آسانسور
حسن لطفي
سرويسكار آسانسور آنقدر با اشتياق از او تعريف ميكند و از تجربه و كاربلدياش ميگويد كه توي ذهنم مهندس مو سپيدي به نظر ميرسد با عينك تهاستكاني! اما وقتي ميآيد جوان تركهاي كوتاه قدي است كه هنگام ايستادن كنار سرويسكار تنومند آسانسور، قلميتر هم ميشود. لب كه باز ميكند آدم با اعتماد به نفس بالايي به نظر ميرسد. به گفته خودش سالها تجربه تعمير آسانسور دارد و هيچ عيبي از زير نگاهش رد نميشود. طوري به تجربهاش اشاره ميكند كه گويي توي موتورخانه آسانسور به دنيا آمده است. قطعه معيوب را ميبرد. مبلغي كه براي تعميرش ميگويد هم به قول بازاريها كمي تند است. دو روز بعد كه قطعه تعميري را ميآورد، دلدل ميكنم تا آنچه در ذهن دارم را بگويم يا نگويم. ميگويم و جوابي ميگيرم كه برايم عجيب است. بعد از كلي مقدمهچيني درباره خوبي و بدي، به اين نكته اشاره ميكنم كه من تخصصي در آسانسور ندارم و نميدانم كه او چه كرده و نميدانم چقدر مبلغ صرف خريد و تعمير قطعه براي آسانسورم كرده، او در حالي كه به من نگاه ميكند وقتي به صداقت و درستكاري ميرسم حرفم را قطع ميكند و بدون وقفه در ستايش رذالت و دروغ گفتن حرف ميزند. باورش برايم سخت است اما ته دلم از اينكه خودش و نظراتش را مخفي نكرده و براي خوشآمد من در ستايش خوبي حرف نزده خوشحال ميشوم. بيشتر حرفش برميگردد به من و بزرگترها و مسوولاني كه به زعم او بهراحتي دروغ ميگويند. خودش را دستپرورده ما ميداند. در كنار اين به تعبير خودش هر جا دستش را عسل كرده و توي دهن كسي گذاشته، عسل را خورده و دستش را گاز گرفتهاند. گذشته از اين گمان ميكند اگر خودش به فكر آيندهاش نباشد كس ديگري به فكرش نيست. حرفهایش زمينه بحث مبسوطي ميشود. ميگويد و ميگويم. تهاش با هم به جاهاي خوبي ميرسيم. عين هم نميشويم اما از اينكه به حرفهاي يكديگر احترام ميگذاريم هر دو حس خوبي داريم. كارش كه تمام ميشود با هم سوار آسانسور ميشويم. وقت پايين رفتن از او شماره كارت براي واريز هزينه تعمير ميخواهم. ميگويد برايت رمز گذاشته بودم تا اگر پولم را ندادي آسانسور از كار بيفتد، اما وقتي بحث ميكرديم رمز را برداشتم! ميخندم و ميگويم چه كردهايم با شما؟ ميگويد چه كردهاند با نسل جوان! او كه ميرود تا ساعتها فكرم پي كساني است كه ديوار بلند بياعتمادي را سر راه جوانان بالا بردهاند.