بررسي تطبيقي «موزيك» فيلمي از «آنجلا شانلك» محصول ۲۰۲۳
خرس طلايي يا نقرهاي
مترجم: فاطمه علياصغر
فيلم درام «موزيك» به كارگرداني و نويسندگي «آنجلا شانلك» (Angela Schanelec) محصول مشترك كشورهاي آلمان، فرانسه و صربستان است كه ستارگاني همچون «آليوچا اشنايدر» (Aliocha Schneider) و «آگاتابونيتزر» (AgatheBonitzer) درآن ايفاي نقش ميكنند. فيلم يك بازگويي مدرن از«اِديپوس» (Oedipus) اسطوره يونان است كه در هفتاد و سومين دوره جشنواره بينالمللي فيلم برلين براي دريافت جايزه خرس طلايي به رقابت با ساير رقبا پرداخت، «آنجلا شانلك» براي بهترين فيلمنامه موفق به كسب جايزه خرس نقرهاي شد و اثرش طبق يك برنامه زمانبندي شده در ۴ مه ۲۰۲۳ به سينماهاي آلمان راه يافت. سينماي آلمان از او استقبالي نكرد و وي را مورد احترام و تجليل قرار نداد. فيلم «موزيك» به عنوان يك اثر جادويي استحقاق جايزه داشت، اما ترس از آزمايشش بود كه از جانب صنعت فيلم آن كشور به رسميت شناخته نشد. گاهي در صحنه بينالمللي كارگرداني زن يا مرد را تنها براي يك صحنه يا حتي يك عكس انتخابش ميكنند و به اقبال هم ميرسد، ميتوان اشارهاي كرد به «وس اندرسون» (Wes Anderson) به خاطر رنگهاي پاستيلي و جذابي كه به كار ميبرد يا «پدروآلمودوار» (Pedro Almodovar) براي درخشندگي رنگهاي زرد، آبي، قرمز و نام «پنهلوپهكروز» در اثرش، اما در آلمان «آنجلا شانلك» در ساخت تصاوير خود بسيار صبورانه و سرسختانه عمل ميكند و هر حركت و بياني در تصاويرش مملو از اهميتي فوقالعاده است كه از خود بروز ميدهد. «شانلك» در رابطه با شفافيت و اهميت آثار خود هيجاني را ميآفريند كه همتايي در سينماي آلمان كمتر ميتوان برايش سراغ كرد. دو يا سه دقيقه نميگذرد كه شما در مييابيد نظارهگر فيلمي هستيد كه كارگردانش زني از برلين است. وي در سال ۲۰۱۹ به سبب فقدان همسرش و غم از دست دادن او تلاش ميكند تا فيلم «من در خانه بودم، اما...» را بسازد كه در آن مرگ همسرش را مورد بررسي قرار ميدهد و در ادامه براي فيلم جديدش «موزيك » به يونان سفر ميكند. آنچه از استخراج اين اثر تراژيك ميتوان درك كرد به كار بردن كلماتي است كه بايد هم به صورت تحتاللفظي و هم كاملا انتزاعي فهم شود. داستان الهام گرفته از اسطوره اِديپوس است (Oedipus-Mythos) كه او در برابر سرنوشت بيرحمانه خود با مرگ، فريب و ترديد روبهرو ميشود، پدرش را ناخواسته به قتل ميرساند و مادري كه از روي ناآگاهي با او تن به مفاهمه و مفاعله ميدهد. «آليوچا اشنايدر» بازيگر فرانسوي، نقش پسر نفرين شده را عهدهدار ميشود، او در نقش «جان هايس» همراه دوستانش با ماشيني در يك سفر تابستاني به سمت يونان رهسپار است تا زماني كه با پدرش روبهرو ميشود و اتفاق ناگواري به وقوع ميپيوندد. اما آنچه در يك اسطوره از نظر عقلاني قابل توضيح است - اينكه عناصر تراژيكي كه كارگردان به دنبالش است - را روي محورهايي كه به نظر ميرسد دايما در حال تغييرند مرتب ميكند؛ پدر و پسري كه در يك محدوده سني هستند و مادر كه ناآگاهانه وقاحتي را رقم ميزند، «آگاتا بونيتزر» در نقش «آيرو» رييس زندان است. او «جان» را كه به اعدام محكوم شده در دوران زندانش با موسيقي آشنا ميكند. حتي نميتوان وقايعي كه سلسله مراتبي رخ ميدهند را به صورت منطقوار در فيلم «موزيك» توضيحي برايش يافت كرد. اما واقعا در يك اسطوره چه اتفاقي ميافتد كه