• ۱۴۰۳ سه شنبه ۱۸ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5589 -
  • ۱۴۰۲ پنج شنبه ۶ مهر

انگشت را گذاشت در جعبه منبت‌كاري جواهرات و گذاشت روي تاقچه‌

مهتاب‌شبان

شاهنده سبحاني

جعبه منبت‌كاري جواهرات را گذاشته بود روي تاقچه، كنار دو شمعدان نقره كوچك همراه با آيينه‌‌اي كوچك‌تر، و گزيده‌اي از شعرهاي شاملو كه شوهرش بلندبلند مي‌خواند. گاهي با جعبه منبت‌كاري درددل مي‌كرد، گاهي برايش خاطره تعريف مي‌كرد، و گاهي مشورت مي‌كرد: «تعطيلات عيد شيراز بريم يا اصفهان؟ موهامو شرابي كنم يا قهوه‌اي؟ پرده‌ها رو عوض كنم؟» 
خواهرش گفت: «حرف گوش كن مهتاب، شگون نداره، اين كارا چيه آخه؟ مگه فقط تو يكي بچه‌ توي جنگ از دست دادي؟ ببين چه به روز انگشت‌هات آوردي. آخه مگه روزي چندبار آدم ايوان مي‌شوره؟ رطوبتِ گيلان‌زمين براي داغان‌كردن استخوان كافيه والاّ.» 
مهتاب گفت: «تو كه نكشيده‌اي خواهر.» 
مليحه گفت: «يك‌جوري مي‌گويي انگار براي من عزيز نبود. يادته افتادم دنبال اتوبوس‌ اعزام‌شون؟ اين‌همه‌سال گذشته، پس فراموشي رو خدا براي چي گذاشته؟ ببخش اين حرفو مي‌زنم‌ها، همه از بي‌ايماني شوهرته.»
«هم‌خونيم ملي ولي قبول كن درد هر كي مال خودشه. من يك‌جور دست‌هام درد مي‌كنه تو يك‌جور سرت درد مي‌كنه. دردِ هر آدمي مثل اثر انگشت مي‌مونه، شبيه هيچ‌كي نيست الا خودش.»
بعد انگشت‌هاي از شكل‌ افتاده‌اش را به هم ماليد. مليحه گفت: «گفتني‌ها را گفتم، كارت درست نيست كه نيست كه نيست.» و دست‌هاي مهتاب را ماليد: «بميرم براي انگشت‌هات. آخه روزي چند كيلو سبزي پاك مي‌كني مي‌شوري خرد مي‌كني. ببين چقدر ورم كرده، رحم كن
 به خودت.»
مهتاب گفت: «بامداد تك‌فرزنده، معاف مي‌شه.»
ابراهيم گفت: «تو نمي‌دوني جنگ يعني چي.»
بامداد پدر و مادرش را نگاه ‌كرد و سبابه دست راست را در دهان گذاشت. اين عادت را از نوزادي داشت، مثل بچه‌هاي ديگر شست را نمي‌خورد، سبابه را مي‌مكيد.
ابراهيم گفت: «به انگشتش داروي تلخ بزن عادت از سرش بره.»
مهتاب گفت: «بچه‌م يك‌كم بزرگ بشه از سرش مي‌افته.»
ابراهيم گفت: «گيرم از سرش نيفتاد و خواست بره مدرسه.»
مهتاب گفت: «تا اون‌موقع فكري مي‌كنيم.»
مليحه گفت: «اين بچه چقدر انگشتش رو مي‌مكه، كج مي‌شه‌ها.»
ابراهيم براي لحظه‌اي مفتول را گذاشت روي گاز. بامداد سبابه دست راست را مي‌مكيد. مهتاب انگشت‌هاي دست خود را مي‌ماليد. مفتول كمي داغ‌ ‌شد. مفصل‌هاي انگشت‌هاي مهتاب از درون مي‌سوخت. بامداد سبابه‌اش را مكيد. حالا مهتاب با وسواس انگشت‌هايش را به هر بهانه‌اي در آب مي‌گذارد بلكه خنك شوند. رخت مي‌شويد، ميوه را ده‌بار مي‌شويد، مدام حياط را مي‌شويد. 
بوي قرمه‌سبزي خانه را پر كرد. بعد از سال‌ها خانه رنگ و بوي خانه گرفت.
ابراهيم گفت: «باز با اين درد دست‌ها سبزي پاك كردي؟»
مهتاب گفت: «استخوان است ديگر، بايد درد كند. بدتر از سوختن انگشت بامداد نيست كه.»
ابراهيم صورتش درهم شد: «باز شروع كردي!»
مهتاب گفت: «براي عيد شيراز بريم يا اصفهان؟ چندساله از رشت و رطوبتش بيرون نرفتيم؟ چندروزي از اين نم خلاص بشيم بلكه‌ هم استخوان‌هام خوب بشه.»
