فريدون (3)
علي نيكويي
فريدون فرزانه شد سالخُورد
به باغ بهار اندر آورد گرد
فريدون شاه سالخورده و كمكم بين فرزندانش تيرگي پيدا شد، تيرگي از گاهي پديدار شد كه سلم با گذر زمان رفتارش دگرگونه شد و از آيين و روش پدر دوري جست، سلم با خود انديشيد كه تقسيم پدر رويداد نبوده، زيرا ايرج فرزند كوچكتر را بهتر بخشيده بود؛ پس پيكي به سوي برادرش تور فرستاد كه تاجدار چين و تركستان بود و داستان را اينگونه نوشت كه: ما سه برادر بوديم كه يكي از ما خردتر بود ولي پدر تخت شاهي خود را به يكي از ما داد كه كوچكتر بود و شايسته نبود و من اين را از آنرو نمينويسم كه بايد تخت به من ميرسيد كه ميبايست آن تخت به تو ميرسيد، جز اين پدر در تقسيم جهان نيز راه عدل و داد نرفت! ايران و يمن را به ايرج داد و به من روم و به تو سرزمين تركان و چين را داد.
پيك نامهبر سلم به سرزمين چين و تركستان رسيد و به پيشگاه تور درآمد و تور نامه را بخواند و آشفته شد و به پيك فرمود به شهريارت بگو كه ما را در جواني پدر فريب داد و اين بدي را اسباب پدر شد، پس بايد من و تو با هم بنشينيم و همراز و همسخن شويم؛ تور اين نامه به پيك شترسواري سپرد و روانه سلم كرد.
سپس دو برادر با هم نشستند و انديشهها نمودند پس به اين نتيجه رسيدند موبدي زيرك برگزينند و به نزد پدر بفرستند؛ سلم به موبد چنين گفت كه اكنون بر اسبي بنشين و سوي فريدون برو و ابتدا از جانب ما بر پدر درود فرست و سپس به فريدون بگو انسان بايد در دو جهان از خدا بترسد، خدا در جهان به تو شاهي و بزرگي داد اما تو به دادگري رفتار ننمودي، خداوندگار به تو سه پسر داد كه خردمند بودند و از بدي دور اما به چشم تو يكي از ايشان بزرگ آمد و وي را هنرمند ديدي و دو ديگر را از خود دور كردي و يكي را به غرب فكندي و ديگري را به شرق اما ايرج را در كنار خود نگه داشتي و به او ايرانزمين را بخشيدي و تاج و تختت را، اي شهريار كه در اسم دادگري در اين باب دادگري نكردي و دل ما از تو پرخون است؛ پس به ايرج هم مانند ما گنجي از جهان ده و ملك ايران را از او بستان وگرنه ما دو برادر سپاهي گران از چين و ترك و روم به هم ميآريم و رهسپار ايران ميشويم تا دمار ايران و ايرج را در آوريم.
موبد كه اين سخنان درشت سلم و تور را شنيد از درگاه آنان خارج و به سرعت رهسپار جايگاه فريدون شد هنگامي كه به دربار فريدون رسيد؛ به فريدون خبر آوردند مردي پارسا و دانشمند به ديدار شما رسيده، فريدون امر كرد تا موبد را به پيشگاه بپذيرند؛ موبد به نرمي سخن گفت، فريدون شاه احوال دو فرزند را پرسان شد و روزگار ملك روم و چين را جويا؛ موبد سخن راندن آغاز كرد كه: در هر سرايي نام شما بلند است و همه به يمن شاهي شما در آسايش و آرامشند اما من پيامي دارم كه زيبا نيست و درشتي به درگاه شماست ولي من بيگناهم و تنها پيكي بيش نيستم و مرا بايد شما ببخشيد اي شهريار؛ فريدون بگفت اگر پيام بدي داري بگو تو را نياز به پوزش نيست كه اين كنش را تو نكردي كه پوزش بخواهي، موبد داستان سلم و تور را براي شاه باز گفت و فريدون چون اين داستان بشنيد برآشفت و گفت: چو اين دو پسر از من دور افتادند هر كار و مسير كه ميخواستند پيشه كردند؛ فريدون رو به موبد كرد و گفت: موبد پيام مرا به اين دو فرزند ناخلف برسان كه شما از خداوند نترسيديد؟ شما پندها و نصيحتهاي مرا از ياد بردید؛ به خداوند به ناهيد و به ماه سوگند كه براي من هر سه فرزند يكي بودند و بر هيچكدام نگاهي پرمهرتر نكردم و خواستم جهان در صلح و آشتي بماند پس جهان را بين سه نورديده تقسيم كردم و حال آنكه شما را با اين رفتار من دشمن ميكند اهريمن است!
مگر آز و زيادهخواهيتان با تخت نشستن هركدامتان در گوشهاي از جهان كم نشد كه چشم به مال برادر داريد؟ من ديگر پيرم و هنگامه مرگم نزديك است زيبنده نيست به جنگ فرزندانم برخيزم پس آنها نيز اين داستان را بس كنند كه كسي كه براي خاك به جان برادرش بيفتد سزاوار زيستن نيست، فريدون درنهايت براي فرزندان ناخلف خويش نيايش كرد كه ايشان به راه راستي درآيند؛ موبد كه سخنان فريدون را بشنيد از درگاه فريدون به سرعت درآمد و به سمت سلم و تور شتافت تا جواب پدر به آن دو برساند.
پس از آنكه موبد برفت، فريدون ايرج را بخواست و بگفت كه دو برادرِ زيادهخواهت به سوي تو سپاه خواهند راند و كار براي تو دشوار است زيرا لشكر ايشان را بنمايه از دو كشور است اما چاره نيست پس به سرعت دست به كار شو و سپاه بياراي كه گر دير جنبي تو را شكست سخت خواهند داد. ايرج به رُخسار پدر مهربان و غمديده خود نگريست و گفت كه اي پدر مهربان، گردش روزگار را ميبيني؟ روزگار چون ما شاهان بسيار ديده و ميبيند پس اگر فريدون شهريار مرا اجازه بدهد بدي را با بدي پاسخ ندهم! من به پيش سپاه برادرانم بيتاج و لشكر ميروم و به ايشان خواهم گفت از بر شاهي روي زمين كينه و خشم نكاريد و به ياد بياوريد دنياي پست چه بر سر جمشيد آورد و تخت و تاج برايش نماند و بدفرجام شد، اي پدر! من دل دو برادرم را از كينه تهي ميكنم و باز دلشان را پر از مهر ايزدي خواهم نمود.
دل كينه ورشان بدين آورم
سزاوارتر زانكه كين آورم