كارگردان در اينجا دقيقا با افشاي شخصيتي آشنا موفق ميشود اين اسطوره را از زيربناي عقلاني آن باز كند و دوباره از هسته احساسي داستان پرده بردارد و جالب آنكه «ايوان ماركوويچ» (Ivan Markovics) سينماتوگراف فيلم آن را در قالب تصويري درخشان به تصوير ميكشد. در نخستين صحنه، ابرها فضاي تصوير را پر ميكنند و خبر از توفاني ميدهند كه در شرف وقوع است. برداشت بعدي مملو از فريادهاي دردآوري است كه به گوش ميرسد. در يك صبح خاكستري و غبارآلود، مردي جسدي را از كوه بالا ميكشد. چه كسي و به چه دليل مرده است، هنوز مشخص نيست و در نهايت صداي فرياد سراسر فضاي داستان را طنينانداز ميكند كه درمانگر آن چيزي جز غم و اندوه نيست. اما به تعبير «شانلك» نااميدي با بخشش همراه است و چيزي كه انگيزه اين كار را تعيين ميكند، ميتوان در عنوان فيلم يعني «موزيك» يافت. وقتي كه «جان» نيمي از استعداد خودش را صرف خوانندگي ميكند درمييابد مسيري به سوي آينده برايش باز ميشود و بعدها زماني كه با كسي آشنا ميشود تا بتواند همراه او موسيقي بنوازد، مسير از آن به بعد يك راه مشترك ميشود. همه چيز بهطور ناباورانهاي پيچيده و مبهم و در عين حال نزد كارگردان خيلي ساده خود را نشان ميدهد.
فيلمساز در سال ۲۰۱۵ با نخستين اثرش يعني «راه رويايي» «Der Traumhafte Weg» در جشنواره لوكارنو (Locarno) شركت كرد و توانست توجه خيليها را به خودش جلب كند. براي فيلم «من در خانه بودم، اما...» در سال ۲۰۱۹ با دريافت جايزه خرس نقرهاي عنوان بهترين كارگرداني را از آن خود كرد. سال بعد «لينكلن سنتر» (Lincoln Center) معروف در نيويورك به بازنگري زندگي و آثار او تحت اين نوشتار پرداخت: «امسال در برلين با ساخت فيلم «موزيك» براي بهترين فيلمنامه، خرس نقرهاي ديگري اعطا شد.» با اين حال به نظر ميرسد صنعت سينماي آلمان ترجيح ميدهد به جاي تقدير و حمايت در مقابل او بايستد و عملا موقعيتهاي هنري وي را خدشهدار كند و اينكه فيلمهاي او بتوانند نزد فيلمهاي آلماني كه جايزه دريافت ميكنند، نقش مهمي ايفا كنند، تصوري خندهدار است. حتي «كريستين پتزولد» (Christian Petzold) كه آنجا در رده جوانترينها دستهبندي شده است، كسي كه اولين و بهروزترين فيلمش در برلين با نام «آسمان قرمز» «Rotter Himmel» قبلا حتي يكبار هم كانديد نشده بود. بدتر از همه اينكه دو فيلم اخير «شانلك» ارزيابي نميشود و هيچگونه بودجهاي براي توزيع يا پخش دريافت نميكند. گويا فيلمسازان بايد فعالانه از آوردن آثارشان به سينما منصرف شوند. هدف از تامين بودجه و در نهايت هدف از ترويج پخش يك فيلم در چيست؟ سينماي آلمان مدت زمان طولاني است كه درگير اين بحران هنري است و اغلب ميتوان ترس را دليل اين امر دانست كه ناشي از ريسك، تضاد و شكست است. درخواستي از فيلمسازان جوان در حال حاضر در جريان است كه نگران آينده خود در يك صنعت ريسكگريز هستند، تحت اين عنوان كه ترس، سينما را از بين ميبرد. اما نسل جوان كه قدرت و انرژي وصفناپذيري دارد، نسبت به اين مسائل بياهميت است و اينطور ميگويد: «ترس شما، خلاقيت، ايده و حوصله ما را در خلق آثار ميكشد.» اما احتمالا صحبت از واژه ترس در اين رابطه اصلا هدفگرا نيست. واقعا از ناداني در آثار است كه صنعت فيلمسازي، فيلمهايي مثل «موزيك» را جا انداخته است. بسياري از فيلمهايي كه ديده ميشوند و مورد توجه قرار ميگيرند مثل در «جبهه غرب چيز