به وقتِ آب شدن يخها
كتابخانهها، باشگاهها، زنان، با آب شدن تدريجي يخها، فضايي حياتي براي رويتپذيري و كنشگري خود مييابند و ميآفرينند. رمان ايليا ارنبورگ در ماه مه 1954 به نام «آب شدن يخها»، استعارهاي شد كه باعث استحاله آرا و عقايد رايج و دگرگوني ژرف آنان شد. از آنجايي كه تبليغات استاليني سالهاي بعد از جنگ را ديناميسم سرخ آتشين و پيشرفت شتابآلود اعلام كرده بود، عنوان كتاب ارنبورگ آن ادعا را همسنگ زمستاني طولاني و سرماي فلجكننده تلقي ميكرد. آب شدن يخها كنايهاي بود از ذوب شدن نظام سابق، نظامي كه جامعه و فرهنگ پيش از خود را سركوب كرده بود و امكان داشت و شايد هم امكان نداشت شاهد فصلي بهاري باشد. در اين شرايط، هرگونه شرافت، توان جسمي و اخلاقياتي كه طي چندين دهه در اين جامعه فريبكار و عليل باقي مانده بود، همانند يك آبفشان زير سطح درياي مرده شروع به غليان كرد و همه نگاهها را به سوي خود كشيد.
سه
در پرتو سطور فوق، نميخواهم نوعي اينهماني وضعيت تاريخي ميان اتحاد شوروري آن زمان و ايرانِ اين زمان برقرار كنم. بيترديد، تفاوت بسيار است. اما ميخواهم و ميتوانم نوع و سطحي انطباق معنادار ميان رويكرد چپ ارتدوكسي يا افراطي در شوروي پساانقلابي و رويكرد برخي سوپرانقلابيهاي ايران امروز ايجاد كنم كه اين روزها سخت در تلاش براي خالصسازي و نوعي انقلاب فرهنگي دوم در دانشگاهها هستند. عدهاي در جامعه امروز ما، چنان از جام و پيغام صبوح قدرت مست شدهاند كه ناعقل و ناهوش، بسان زنگي مست، تيغ بر رخسار لطيف فرهنگ و علم و هنر كشيده و بيمحابا هر ناهمگن با خويش را از دم تيغ ميگذرانند. اينان همچون همگنان ارتدوكسمشرب ماركسيستي خويش، نميدانند كه سپهر پير بدعهد و بيمهر است و تيغ فرهنگ و هنر و علم بس تيزتر است و به تعبير مولانا، از بريدن نيز حيايي ندارد، نميدانند همانگونه كه كادرهاي تحصيلكردهاي كه براي خدمت به نظام استاليني تربيت يافته بودند، دچار شور و هيجان شدند و با كنجكاويهاي روشنفكرانه، آمال هنرمندانه و اشتياق به فرهنگ پرغنا راه ديگري پيش گرفتند و تغيير ماهيت دادند، تربيتشدگان آنان نيز، ديري در هيبت و خويگان سوژههاي منقاد و وفاداري نخواهند ماند و كمتر از زماني كه انتظارش را دارند با انبوهي از «دگرهاي درون» مواجه خواهند شد كه به تصريح فرزانهاي، راديكالتر از «دگر برون» هستند و نميدانند در زمان و زمانه ما دانشگاه به وسعت جامعه است و رابطه استاد و دانشجو به وسعت هر ارتباط مجازي و حقيقي در فضاي هتروتوپيايي. به بيان ديگر، اخراج هر استاد، در واقع، به كار گرفتن يا استخدام او در دانشگاه بزرگتر است. با اين وصف، شايد صلاح و فلاح اين شيفتگان قدرت در آن باشد كه قبل از آنكه همچون الكساندر فاديف رييس نويسندگان اتحاد شوروي لاجرم از اين اعتراف شوند كه «چگونه ممكن است در زمان روسيه قديم، در يكصد و پنجاه سال پيش، بهرغم مقاومت وحشيانه رژيم كاملا ضدانقلابي تزاري با هر پديده مترقي، در هر دهه شمار زيادي نويسنده، آهنگساز، هنرپيشه و هنرمند ظهور ميكردند كه نه تنها در زمان خود، بلكه دهها سال بعد از نام و شهرت برخوردار بودند، اما در زمان ما، هنگامي كه از عمر نظام سوسياليستي در اتحاد جماهير شوروي با رهبراني داراي حداكثر ترقيخواهي نيم قرن ميگذرد، عليالظاهر ما تنها يك شاعر بزرگ به نام ماياكوفسكي داشتهايم و شعر و ادبيات بعد از او يكباره از خلاقيت باز ايستاده است.» اندكي تامل كنند و ببينند اين اخراج كه ميكنند، اخراج ديگري است از دانشگاه يا اخراج خود است از جامعه و تاريخ.