نقد فيلم «بيرويا» اثر آرين وزيردفتري
سقوط در واقعيت!
محسن بدرقه
مادامي كه دل خوشي از واقعيت پيرامون خود نداريم، دودستي خودمان را در اعماق بغرنج فانتزي پرت ميكنيم. ميل، ما را از وضعيتي كه در آن گير افتادهايم به موقعيتي كه سهم خودمان از زندگي ميدانستيم، گسيل ميكند. فانتزي شكاف تجربه ما را پر ميكند. اگر همين فانتزي نبود، واقعيت ما را حلقآويز ميكرد و گاهي افرادي تاب واقعيت را نياورده و با سكوت - مرگ - پاسخش را ميدهند. شكاف بين واقعيت موجود و واقعيت آرماني شايد سهمگينترين تجربهاي است كه بشر از سر ميگذراند. نه ميتوان آن را تسلا داد و نه راه گريزي از آن وجود دارد. آدم گاهي در دره واقعيت موجود، واقعيت آرماني خود را به آغوش كشيده و به اعماق دره - فانتزي - ميپرد. اين فرد روايتي از تمناي وجودش را - به عنوان كامجويي از زندگي - فانتزي ميزند؛ سپس بعد از آن روايت خود موجود و خود آرمانياش را قاطي ميكند. مرز بين واقعيت و فانتزي كنار رفته و آدم از خود موجودش فرار ميكند. گرچه اين رهايي محال است و محروميتهاي فردي در جهان فانتزي به رخ انسان كشيده ميشوند.
هانيه با بازي طناز طباطبايي تلاش ميكند با ارايه راهحلي براي موقعيت خستهكننده، دردناك و رعبآورش با پناه به فانتزي به سمت جهاني دور از محروميت برود. رويا به نظر ميرسد فانتزي هانيه است براي تحققبخشيدن ميلش به زندگي سرشار از لذت و جستوجوي هويت مستقل تا بتواند واقعيت موجود را تاب بياورد. رويا و بابك زن و شوهرند. بابك در تلاش متقاعد كردن رويا براي مهاجرت و سفر به دانمارك است. رويا در موسسه خيريه دوستش آرش مشغول فعاليت است. شبي بعد از ميهماني، خداحافظي با همكاران موسسه و بازگشت به خانه، در مقابل درب منزل دختري با شمايلي ژوليده و تكيده را ميبيند. دختر زير باران شديد مقابل رويا بيهوش ميشود. در ظاهر دختر گم شده و رويا تلاش ميكند خانواده او را پيدا كند. بعد از آمدن بابك و روياروشدن با دختري غريبه در خانه بهخاطر كاري كه رويا انجام داده، سرزنشش ميكند. رويا تلاش ميكند بابك را آرام كرده و بحث دلسوزي و انساندوستي را به ميان ميكشد. درحالي كه در متقاعد كردن بابك ناكام است. روز بعد رويا با دريافت نامه از اداره گذرنامه به ممنوعالخروج بودنش پي ميبرد. در پيگيري اين ماجرا به كلاهبرداري آرش ميرسند. رويا اين كلاهبرداري را اتهامي از طرف ديگران به آرش دانسته و قبول نميكند نامهاي مبني بر كلاهبرداري آرش را امضا كند. او اعتقاد دارد اتهامات به آرش واهي است و توان خيانت به او را ندارد. بابك كه ظاهرا از ابتداي داستان به حس رويا به آرش حسادت ميكند در اين وضعيت رويا را بين انتخاب خودش يا آرش مخير ميكند. اين ماجرا با عمل چشم رويا عجين ميشود. رويا توان تصميمگيري نداشته و بعد از عمل بهخاطر سياهي رفتن چشمش در بيمارستان بستري شده است. تا اينجا توالي رويدادها به نظر منطقي ميرسد. خانواده رويا به بيمارستان ميآيند و بهخاطر نبود فرد ديگري به عنوان همراه بيمار، دختر گمشده كنار رويا ميماند. در ظاهر دختر گمشده كه رويا نام زيبا را برايش انتخاب كرده، با بابك تيك و تاك ميزنند. رويا كه ابتدا رابطه آنها را از سر انسانيت ميدانست رفتهرفته حسادتش تحريك ميشود.