جديدي نيست» و «انسان گستاخ» (Der Vermessen Mensch) خيلي ساده دوربينها بارها روي اجسام و اشيا متمركز ميشوند يا به اصطلاح، آنهايي كه ارزش نمايشي دارند و بعد مسير را همراه با ترس و لرز و آهستگي براي ترديد هموار ميكنند كه خيلي اوقات اصلا ايدهاي پشت آن وجود ندارد، آنچه هنوز در قالب فكر شده ميتواند رخ دهد چيزي جز نشان دادن انفجار يا حفظ جملات قابل فهم است يا چه چيزهاي ديگري قابليت امكانپذير شدن خواهد داشت، در غير اين صورت نگرش دفاعي در برابر فيلمهاي «شانلك» چندان قوي به نظر نميآيد. شايد زمان آن رسيده باشد كه بيشتر مردم كه اكثريت آن را جوانان تشكيل ميدهند بزرگترين نگراني و دلواپسي خود را در آينده سينماي آلمان ببينند. اما فيلم «من در خانه بودم، اما...» كه آن هم سزاوار خرس طلايي بود به هنگام نمايشش صداي نارضايتي عمومي را بلند كرد. در حالي كه كارگردان آلماني «آنجلا شانلك» با تفاوتي فاحش زيباترين و هنريترين فيلم جشنواره را ارايه داده بود، زمان نمايش صداي هو طنينانداز ميشود و جملهاي را شخصيت اصلي از جانب كارگردان تحت عنوان «حالا من شما را درگير كردم» كه به منظور پايان مونولوگي درباره فيلم، صداقت و اخلاق اوست، بيانش ميكند. اين جمله در مورد فيلم كاملا صدق ميكند و نميتوان به اشتباه در مورد فيلمساز در نظرش گرفت، از آنجايي كه «شانلك» كم حرفترين فيلمهاي آلماني را ميسازد، ديالوگهاي او از نظر تعداد كلمات مختصر و اندك و از منظر انتزاعي، فرامرزي هستند. به همين خاطر بهطور موشكافانه با افراد كمي سر حرف را باز ميكند و فيلمهايش ظرف دو دهه و در خارج از جشنوارهها و محافلِ كوچك منتقدان، مخاطبي پيدا نكرده است كه قابل ذكر باشد و حتي در پايان ارايه مطبوعاتي فيلم «من در خانه بودم، اما...» كه با اختلاف زياد زيباترين و هنريترين فيلم در آن رقابتها بود، بهطور پراكنده مردم او را هو ميكردند، درحالي كه با هنر بزرگي كه شانلك ارايه كرده بايد جايزه خرس طلايي به او اعطا ميشد. كسي كه از ديدن فيلمهاي او منصرف ميشود در حقيقت سينما را كنار ميگذارد، چون قدرتي كه سينما و توانمندي كه او در كار سينمايياش دارد به وضوح در ابتداي اين فيلم با دقت و توجه غيرقابل وصفي نمايش داده ميشود. يك سگ دنبال توپي ميدود و بعد خرگوشي را ميبينيم كه از ترس در حال فرار است، به نظر ميرسد سگ ميخواهد او را شكار كند، اما بعد ناگهان خرگوش ميايستد تا استراحتي به خودش بدهد، هيچ چيز از سگ ديده يا شنيده نميشود، بديهي است كه ما فقط به شكار فكر ميكرديم، در پلان بعدي سگ را ميبينيم كه لاشه يك خرگوش را پاره ميكند و ميجود. اين فيلم يك تقليد تجليلآميز از هنر مونولوگ و يادآور ذات هنر است. يك جوان ناپديد ميشود و دوباره پيدايش ميشود، يك زوج جدا ميشوند، يك معلم تنيس وارد صحنه ميشود و در پايان نمايش الاغي را نشان ميدهد كه از كسي پرسشي ميكند اما بهطور حتم اين موضوع بايد خيلي مبهم و نامتعارف باشد، زيرا اكنون زندگي شخصيت اصلي فيلم مارن ايگرت (Maren Eggert) در نقش «آستريد» كه حدود ۲ سال پيش همسر خود را كه يك كارگردان تئاتر بوده از دست ميدهد، از آن زمان او با بيتابي مابقي زندگي خود را مثل چيدمان مبلمان به اين طرف و آن طرف ميكشد و هميشه در پي نظمي نوين است. شروع فيلم زماني است كه او به تازگي كار خود را در يك مدرسه عالي فيلمسازي آغاز كرده، آن را در اولويت قرار داده و