فريدون (4)
علي نيكويي
بدو گفت شاه، اي خردمند پور / برادر همي رزم جويد تو سور!
فريدون به فرزندش گفت: فرزند خردمند، برادران تو را به جنگ ميخوانند و تو با مهر آنان را به سور ميخواني؟ اگر تو بر اين باوري من اسراري ندارم پس من هم به آن دو نابرادر نامه مينويسم كه شايد سخنم بر ايشان اثر كند تا باز تو را زنده ببينم.
فريدون دست به قلم برد و براي آن دو فرزند سركش نامهاي بنوشت و نامه را به نام پر مهر ايزد آغاز كرد و نگاشت: اي دو شاه بزرگ جهان كه ميان يلان چون نگين ميدرخشيد اينك گرز و شمشير بر زمين نهيد؛ زيرا ايرج با دلي شاد و بيلشكر سوي شما در راه است و فرموده كه تاج شاهي نميخواهد به قيمت ناراحتي دو برادر پس شما نيكان نيز او را با رويي باز و دستي گشاده دريابيد كه من سه فرزندم را در آرامش و راحتي خواهان ديدنم، برادرتان بيسپاه و بيتيغ و گرز سويتان آمد كه آرزومند ديدارتان بود، او در سن از شما كوچكتر است پس برشمارت تا برادر كوچك را بنوازيد. نامه به مهر فريدون شاه ممهور شد و سوي سلم و تور روان گرديد.
فريدون، ايرج را با تني چند از بزرگان و پيران روانه لشكرگاه دو فرزند ديگرش كرد؛ ايرج به نزديك اردوگاه سلم و تور رسيد و سلم و تور براي نشان دادن قدرت خود و آوردن ترس به دل ايرج دستور دادند تا سپاه كمي جلوتر بيايد و ايرج را از برابر لشكريان بگذراندند تا به تختگاه دو برادر رسيد؛ برادران با پرخاشگري و صورتي برآشفته و ايرج با لبي خندهگون و صورتي پر ز مهر بههم رسيدند.
ايرج را چون سپاهيان سلم و تور ديدند بدين باور رسيدند آن را كه لياقت تاج و تخت است همان ايرج است و مهر ايرج به دل سپاهيان افتاد و مزدوران سلم آرامآرام از سپاه جدا شدند؛ زيرا مهر ايرج به دل داشتند و با يكديگر ميگفتند كسي را كه برازنده شاهي و تاج و تخت است همان ايرج است؛ سلم كه از دور سپاه را بديد اين حكايت فهميد، ديوانهوار به سراپرده تور درآمد و به وي گفت: ميبيني بر سپاهيان چه ميشود!
گروهگروه از لشكرگاه بيرون ميروند و چشم بر دهان ايرج دوختهاند! ميترسم تا چندي پس سپاهيان وي را شاه خود دانند پس اگر كار ايرج را يكسره نكني تخت شاهيات را از زير پايت خواهد كشيد، چون خورشيد به پرده آسمان دميد آن دو بيشرم برادر به سوي خيمه ايرج شدند، ايرج كه دو برادر را ديد كه به سمت خيمهاش ميآيند به سويشان رفت و استقبالشان كرد و با هم به داخل خيمه درآمدند، سلم و تور به ايرج گفتند مگر تو از ما به سن خوردتر نيستي؟ پس چرا بر سرت كلاه شاهي گذاشتي؟ تو كه از ما كوچكتري بايد شاه ايران شوي و يكي از ما كه از تو بزرگتريم شاه تركان و ديگريمان شاه روم!
پدرمان تمام نيكوييها را به تو بخشيد و به ما ستم كرد! اكنون كه چنين شد نه تو را ميمانيم نه تاج و تخت ايرانزمين را؛ ايرج كه اين سخنان از تور شنيد روي به سوي برادر بزرگتر كرد و گفت: اي بزرگ جهانجوي، اگر مراد دل ميخواهي به سخنان من گوش ده؛
من نه شاهي ايران را ميخواهم نه تاج روم را و نه چين را و نه شاهي روي زمين را اگر بزرگي به قيمت تيرگي بين من و برادرانم باشد بايد به حال و روز آن بزرگي گريست؛ زيرا انسان بر آسمان هم حكومت كند عاقبت و فرجامش خاك است و خانهاش گور پس من با شما برادران بزرگم سر جنگ ندارم و دوست ندارم بين ما تلخي پيش آيد و از ديدن شما بينصيب مانم، پس هر چه خواهيد آن كنم، زيرا من برادر كوچك شمايم و اطاعت از شما بر من واجب؛ چون تور اين سخنان شنيد از گفتار ايرج خشمناك شد و از جاي برخاست و دست برد بر يك كرسي كه در آن سرا بود و آن را بر سر ايرج كوفت؛ ايرج از تور خواست تا خون او را نريزد و به نابرادر گفت: مگر تو از خدا نميترسي؟ از پدرمان شرم نميكني؟ از ريختن خون من كه برادر توام به چه ميرسي؟ جز آنكه دل پدر پيرمان را ميسوزاني؟ مگر نيتت رسيدن به شاهي جهان نبود؟ تو كه بر نيت خود رسيدي پس خون نريز كه خونريز در جنگ خداست!
تور پاسخ ايرج را نداد؛ چون دلش پر از كينه بود و سرش پر از طمع، ناگهان خنجري از كمر درآورد و بر پهلوي ايرج زد و ايرج كه بسان سرو بود نقش بر زمين شد و بدنش را خونگرم گرفت؛ تور، سر از تن ايرج جدا كرد و با مشك و عنبر آن را آراست و روانه درگاه فريدون نمود و گفت به پدرش بگويند اين سر ايرج! حال ميخواهي بر اين سر تاج بده يا تخت، سپس دو برادر از هم جدا شدند و تور به تركستان رفت و سلم به روم.
برفتند باز آن دو بيداد شوم/ يكي سوي ترك و يكي سوي روم