نگاهي به «خواب مقدر» مجموعه داستان همايون نورعليپور
روايت اضمحلال و اندوه
حسين بذرافكن
مجموعه داستان «خواب مقدر» به قلم زندهياد همايون نورعليپور (احتجاب) در تيرماه سال جاري به همت انتشارات اريترين منتشر شد. اين مجموعه داستان 16 داستان كوتاه دارد. كتابي كه متاسفانه عمر نويسندهاش به انتشار آن كفاف نداد و پيش از آنكه حاصل كارش را ببيند، از دنيا رفت.
قلم روان و پخته نورعليپور در اين مجموعه با ادراك او از داستاننويسي پيوند دارد. زواياي روح و آناتومي شخصيت و حادثه را ميشناسد و در روايت و توصيف زماني و صحنه داستان دچار از هم گسيختگي و سردرگمي نميشود. داستانهاي مجموعه اغلب نرم و روان شروع ميشوند و مثل زمزمه جويبار ادامه مييابند.
ضرباهنگ داستانها ملايم و نرم در كالبد زمان پيش ميرود. زمان كند و تنبل است و نثر به سبب نوع توصيفها از فضاي داستان و تصويرپردازيهايي كه ميشود، گاهي به شعر سپيد نزديك ميشود.
«هوا پُر از زوزه سگهاست. در تاريكناي شبي سرد است اينجا و آتشي را مينگرم كه فسرده. هيمه بر آتش نهيد، ديده فرو نياريد.» (سايه كفتار)
شخصيتها در اغلب داستانهاي مجموعه، آدمهاي وامانده و دردكشيدهاي هستند؛ شبيه سايههايي كه در جهان داستان فراموش شدهاند. پويايي و بالندگي ندارند. شخصيتهاي ايستا و گاه واپسگرايي كه در كوران شرايط دشوار زندگي در حال اضمحلال و خرد شدنند. آنها همان آدمهاي اطراف خودمان هستند كه پر از اندوهند. با اينحال داستانها شخصيتمحور نيستند و حادثه و سرنوشت هولناك است كه شخصيتها را پيش ميبرد.
در سراسر داستان، اندوهي جانفرسا و پردرد روح راوي را ميگدازد و گويش شخصيتها نشاني از استيصال و مرگ دارد. پنداري راوي همچون آينهاي درون خود را منعكس ميكند. در اين داستان زاويه ديد بين اول شخص و داناي كل شناور است. گاه زبان روايت محاورهاي ميشود و راوي خودش را مخاطب قرار ميدهد و گاهي با مخاطبِ ناشناسي واگويه ميكند.
روايت نورعليپور، خواننده را به هزارتوي ذهن نويسنده سوق ميدهد، ميكشاندش به پستوي احساسات و تجربه سركوبشدن روح شخصيتها.
راوي براي بيان ترس و هولناكي شرايط خود چند بار از عبارت مار سياه استفاده ميكند. مار سياهي كه چنبره زده است و فشه ميكند. مار سياهي كه خوفآور است. گويي بارها در خواب و بيداري مار سياه را ديده است و تصويرش را در جغرافياي ذهنش مجسم كرده است. رائوياي كه با ترس زندگي كرده است.
شخصيتها با سرنوشت محتوم خود گرفتارند. آدمهايي درگير با زجر روان كه با خون و سياهي و ترس درآميختهاند و خواب، كابوسي از بيداري آنها است:
«دلش ميخواهد بخوابد. خوابي ابدي، خوابي كه هيچ بيدارياي پشتش نباشد. نگاه از سايههاي سرد لرزان ميگيرد و از پنجره كه آنهم سايه خاكستري و لرزان است و باز ميرسد به چشمهاي يخي و منجمد نگاه ميكند. حالا آن دو تيله شيشهاي زرد و سرخ به نظرش براقتر هستند. مثل دو چراغ يخزده... احساس ميكند هرچه ميگذرد مدام دارد از خودش دورتر ميشود كه هميشه انتظار داشت... انتظار مبهمي كه كسي ميآيد...»