توجه خاصي هم به آن دارد، در سكانسي او را با تصوير «كلوزآپ» ميبينيم كه ناخودآگاه بچهها به كناري ميروند. اگرچه كه تصوير مناسبي نيست، زيرا در قسمت ميانياش، فضاي زيادي وجود دارد كه آستريد آن را با مزخرفات پر كرده و زمان زيادي را با حرفهاي پوچ در مورد خريد دوچرخه دست دوم هدر ميدهد و همكارانش را در مدرسه فيلم به واسطه فيلمهايي كه به تازگي ساختهاند با انتقادهاي كوبنده مورد عتاب قرار ميدهد با اين وصف كه او اعتراف ميكند پايان آن را هم نديده است و يك رابطه بينظير كارگرداني در لحظات غيرمعمول طنز به چشم ميخورد كه در اينجا ميدرخشد. از آنجايي كه «شانلك» سرنوشت آستريد را كه حدود ده سال پيش با از دست دادن همسر و پدر دو فرزندش به نام «يورگن گوش» كسي كه كارگردان تئاتر بوده، رقم ميزند. فيلم يك نسخه صوتي موسيقي از «ديويد بوويز» (David Bowies) ترانهسرا و خواننده معروف انگليسي با نام «بيا برقصيم» «Let’s Dance» را پخش ميكند و در آن حركاتي ظريف و آهنگين از مرگ را براي مردگان، بازي و به نمايش ميگذارد و در عين حال گذشتهاي كه در يك تخت بيمارستان با ديگري سپري شده كنار ميرود و به زمان حال ميرسد، مكاني كه آستريد خسته و درمانده خود را روي قبر همسرش نقش بر زمين ميكند. «من در خانه بودم، اما...» مملو از چنين تصاويري بين مردهها و زندههاست، هنر و زندگي است. بنابراين نوجوانان، تئاتر را در يك واقعه بين دو قالب، كنار حيوانات بازي ميكنند. آنها به دوران بلوغ نرسيدهاند، در مرحلهاي بين دوران كودكي و جواني، فيلم-تئاتر و دو نسل به سر ميبرند. در نهايت آنچه آنها بازيگرانش هستند به روايت يا تعبير فيلمساز گوش «هملتِ» شكسپير است. شايد به همين دليل، اين اثر با وجود تمام انتزاعي بودنش ارتباطي صميمي در آن بروز كرده است طوري كه هيچ فيلم ديگري مانندش كه اين پيوند را ميتوان مديون همكاري بين بازيگر فيلم «مارن ايگارت» و كارگردان آن دانست، وجود ندارد. اين كار چهارمين فيلم مشترك آنهاست و اكنون زماني است كه ايگارت به عنوان يك فرد بالغ غرور و عزت نفسي كه شانلك در قالب ايفاي نقش به او داده است را بازي كند. در سكانسي ديگر از فيلم، كارگردان زندگي خصوصي آستريد را روايت ميكند: فيليپ با مادر (آستريد) و خواهر هشت سالهاش كه از طبقه متوسط اجتماعند زندگي ميكند، او بعد از يك هفته ناپديد شدن و بدون هيچ اثر و ردپايي از خود به خانه باز ميگردد، مادر و معلمهايش فقط ميتوانستند حدس بزنند كه او در جستوجوي چه چيز بوده و در اين برهه زماني سخت مورد لطف و رحمت كائنات قرار گرفته تا از مرگ نجات پيدا كند. او در جستوجوي اتفاقاتي كه ناشي از مرگ پدرش بود، ناپديد ميشود. به نقل از داستان، يك هفته بعد از بازگشتش، در يكي از روزهاي عادي زندگي دوباره خطايي از او سر ميزند و در تضادي كامل با مرگ روبهرو ميشود كه خودش به پيشواز آن رفته است. پذيرش مسيري كه فيليپ خود هدايتگر آن است براي آستريد سخت و دشوار است و اينكه نتوانسته بر او تاثيرگذار باشد، احساس شكست ميكند. پس از آن او باور ميكند كه ديگر لازم نيست نگران سلامت جسمانياش باشد، فيليپ با مسموميت خوني به بيمارستان ميرود. مادر اعصابش به هم ميريزد، حين آنكه او نگران سلامتي فرزندش است از كوتاهي در حقش نيز دچار تشويش ميشود و احساس گناه ميكند، اما بچهها پا پس نميكشند و ساختار خانواده به منظور شكلگيري نوين آن فرو ميپاشد.