ابراهيم گفت: «باشه مي‌ريم... ولي... فكر نمي‌كني اشتباه كردي؟»
مهتاب اخم‌هايش توي هم رفت: «مشكلت چيه حالا؟ نكنه تو هم مي‌ترسي؟ دين و ايمان درست و درمون كه نداري. بشين غذاتو بخور مرد، ديگه الان تنها نيستيم. بد كردم؟ حالا بامداد با ماست. اون جعبه رو هم هر جا بريم سفر مي‌آرم... نه... اگه گم بشه چي؟ همين‌جا تو جعبه جواهرات جاش امنه.»
نوروز بود. همسايه‌ها آمدند: «شگون نداره. سه ساله گذشته، بسه ديگه. خودت زنده‌اي، شوهرت زنده‌ست، بيا بيرون.»
به خواهرش گفت: «من عقده قبرستون دارم، كنار پسرم براي خودم قبر بخرم، يكي هم اون‌ورش براي ابرهيم.»
مهتاب با مادر رفت سر قبر پدر. دست مادر را گرفت. مادر اما جلوتر مي‌رفت.
«مامان از من جلوتر نرو، مثلاً دو نفسه هستم‌ها.»
 مادر گفت: «زن بارداري، نبايد مي‌آمدي قبرستان. مليحه را مي‌آوردم ديگر.»
بچه لگد ‌زد به شكم.
مادر برگشتني گفت: «تندتر بريم دختر.»
«چرا مامان؟»
 مادر جلوتر از مهتاب رفت و عصايش جلوتر از خودش: «دخترجان بچه توي دلت گناه داره.»
بچه لگد ‌زد.
بعد از مرگ بامداد هيچ‌وقت به قبرستان، سر خاك پدر و مادرش هم نرفت. روز و شب مشغول كار بود؛ سبزي پاك مي‌كرد و مي‌شست و خرد مي‌كرد، آن‌هم با ساطور. يك‌بار انگشتش را بريد، و هر بار مي‌شستش و زخم را مي‌مكيد. ابراهيم مدام مي‌گفت: «اين دست‌ها ديگر برايت دست نمي‌شوند!»
مادر گفت: «تو و مليحه بريد يك قبر كنار پدرتان برايم بخريد. البته حالا بمون بچه‌ت دنيا بياد بعد.»
بچه لگد زد.
مهتاب گفت: «اين از اون حرف‌هاست‌ها. اصلاً خريد قبر شگون نداره.»
مليحه خنديد: «بيا بريم تو كار خريد و فروش قبر.»
مهتاب خنديد: «خريد قبر چيه، حرف‌هاي خوب بزنين. بريم براي بچه‌م سيسموني بخريم. اسمشو مي‌ذارم بامداد.»
مادر اشك‌هايش را پاك كرد: «راست مي‌گويي، كراهت داره.»
بچه‌ لگد ‌زد. 
مهتاب دستش بي‌تاب بود، انگشت‌هايش درد مي‌كرد، مدام مي‌گفت: «چرا من نمي‌ميرم. شايد اگر قبر خريده بودم زودتر مي‌مردم.»
ابراهيم گفت: «الان وقت اين حرف‌هاست؟»
مهتاب گفت: «پس كي وقتشه؟ چطور پدرم هم‌سن من مرد، مادرم هم‌سن من كه شد مرد، بچه‌م...»
ابراهيم گفت: «اصلا خودت مقصري. يادته هي دنبال كمك به جبهه بودي؟ آخرش هم گفتي بامداد تو هم برو.»
مهتاب گفت: «ما سرمون تو لاك خودمون بود، اين حرف‌ها رو تو شروع كردي آقا. يادت رفته سبيلش تا نصف ليوان مي‌رفت تو؟ يادته به‌ت گفتم پسربچه‌ست اينقدر جلوش از سياست حرف نزن.»
ابراهيم گفت: «تو مقنعه به سر شدي و هي شهيدشهيد مي‌كردي.»
مهتاب گفت: «تو كه از كار بي‌كار شده بودي، من هم دنبال تو رو مي‌گرفتم از كار بي‌كار مي‌شدم؟»
مهتاب موها را شانه زد، با مداد قهوه‌اي چندين‌سال پيش، گوشه ابروها را ادامه داد.
ابراهيم گفت: «چه خبره خانوم؟»
مهتاب گفت: «اين مداد كهنه‌شده يا صورت من؟»
ابراهيم گفت: «مگه صورت هم كهنه و تازه داره؟»
مهتاب گفت: «بله كه داره.» اشاره كرد به جعبه منبت‌كاري روي تاقچه: «مثل زندگي ما، ببين چه تازه شده. مطمئنم بچه‌م هم خوشحاله كه با ماست.»
ابراهيم گفت: «بريم سر قبرش؟»
مهتاب گفت: «اصلا قبر چي هست؟ بچه‌م پيش خودمه، ببين. فقط خوب بايد ازش مواظبت كنيم. بهتره هوا نخوره، رطوبت داغونش مي‌كنه.»
 تلفن زنگ زد.
ابراهيم گفت: «بامداد پيدا شده، خبر داده‌اند بياييد براي تحويل و تشييع.»
مهتاب گفت: « بامداد؟!»
ابراهيم سرش را به تاييد تكان داد. 