تا اين قسمت از داستان ما هم درون سيلاب روايت همراه رويا روانه شده و بهخوديخود شبيه رويا از كنشهاي بابك و زيبا مشكوك ميشويم. رويا صداي زيبا را در دل شب با پرستار ميشنود كه حاكي از روايتي دقيقا خلاف روايت مشاهده شده است. زيبا داستان پناهآوردن و فراموش كردن حافظه خود را به رويا نسبت ميدهد.
كمكم تمام كنشهاي پيرامون رويا داراي فقدان قطعيت ميشود. ما كماكان طرف رويا هستيم و توهم افسارگسيخته را انكار ميكنيم. همانطور كه داستان پيش ميرود روند جستوجوگري و كنجكاوي ما شبيه شخصيت رويا براي پيبردن به اصل ماجرا تحريك ميشود. هر ميزان شك رويا بيشتر ميشود بابك و زيبا رفتار مشكوكتري از خود نشان ميدهند. با روند روايت و رمزگشايي داستان احساس ميكنيم تكهتكه از وجود باورمان از يكديگر جدا شده و از بين ميروند. فردي را تصور كنيد كه زنده، زنده پوستش را از تنش جدا ميكنند.
فقط اين روند خيلي كند انجام ميشود و بهخوديخود زجر بيشتري را تحمل ميكند. آن فرد براي ادامه زندگي تلاش ميكند تا مقابل اين جداشدن ايستادگي كند ولي درد اين جداشدگي امانش را ميبرد. از صحنه بيرون رفتن بابك در باران و نشستن در خودرو اين احساس به مخاطب هم سرايت ميكند. دستوپا ميزنيم تا سر از ماجرا درآوريم و هرچه بيشتر مزه واقعيت را ميچشيم كام خود را تلختر مييابيم. قسمت دوم فيلم تبري به ريشههاي فانتزي رويا، سپس حس ماست كه از ابتداي فيلم تجربه كردهايم. ما به ناخشنودي خود از واقعيت پرتاب ميشويم ولي كماكان به هر ريسماني چنگ ميزنيم تا هويت خود را اثبات كنيم. هويتي كه وجود خارجي نداشته و جهان فانتزي آن را در ديده رويا سپس ديدگان ما ترسيم كرده است.
رويا بعد از بيمارستان و آمدن به خانه با صحنه حيرتآوري مواجه ميشود. زيبا با بابك دانماركي صحبت ميكند. لباسهاي او را پوشيده و عينك رويا را به چشم دارد. لوازم خانه را جمع كرده و با بابك صحبتهايي از جنس زن و شوهر دارند. رويا به بابك نهيب ميزند كه داستان از چه قرار است و بابك يك جمله را مدام تكرار ميكند؛ دوباره شروع شد. چند بار تلاش ميكند تا زيبا را از خانه بيرون كند ولي بابك مقابل او ميايستد، فرياد ميزند، بيتاب است، هيجانزده رفتار ميكند، دنبال تلفن همراه خود است تا به دوستش يا مادرش زنگ بزند و استدلال كند كه او رويا بوده و همسر بابك است و اين دختر زندگي آنها را به هم زده است. هر قدر بيشتر اصرار ميكند، بيشتر نااميد ميشود. فارغ از اينكه اين سكانس ميتوانست به جاي ناله و زاري، عصياني در دل خود داشته باشد. مرثيهاي است بر استحاله هويت رويا به هانيه سابق كه در نمود بيروني آن در استحاله زيبا نمايان ميشود.
قسمت اول فيلم كه در جهان فانتزي رويا سير ميشود، جذاب، پرنور و سرزنده كارگرداني شده است، درحالي كه قسمت دوم فيلم كه حاكي از جهان محروميتهاي روياست عاري از سرزندگي و داراي نورهاي كممايه است. دوربين در قسمت اول آرامش و متانت بيشتري را تجربه ميكند ولي در قسمت دوم دوربين لرزان و سرگيجهآور، با حركتهاي تركيبي از نماي نظر شخصيت، مخاطب و كارگردان است. قسمت دوم بيشتر شبيه توهم به نظر ميرسد تا واقعيت و قسمت اول شبيه واقعيت است. در قسمت اول و جهان فانتزي ميل فرد آن را ارايه راهحلي براي محروميتهاي خود تصور كرده و داراي كمال است و دنياي محروميتها عاري از كمال و سرشار از توهم و سرخوردگي است. قسمت دوم آيينهاي است براي كشف و شهود در شخصيت هانيه كه در فانتزي خود را رويا ناميده است.