در انتها مطبوعات اروپا آراي خود را از دو فيلم «من در خانه بودم، اما...» و «موزيك» بدين صورت نقل ميكنند: فيلم «من در خانه بودم، اما...» به عنوان نمايشي است كه چيزي را توضيح نميدهد و زندگي را به طرز شگفتانگيزي روايت ميكند. «آنجلا شانلك» مكتبي از ديدن را به صحنه ميبرد كه به جاي خلق معنا، بيننده را وادار به بروز احساسات ميكند. «مارن ايگارت» به عنوان مادر دو فرزند مركز گرانش فيلم است كه جنبهها، فضاها و رازهاي زيادي در خود دارد. اين فيلم شك و ترديدي را برميانگيزد كه گاهي شاد، ساكت و آرام و لحظاتي جسور، عصباني و غمگين بودن را به تصوير ميكشد.كانال تلويزيوني«ARD TAGESSCHAU 24» هامبورگ نقد خود را بدين صورت عنوان ميكند: «چه اتفاقي ميافتد زماني كه واقعيت و بازي، دروغ و حقيقت به طرز وحشيانهاي به هم ميرسند و در عين حال راه سوم طلايي شانلك مسيري نو و قديمي است كه قبل از او افرادي مثل Cocteau (شاعر، نويسنده، كارگردان و منتقد فرانسوي قرن بيستم)، Straub (تهيهكننده و كارگردان فرانسوي) و Ozu (فيلمساز ژاپني كه در ابتدا فيلمهاي صامت ميساخت) اين مسير را پيمودهاند.»
اين نمايش يك رويكرد تئاتري آگاهانه در دنياي عكاسي، دروازههاي باز براي بازنمايي جادوي نامشخص يك رنگ و آسماني پرستاره يا يك معجزه كوچك طبيعي مانند آن الاغ كه ظاهرا و بيدليل نگرش و ديد پاياني فيلم به آن حواله ميشود را نمايان ميكند و سينما بهترين مسيري است كه راه اصلي را نشان ميدهد.«FRANKFURTER RUNDSCHAU» روزنامه برليني به نقل از «فيليپ بوهلر» نمايش را اينطور آناليز ميكند: «شما احساس ميكنيد كه صداقتتان كمتر از الاغ و سگ است، الاغي كه ايستاده و از پنجره به بيرون مينگرد و نگاهي به يك مقدمه يا شروعي ناباورانه به يك نمايش دارد و سگي كه كنارش در حال خوابيدن است و در عين حال باور ميكنيد كه زندگي خصوصي خودتان است كه پيش رويتان گذاشته شده، زندگياي پر از درد و زيبايي.» روزنامه «BERLINER ZEITUNG»، «PHILIPP BUEHLER» و روزنامه اشپيگل با نگاهي واقعگرايانه فيلم را تحليل ميكنند: «به زندگي نگاه كنيد، چگونه ميايستد و ادامه دارد، چگونه با مرگ در آغوش گرفته ميشود و چگونه گاهي در ميانه زندگي روزمره ميدرخشد، چگونه خندهدار و پيش پاافتاده ميشود و با اين حال، دور از دسترس باقي ميماند، تصاوير و انواع هنر هيچ يك نميتوانند مفاهيم فيلمهاي او را دريابند، آنها به كساني كه دنيا را توضيح ميدهند بياعتماد هستند، زيرا زندگي شرحپذير نيست و فقط ميتوان چيزي را از آن نشان داد.»
اما «روزنامه گاردين» به نقل از جاناتان رومي، عبارت كوتاه «كاملا مجذوبكننده» را در رابطه با فيلم «موزيك» شانلك به كار ميبرد و در تفسير روزنامه فرانكفورت اينطور ميخوانيم: «هر پلانِ فيلم به مسيري رويايي منتهي ميشود، به وضعيتي شاعرانه از برزخ.» اشپيگل با اين بيان كه شانلك كار خود را يكسره ميكند، نقل ميكند: «او سرانجام خود را به عنوان يكي از صداهاي موجز در سينماي مولف اروپا تثبيت كرده است.» و در انتها «مجله Slant» (نشريه آنلاين امريكايي فيلم، موسيقي و تئاتر) فيلم «موزيك» را به عنوان يك داستان پررمز و راز و در عين حال شگفتانگيز و تاثيرگذار قلمداد ميكند.
منابع: مجله اشپيگل، اسلانت، فرانكفورتر، برلينر تسايتونگ و گاردين.