مهتاب به مليحه خبر رساند. مليحه گفت: «ديدي مهتاب تو هم قبردار شدي؟
مهتاب گفت: «قبر؟ قبر اصلا چي هست؟ پسرم داره مي‌آد.»
صبح زود مهتاب سرحال بيدار شد و صبحانه خورد. با مداد ابروها را ادامه داد. رژگونه را به گونه‌هاي افتاده كشيد. پالتوي ماهوت زرشكي را با روسري زرشكي ‌پوشيد. دستكش چرم زرشكي را هم برداشت.
ابراهيم گفت: «داريم مي‌ريم تشييع جنازه، اين چيه ‌پوشيدي؟!»
مهتاب گفت: «بعد از اين‌همه انتظار، پسرم داره مي‌آد.»
ابراهيم گفت: «يك‌مشت استخوانه.»
شناسنامه‌ها را برداشتند و راهي شدند. مهتاب جلوجلو رفت، انگار نه انگار استخوان‌هايش درد مي‌كرد: «ابراهيم بدو پسرم چشم‌انتظاره.»
ابراهيم از اتاق‌هاي اداره كه بيرون مي‌آمد، مهتاب مي‌گفت: «كو؟»
ابراهيم گفت: «خودشون تو تابوت مي‌آرنشون. اول توي ميدون شهرداري مي‌گردونن، بعد توي قبرستانِ تازه‌آباد تحويلمون مي‌دن.» 
مهتاب بدو بدو دنبال ابراهيم و مليحه رفت. صداي نوحه از بلندگو پخش مي‌شد. گرمش شد، دستكش زرشكي را درآورد و انگشت‌ها را ماليد. دست‌هايش اصلا خشك نبودند.
بعد از تحويل‌گرفتن توي قبرستان، درِ تابوت را باز كردند. يك بقچه بود. مهتاب گفت: «بازش كن.»
ابراهيم با صورتي درهم گفت: «چي رو باز كنم آخه؟!»
مهتاب خودش بازش كرد. استخوان‌هاي خردشده، كرم‌رنگ، با لك‌هايي پررنگ. مهتاب استخوان‌هايش درد گرفت، پاها را دراز كرد و كنار قبر نشست. تمامِ پارچه را كنار زد. كتف راست و دست راست هنوز استخوان‌هايش انگار به يك سمتِ قفسه سينه وصل بودند و بقيه استخوان‌ها جدا شده بودند. تنها تكه متصل به هم، كتف راست و دست راست بود، با چند دنده شكسته. جمجمه انگار صورت نداشت.
ابراهيم صورتش را برگرداند. مليحه اشك مي‌ريخت. مهتاب يكي‌ از استخوان‌ها را ماليد به صورتش دوباره گذاشت سر جايش. ابراهيم گفت: «هر كاري مي‌خواي بكن، مادري.»
مهتاب دست كشيد روي كتف راست، تا مچ دست، پنج انگشت، استخوان‌هايي با بندهاي در حال پوكيدن كه هر لحظه ممكن بود از هم جدا شوند. تا دستش خورد، استخوان‌هاي انگشت‌ها تق تق صدا دادند. ابراهيم صدايش درآمد: «چي‌كار مي‌كني؟»
مهتاب انگشت روي انگشتِ دست مي‌كشيد. رسيد به سبابه راست. گفت: «ملي يادته اينو چقدر مي‌مكيد؟ چي از جان اين انگشت مي‌خواستي پسر؟ يادته نگران بوديم انگشتش خراب مي‌شه. يادته ابراهيم اين انگشتِ بچه‌مو سوزندي؟ حالا ببين سالمه، چه‌جور هم سالمه.»
طوري فشارش داد كه انگشت از دست جدا شد. مليحه رو به ابراهم گفت: «زودتر تمامش كنيد، بگو لحد را بگذارند.»
 مهتاب آرام انگشت را برداشت و تندي گذاشت توي كيفش. مليحه گفت: «چي‌كار مي‌كني؟ بذارش تو پارچه!»
مهتاب گفت: «هيس!» و به ابراهيم گفت: «بگو لحد رو بذارن.»
به خانه كه آمدند، مهتاب انگشت را گذاشت در جعبه منبت‌كاري جواهرات و گذاشت روي تاقچه‌، كنار دو شمعدان نقره كوچك همراه با آيينه كوچك، و گزيده‌اي از شعرهاي شاملو كه شوهرش بلندبلند مي‌خواند.
گاهي با جعبه‌ درددل مي‌كرد، گاهي برايش خاطره تعريف مي‌كرد، و گاهي مشورت مي‌كرد. بعد موها را شانه مي‌زد. با  مداد قهوه‌اي چندين‌سال پيش، گوشه ابروها را ادامه مي‌داد. رژگونه به گونه‌هاي افتاده مي‌كشيد. ديگر دست‌هايش درد نمي‌كرد. سبزي مي‌خريد پاك مي‌كرد مي‌شست خرد مي‌كرد قرمه‌سبزي مي‌پخت و مي‌گفت: «دوست دارد.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون