سعي ميكرد دندانهايي را كه چندتايي از رديف بالا و پايين برجا مانده بود، زير حرفهايش پنهان كند. زيبايي چهرهاش در زير باد و آفتاب دريا مقاومت داشت. فكر كرد حتما براي به مقصد رسيدن جنس، كار ديگري هم بدهكار است تا از هفتخوان چاه فعله تا سرچاهان كه مركز چندراهه دست به دست شدن جنس است، بگذرد. راننده ترمز زد.
نزديك گلوگاه پياده شد. راننده بهش لبخند زد. كمي از روز مانده بود و ميتوانست سيگارهايش را در آبادي سرچاهان آب كند؛ اما خستگياش آنقدر از تن بهدر نشده بود كه بتواند پارهاي راه تا آبادي، با پنج گوني پر از سيگار پياده برود.
از زير يكي از پلهاي آبراهه زير جاده كه در آن پنهان شده بود، سرش را برگرداند به آن طرف جاده. گندمزار طلايي دشت را پوشانده بود، آماده دروشدن.
فكر كرد مأمن خوبي است تا هم استراحتي كند و هم سر و گوشي آب بدهد. گونيهاي سيگار را يكييكي در فاصلههاي مختلف در پناه ساقههاي زرين گندم پنهان كرد.
كفي از آب رواني كه در جويي آرامآرام از كنار مزرعه ميگذشت، گرفت و به صورت زد. لقمهناني با فراغ بال، اما با ياد بچهها و رعشه تلخي كه در معدهاش افتاد، به زحمت از گلو فرو داد.
انتظار به درازا برد تا كسي پيدا شود و اوضاع و احوال بپرسد. مردي را ديد كه از دور با بيلي بر دوش ميآيد. پس از احوالپرسي، مرد سر بيل را به دل زمين فرو كرد، با دو دست چانه را به چوب بيل تكيه داد و گفت: «سيگار داري؟»
زن از گوشه چادر كه روي دهان گرفته بود سر بالا گرفت و گفت: «همين بلاگرفته را دارم كه شده راه نان درآوردنم.»
مرد گفت: «اوضاع خراب شده، گشتيها آمدند آبادي را زير و رو كردند، هر چه سيگار انبار كرده بودند بردند.»
حين گفتوگوي آنها، صداي تيري شنيده شد. وانت تويوتاي آبي ۸۵ را كه شوتي ميرفت، گشتيها دنبال كرده بودند. خطي از گرد و خاك به دنبالش لوله كرد تا خود را از چنگال گشتيها بكند. تا زن مثل سيگارهايش خود را پشت ساقههاي گندم پنهان كرد، شبحي آمد گلويش را گرفت و مخوف گفت: «بيصدا.»
شبحي ديگر گونيهاي سيگار را از ميان گندمزارها برداشت رفت. خوشهها از وزوز كردن خاموش شدند. زن دهانش به زار زدن باز ماند. به مرد گفت: «كه بودند اينها؟»
گفت: «گشنهترها بودند و در اين گير و دارها كمين ميكنند تا قاچاقآوردهها را غارت كنند.»
زن، مستأصل به بيل فرورفته در خاك نگاه كرد.