در ادامه، فيلمنامه و كارگرداني با تكيه بر جزييات طراحي شدهاند. گفتوگوي زيبا و رويا در راهپله كه ظاهرا حاكي از اعتراف زيباست، با پلان دستهاي شخصيت رويا/هانيه روي نرده به توهم بدل ميشود. دوربين پس از اعتراف دستهاي رويا/هانيه را با نماي بسته نشان ميدهد درحالي كه حلقه به دست دارد، چند ثانيه بعد دوباره در همان ميزانسن دستها را مشاهده ميكنيم كه فاقد انگشتر است.
رنج آگاهي رويا/هانيه و رنگباختن فانتزياش درون تجربهاي سينمايي بدل به رنج ما هم ميشود. ما هم شبيه رويا/هانيه درون حس بهتآور طردشدن از واقعيت آرماني بابك به واقعيت موجود همسر سابقش وارد شده و حيرت، تعليق و عدمقطعيت سراپاي ما را فراميگيرد. زير پاي مخاطب خالي شده و اين عدمقطعيت حس ناشناس و بيگانهاي را به تجربه ما درميآورد. رويا/هانيه به خانه خود باز ميگردد. بماند كه اين عدمقطعيت كنجكاوي ما را براي حل مساله تحريك ميكند. اين جستوجو و كنجكاوي براي حل مساله توان تطبيقپذيري ما را با شرايط از بين ميبرد. هر لحظه منتظريم تا معادله حل شده و تالم خاطري براي شخصيت و خود ما شود. عدم تطبيق با واقعيت موجود و طرد از واقعيت آرماني حس بيگانگي را براي شخصيت سپس مخاطب به ارمغان ميآورد. لحظهاي كه شوهر هانيه پس از چند وقت دوري زنش با پيژامه و تيشرت پيشنهاد حمام به هانيه ميدهد و سپس كنار او مينشيند، مرثيه دهشتناكي از بيگانگي انسان نسبت به واقعيت پيرامونش است. واقعيتي كه وجود انسان را ميبلعد و روحش را خراش ميدهد. حركت دفعي هانيه از كنار شوهر، ذهن آشفتهاش براي حل مساله و بيگانگي با محيط جديد نشان از بههمريختن جهان فانتزي و جهان واقعيت در ذهنش است. او مرزهاي اين جهان را به هم ريخته و ياراي ساخت روايت منسجم و قاطع از محيط و پديدههاي پيرامونش را ندارد. تمام وجودش ميل به جهان فانتزي داشته ولي واقعيت دستوپاي او را گره زده است.
در ادامه هانيه منفعل، وارفته از نظر حسي با فقدان تمركز، زندگياش را ادامه ميدهد درحاليكه كماكان تلاش ميكند راهي به سوي جهان فانتزي بيابد؛ بنابراين ما در ادامه تلاش ميكنيم قطعههاي فروپاشيده را كنار يكديگر گذاشته و پلي از جهان واقع به جهان فانتزي بزنيم. پلي از جهان پيرامون هانيه كه عاري از شوريدگي و سرزندگي است. در زندگي هانيه همهچيز بهغايت بيروح و بيرنگ است. در ظاهر همهچيز درست به نظر ميرسد. شوهري كه قدرت تامين مالي زندگي را دارد. خانهاي كه ميتوان در آن زندگي نسبتا خوبي را از سر گذراند. گلدانهايي داخل بالكن كه بايد شبيه هانيه به زندگي روتين خو بگيرند. اما بعد از لحظهاي عجينشدن حس ما با حسي كه در صورت هانيه از زندگياش عيان ميشود همهچيز رنگ ميبازد. صحنه خوردن شام روي ميز ناهارخوري كه با تقاضاي پدر از فرزندش همراه ميشود چندشآور است. فرزند شعري براي مادر حفظ كرده و از بر ميخواند. بيگانگي بيشتر از پيش ميشود. قربانصدقه رفتن شوهر بيش از آنكه لذتبخش باشد، ملالآور است. دوربين كه از دور نظارهگر اين مرثيه انسان است فرزند را در ميانه قاب و مادر را در انتهاي قاب طراحي كرده است. پدر وارد قاب شده و فاصله آن دو از هانيه نشان از فاصله حسي ميان آنهاست. فاصلهاي كه بر اساس ميزانسن به مخاطب هم ميفهماند كه اين گسل هيچگاه بهسادگي پر نميشود. ميز شام در رستوران كه با خانواده همراه است، صورت هانيه را يخزده، بيروح و عاري از حيات نشان ميدهد. دقيقا بعد اين ميهماني جاي ازبينبردن خود - خودكشي - را روي دستان هانيه ميبينيم. كمكم كشف و شهودمان از قطعههاي فروپاشيده كامل ميشود. به نظر ميرسد هانيه از اين زندگي عاري از شوريدگي كه حس سرزندگي، بودن و هويت به انسان بدهد، دلزده و خسته شده و در جستوجوي يك زندگي عاري از محروميتهاست. او خودش را در جهان فانتزي با هويت زني مستقل، زيبا و مفيد براي جامعه ترسيم ميكند. اما جهان واقع دست از سر او برنداشته و در جهان فانتزي ميل ممنوعهاش در دلباختگياش به آرش نمايان ميشود. بيميلياش به همراهي و زندگي با شوهرش و تمايل به كامجويي و استقلال در مخالفتش با بابك مبني بر مهاجرت نمايان ميشود. اين محروميتها حتي فرد را در كمال بازسازي روايت آرماني خود هم ناكام ميكند. عكسهاي بازاري و بدون روح روي ديوار خانه هانيه در عكسهاي با حس دلدادگي در كنار بابك نمايان ميشود. حس ماجراجويي و زيباييشناسانه هانيه در ارتباط با پديدههاي پيرامون، در اين حس ديدن ستارهها توسط تلسكوپ آرش نمايان شده درحالي كه روياي فانتزي ردپايي از هانيه با خود داشته و تمايلي به اين ديدن از خود نشان نميدهد. اين فقدان تمايل با ديالوگ بيذوق از طرف بابك و بهانه رويا براي چشمدردش طراحي شده است.
در واقعيت موجود، حس شاعرانگياش ميل ديدن ماه را در وجود او شعلهور ميكند، در دنياي فانتزي، از ديدن ماه سر باز ميزند. ما به عنوان مخاطب با هر رمزگشايي از زندگي هانيه در فانتزي رويا استكاني پر از زهر واقعيت را ميچشيم، زماني اين زهرها كارگر ميشود كه با واقعيت محض موجود هانيه روبهرو ميشويم. هانيه حامله است. او بايد در اين زندگي بماند. ايهام ورود آرش هم شايد برداشتهاي متفاوتي داشته باشد. از طرفي، در فيلمنامه بايد مساله آرش تمام شود و از طرفي، حس كنجكاوي ما براي طرح و توطئه بابك و زيبا مبني بر حذف رويا از زندگي خودشان را التيام ميبخشد ولي به نظر ميرسد ديدن نگهبان پارك در شمايل آرش و ارتباطش با ديدن كليپهاي او توسط رويا در جهان فانتزي، ميل او را براي رهايي از واقعيت موجود - عاري از كامجويي - به جهان فانتزي - مملو از كامجويي - روانه ميكند. شايد بتوان شباهت نگهبان به آرش را تمايل ممنوعه هانيه به او تعبير كرد كه به عنوان حس دلدادگي همراه با گناه در زندگياش با بابك نمايان ميشود. بيچاره انساني كه قدرت تمييز جهان واقع و جهان فانتزي را از دست ميدهد و بيچارهتر آدمي كه ناكاميهاي جهان واقع حتي در جهان فانتزي هم دست از سر او برنميدارد.