فريدون (5)
علي نيكويي
فريدون نهاده دو ديده به راه سپاه و كلاه آرزومند شاه
فريدون بيخبر از داستان، چشمبهراه بازگشت پسر دوخته بود و سپاهيان تختي براي ايرج مهيا نموده بودند، تختي از فيروزه كه به رويش زر و گوهر بود و رامشگران در پايتخت نشسته و شهر را براي ورود ايرج آراسته بودند؛ فريدون شاه و سپاهيان براي استقبال ايرج به دروازه شهر آمدند كه از دور گردوغباري هويدا شد و شتري را ديدند كه روي اشتر مردي نالان نشسته بود و در كنارش تابوتي از زر بود كه با پرنيان پيچيده شده بود و مرد ساربان با ناله شتر را بهپيش فريدون راند؛ فريدون در تابوت طلايي را برداشت و سر بريده ايرج را ديد! پدر چون سر پسر را ديد از اسب بر زمين افتاد و سپاهيانش لباس خود دريدند و فريادها از لشكر برآمد؛ فريدون و سپاهيان پياده تابوت ايرج را به شهر آوردند و شهر به ماتم و سوگ نشست و سر بريده را به باغ ايرج بردند، فريدون دستور داد تا سر فرزند را به كنارش بياورند و ياد روزگاري افتاد كه به روي اين سر بريده تاج بود و بر تخت مينشست؛ اما اكنون... فريدون در دل كينه سلم و تور را گرفت و از يزدان پاك خواست كه به او تا گاهي عمر دهد كه ببيند از پشت ايرج كسي برآيد و انتقام پسرش را از سلم و تور بستاند. آري سر بريده ايرج را در باغش به خاك سپردند و شهر و مردمان ايرانزمين به اين مصيبت لباس سياه پوشيدند و به سوگواري و ماتم نشستند و مردم از درد و غم زندگي را با مرگ يكي دانستند.
پس از چند ماه فريدون از حرمسراي ايرج خبر خواست كه ميدانست در شبستان پسرش يك خوبروي است كه نامش ماهآفريد است و ايرج به هنگامه زيستن به او دل بسته بود؛ به فريدون خبر دادند كه ماهآفريد از ايرج فرزندي باردار است و اين اسباب خوشحالي فريدون را فراهم نمود كه از ماهآفريد فرزندي چشم به گيتي ميگشايد كه انتقام پدرش را از سلم و تور خواهد ستاند. چند ماه از آبستني ماهآفريد گذشت تا هنگام زادن رسيد و از او دختري به دنيا آمد كه بسيار شباهت به پدر داشت و شاه از اين تولد خرسند شد و دختر خوبروي چون به سن شوهر رسيد؛ فريدون، پشنگ پهلوان را براي وي نامزد كرد، چون مدتي از اين وصلت گذشت پسري پا به عرصه وجود نهاد كه سزاوار تخت و تاج ايران بود؛ فرزند را پيش نيا بردند و فريدون چون كودك را بديد بسيار شادمان گشت كه در نوزاد گويا ايرجش را باز ميديد و دستور داد تا جشن و بزمي برپا كنند و كودك را نام منوچهر گذاشت و تربيت نمودنش را به گردن گرفت، فريدون هرچه بود از رزم و پهلواني و كشورداري به منوچهر آموخت و سپاهيان به سروري وي معترف گشتند. چون چندي بگذشت فريدون تاج و تخت شاهي ايران به منوچهر داد و گنجها كه داشت به نبيره سپرد؛ چون مهر او بسيار در دل داشت؛ پس جشني برپا شد و تمام پهلوانان ايران را فريدون به نزد منوچهر خواند تا نبيره را به سروري بشناساند و لشكري بيارايد تا كينه ايرج از سلم و تور بستانند.
اين خبر به سلم و تور رسيد كه تخت شاهي ايران دوباره تاجدار شد و آن دو در دلشان هراس افتاد و فهميدند كه خورشيدشان رو به زوال است پس انديشيدند و كسي را براي پوزش نزد فريدون فرستادند كه بسيار دانا و چربزبان بود با او همراه كردند فيلها كه پشتشان گنجهايي از روم و چين بود و هرچه ارزشمند بود به آن درگاهها. چون آن مرد به ايران درآمد خبر به فريدون رسيد و فريدون شاه دستور داد تا تختي بيارايند و رويش را با ديباهاي چيني و زر و زمرد بياراستند و خود تاج باشكوه بر سر نهاده و دستبندهاي شاهانه بست چنانكه در خور شهرياران است و بسان سرو شد به روي تختگاه؛ سپس امر كرد تا منوچهر را در كنارش به دست راست بنشانند و بر سر او كلاه كياني نهادند و كمربند زرين بر او بستند و شمشير بر ميانش و در دو سوي تخت پهلوانان ايستادند با لباسهاي زرين، در دست يك گروهشان نره شيران و در دست گروه ديگرشان پيلان جنگي.
پيك سلم و تور به پشت دروازههاي كاخ رسيد و فريدون امر كرد تا شاپور پهلوان او را به داخل سرسرا رهنمايي نمايد، آن مرد؛ چون شكوه و شوكت دربار فريدون بديد سر تعظيم فرود آورد و آستان فريدون بوسيد و سخن را چنين آغاز كرد كه: همه بندگان خاكسار توايم و زندهايم براي زنده بودنت و شما كدخداي جهانيد و جايگاهتان تخت زرين است كه از اين هم بلندتر باد، جاويد باد نام شما آفريدون پهلوان! يزدان فره ايزدي را به شما بخشيده و سرت سبز باد و تنت هميشه پايدار و سالم كه نامت در گيتي نگنجد از بزرگي. شاها؛ بدان كه دو بد كرده فرزندت بسيار پشيمانند از بيداد خود و از شرم از ديدگانشان اشك جاري است و داغدارند بر گناه خودكرده، ازاينروي سوي شاه بخشايشگر به پوزش مرا فرستادهاند و گفتند كه ميدانيم هر كه بدي كرد بايد در انتظار سزاي بدي بماند؛ اما شما بدانيد كه بزرگان هم از خطا گريزشان نيست، فرزندانتان را اهريمن فريب داد و اكنون چشم اميد به حضرتت دارند كه ايشان را ببخشايي و دست مهر بر سرشان بكشي درحالي كه ميدانند گناهشان بسيار بزرگ است، اگر شاه از گناه ايشان بگذرد و ايشان را بيامرزد آنان هم به رسم بندگي منوچهر، اين يادگار برادر را بهپيش خود ببرند و به پايش بيفتند و چون بندگان خدمتش بنمايند تا شايد كينهاي كه پديدآمده از بين برود و چون منوچهر اين يادگار برادر به سن بزرگي رسيد تاج و تخت را به او بخشايند تا خون پدرش را خريده باشند.
خريدن ازو باز خون پدر
بدينار و ديبا و تاج و كمر